ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد.
هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روز یهم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند.
می گفت: می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام. بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت: اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند. گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم.
وقتی خبر آوردند که در بخش آی_سی_یو ی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود.
وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند.
آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.»
کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند.
راوی: همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۴ و ۲۸٫
#شهید_امروز
#شهید_سید_محمد_باقر_صدر ؛ مرجع تقلید شیعیان عراق (1359)
صدام راضی شده بود که ایشان فقط یک جمله علیه امام خمینی (ره) بنویسد تا از خونش بگذرد؛ اما ایشان با خونش پای انقلاب اسلامی ایستاد.
مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی از خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفر بر پی ام پی در حال سوختن بود و رزمندگانی با دست خاک بر آن می ریختند تا خاموش کنند.
جلوتر رفتیم. رزمنده ای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت میکرد:
#خدایا الان #پاهایم دارد می سوزد، می خواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی.
#خدایا الان #سینه_ام سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمی رسد.
#خدایا الان #دستانم می سوزد. از تو می خواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد.
#خدایا #صورتم دارد می سوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار #حضرت_زهرا (س) این طور برای ولایت سوخت.
آتش به #سرش که رسید، گفت: خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی #آخ نگفتم.
به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید.
بچه ها در حال خود نبودند. زار زار گریه می کردند.
حسین را نگاه کردم، گوشه ای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه می کرد. می گفت: خدایا من چطور جواب اینها را بدهم.
دستم را که روی شانه اش گذاشتم، گفت: ما #فرمانده این هاییم. اینها کجا ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه نگه نمی دارد و نمی گوید جواب این ها را چه می دهی؟
پاهایش نای بلند شدن نداشت. پشت موتور که نشست، سرش را روی شانه ای گذاشت و آن قدر گریه کرد که پیراهن و زیر پوشم خیس اشک شد.
موقع برگشت بچه ها #خاکسترش را در یک گونی ریخته بودند و برایش زیارت عاشورا می خواندند.
حسین می گفت: ای کاش ماهم مثل شهید #معرفت پیدا کنیم.
#شهید_حسین_خرازی
#صبر_بر_مصائب
#خدا_باوری
راوی: علی مسجدیان
کتاب زندگی با فرمانده، صفحات ۱۳-۱۱٫
سر چند قسمت از مطالب #مجله_سوره انتقاد تندی نسبت به #سید_مرتضی داشتم.
با ناراحتی رفتم خانه و قصد داشتم که دیگر همکاری نکنم. پلک که روی هم گذاشتم، #حضرت_فاطمه (س) را خواب دیدم. سه بار از سید گله کردم و هر سه بار حضرت فرمود: «با #پسر_من چه کار داری؟».
بعد از مدتی نامه ای سید برایم رسید که نوشته بود:
«یوسف جان! دوستت دارم. هر جایی که می خواهی بروی برو. ولی بدان برای من پارتی بازی شده و #اجدادم هوایم را دارند».
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#خاطرات_عشق_شهدا_به_حضرت_زهرا (س)
#شهدا_و_حضرت_زهرا (س)
راوی: یوسف علی میر شکاک
کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳۴٫ به نقل کتاب سید مرتضی آوینی، ارمیا آدینه، ص
او مانند دیگر مردان حق، از روزى که قدم در راه #انقلاب نهادند، همواره #سر و #جان خود را براى نثار در راه خدا بر روى دست داشتند. سرزمین هاى داغ خوزستان و گردنه هاى برافراشته کردستان، سال ها شاهد آمادگى و #فداکارى این انسان پاک نهاد و #مصمم و #شجاع بوده و جبهه هاى دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خود گذشتگى او حفظ کرده است.
قسمتی از پیام مقام معظم رهبری
#شهید_علی_صیاد_شیرازی