در #عملیات_والفجر_یک ، در سنگر نیروهای اطلاعات دعایی از امام صادق (ع) بود که مرا خیلی جذب خودش کرد و با تکرار چند باره آن، جان من خیلی از بچه ها نجات پیدا کرد.
« #اللهم_اجعلنی_فی_درعک_الحصینة_التی_تجعل_فیها_من_ترید » یعنی خداوندا ! مرا در رزه نفوذ ناپذیر خودت قرار بده. به راستی که تو هر آنکس را که بخواهی در این زره قرار می دهی.
برش اول:
در #عملیات_والفجر_سه ، در محاصره یک تیپ مکانیزه دشمن بودیم. جلو و عقب ما عراقی بودند. عراقی های پشت سر، می خواستند ما را بزنند. تیرشان به عراقی های جلو ما می خورد. ما به همراه عراقی های جلو، از تپه ها پایین آمدیم . وقتی متوجه شدند ما ایرانی هستیم، فرار کردند و از بالای تپه به ما تیراندازی کردند. من متوسل به دعای مخصوص خودم جهت محافظت شدم.
یک عراقی با #سیمینوف به پیشانی من زد. اما در کمال ناباوری تیر کمانه کرد و به زمین خورد و فقط #خراش ی بر پوست من گذاشت. من با اعتقاد کامل هم چنان به خواندن دعای تحفظ ادامه می دادم.
برش دوم:
در #عملیات_بدر ، نیرویی داشتیم به نام حاج مختار که از ناحیه سر زخمی شده بود. نیاز به عقب نشینی داشتیم؛ اما نمی دانستیم حاج مختار را چه کارش کنیم. بالای دژ در تیر رس عراقی ها بود و پایینش گل و لای بود. یاد دعای مخصوص خودم افتادم و حاج مختار را که حدودا صد کیلو وزن داشت، کول گرفتم؛ در حالی که پاهایش روی زمین کشیده می شد. خودم را از لای گل ها با یک یا علی بیرون کشیدم و دعای مخصوصم را بلند بلند خواندم. هر چه تیر زدند به ما نخورد. او راتا 80 متری قایق ها آوردم و سپردمش به #شهید_حسن_سلطانی و او به قایق ها رساندش.
برش سوم:
این دعا را به #شهید_علی_شفیعی هم یاد داده بودم. یک روز علی مرا دید و گفت: مرد حسابی این چه دعایی است که به من یاد دادی؟ چند نفر داخل قایق نشسته بودیم و من داشتم این دعا را می خواندم که #بمباران شدیم. دیدم که چند نفر روی من افتاد ند و مقداری روده روی شکمم ریخت. گمان کردم شکمم پاره شده است. دست که روی شکمم کشیدم، دیدم شکمم سالم است. چهار نفر همراه من شهید شده بودند و فقط من زنده مانده بودم؛ بدون حتی یک جراحت.
#کتاب_رندان_جرعه_نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحات 78/102/128/140-141.
برش چهارم:
دوم اردیبهشت 59 بود که با #بنی_صدر در مورد مشکلات مرزها و #پاسگاه ها جلسه ای تشکیل دادیم. ایشان #شهید_صیاد_شیرازی را به کردستان مأمور کرد.
با زیان شهید صیاد می رفتیم اصفهان که از آنجا با آقای سالک و آقای رحیم صفوی برویم #کردستان. در راه رسیدیم به قم.
صیاد گفت: ما اینجا یک طلبه ای داریم که خیلی دوست دارم ببینی اش. وقتی پیدایش کرد. صیاد بهش گفت: ما داریم می رویم به کردستان خیلی دعایمان کن.
حاج آقای غفر اللهی گفت: هیمن جا باشید تا برگردم. وقتی برگشت دعایی را روی کاغذی نوشته بود. توی تمام عملیات ها صبح که می رفتیم می خواندیمش و خیلی هم برای مان اثر داشت. دعا یک جمله بیشتر نبود: « اللهم اجعلنی فی درعک الحصینة التی تجعل فیها من ترید ».
راوی: سید حسام هاشمی
#کتاب_خدا_می_خواست_زنده_بمانی . کتاب شهید صیاد شیرازی. نویسنده: فاطمه غفاری. ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: هفتم-1395. صفحه 47-48.
#دعای_تحفظ
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
مهدی خیلی به #مسائل_شرعی پای بند بود. بعد از #عملیات_والفجر_یک تهران بود.
هر وقت می خواست بیاید خانه با خودش نان می آورد.
با تعجب گفتم: تو که نان روستای خودمان را می پسندیدی، پس چرا با خودت نان می آوری؟
گفت: پدر جان! شما اگر #خمس مالت را حساب نکنی، دیگر نمی شود در این خانه نان خورد.
گفتم: ما که چیزی نداریم. یک خانه و زمین کشاورزی است که کفاف مخارج خودمان را هم نمی دهد.
گفت: بالاخره باید سال خمسی داشته باشی و حساب و کتاب کنی. چند روز بعد یکی از دوستانم برای محاسبه خمس اموالم به اینجا می آید، اگر دلتان خواست شما هم خمس اموال تان را حساب کنید.
وقتی حاج آقای هوشیاری آمد، رفتم پیشش و کل خمسم شد یک صد تومان.
هفته بعد که دوباره به روستا آمد باز هم نان دستش بود. گفتم: من که خمسم را دادم این نان دیگر چیست؟
خیلی خوشحال شد و صورتم را می بوسید و می گفت: نوکرتم.
مدتی بعد دوباره بحث خمس را مطرح کرد.
گفتم پسرجان! من که خمسم را دادم و هنوز سر سال خمسی نشده.
گفت: شما خمس اموال تان را داده اید اما #خمس_پسران تان را نه.
بی مقدمه گفت: از من دل بکن. مهدی خمس پسرهای شماست.
#شهید_مهدی_خندان
#سیره_اقتصادی_شهدا
#سیره_اخلاقی_شهدا
#پای_بندی_به_پرداخت_خمس
#شهادت_طلبی
راوی: پدر شهید
#کتاب_شیر_کوهستان؛ زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی خندان؛ نویسنده و ناشر: گروه و نشر شهید ابراهیم هادی. نوبت چاپ: اول-۱۳۹۴٫. صفحه ۱۰۸-۱۰۹.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/