eitaa logo
مرکز علمی فرهنگی و نیکوکاری بشری
1.5هزار دنبال‌کننده
859 عکس
86 ویدیو
12 فایل
🔖 مرکز علمی فرهنگی و نیکوکاری بُشری کنشگری دانش بنیان در حوزه ‌ی خیریه آرامشی برای نیازمندان - اعتمادی برای خیرین شماره کارت به نام مرکز 6037997950045543 🔘 ادمین مراجعات و تبادل: @M_N_B_G ♦️محتوا فقط توسط ادمین ارائه می‌شود
مشاهده در ایتا
دانلود
آن قدر محکم درب مرکز را کوبید که همه ی افرادی که داخل ساختمان نشسته بودند،از جا پریدند. کسی گفت باز کن ببینم چه کسی است؟ دستش را روی زنگ گذاشته و برنمی دارد! آیفون را برداشتم! _بله بفرمایید! شما؟! _من هستم، من هستم،(صدای وحشت زده و یک خانم بود) _خب معرفی کن، شما کی هستی؟! _خواهشا در را باز کنید توضیح می دهم. دکمه ی آیفون را که زدم آن قدر سراسیمه و با عجله پایین آمد که همه حیرت کردیم. کجاست؟! گفتم این جا همه حاج آقا هستند‌؛ کدام حاج آقا؟! گفت مرکز. گفتم نیستند، یک ربع دیگر می رسند. نشست‌‌‌؛ دستانش را به هم می فشرد و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. یک ربع نشد، حدوداچهار دقیقه گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد. از جا پرید، خواهشا در را باز نکنید،دنبال من است... گفتم نگران نباشید!اشاره کردم یک لیوان آب به او بدهند،کمی آرام شد. به جای پاسخ دادن به آیفون از پله ها بالا رفتم تا در را باز کنم. مدیر مرکز بود، باهم پایین آمدیم. قبل از این که خانم جوان حرفی بزند، مدیر گفت: از طرف آقای فلانی آمدید؟ گفت بله بله!! حاج آقا خدا خیرتان بدهد دهید. دنبالم افتاده، تا سر خیابان پشت سرم بود، با یک مکافاتی از دستش فرار کردم. حاج آقا شماره طلبکار را از خانم جوان گرفت و به او تلفن زد. _آقای فلانی؟! _بله! بفرما! ؟ _بدهی خانم فلانی ی من است، سفته ها را بیاورید و پولتان را بگیرید! کلمات از چهره خانم جوانی که این مکالمه را شنیده بود عاجز هستند.... -----------------------------------
بی رمق خسته و قدم برمیداشت ... جلوی هر کس از کنار‌ش رد میشد را میگرفت.... چیزی میگفت اما کسی توجه نمی‌کرد‌ خودش بعدها می‌گفت: به هرکسی می رسیدم که احتمال میدادم آدم حسابی است میگفتم: «غریب هستم اینجا، مسافرم توی این شهر کسی رو ندارم....فقط من روبه شهرم برگردونید...» اما همانطور که‌خودش می گفت: همه با از کنارش می گذشتتند. دلش گرفته بود از همه.... از زمین... از زمان.... از شرایط فرزندانش... از بی پناهی اش.... وسط . طلبه ای حدودا 30 ساله را دید که به سمتش می آید، نزدیک که شد پرسید چی شده حاج خانم؟ مشکلی پیش اومده؟ بریده بریده و گفت مساااافرم..... از یزد اومدم.... ......هیچ جا رو نمیشناسم... هیچ کسی رو ندارم... بیماری اعصاب دارم میخوام برگردم شهرمون.... هیچ پولی ندارم... طلبه‌ی جوان، و‌ شمرده چند سوال پرسید و وقتی مطمئن شد گفت: مادر جان همینجا باش من برم کلاسم داخل حرم و بیام. یک ساعت دیگه میام‌ همینجا. یک ساعتی نگذشته بود که طلبه از دور پیدا شد، روی لب های پیرزن نشست. طلبه‌ ی جوان در همین مدت هماهنگ کرده بود برایش غذا بگیرند، هزینه ی سفرش را آماده کنند و.... پیرزن به آمد، مجددا ادعا و‌مدارک و علت حضورش در قم کاملا بررسی شد. غذایش را خورد و ما چه از ارزش ولذت یک وعده پس از گرسنگی طولانی میدانیم؟! تازه چند دستی هم لباس گرم از نمایشگاه لباس مرکز برداشت دلش کمی شد عازم شد دعا می‌کرد دعا... 🆔 @boshra_info
پیرزنی در یک کوچه بن بست تنگ، در این اطراف بود، و ماها بی دغدغه داشتیم به این فکر میکردیم که شب شام سبک بخوریم یا شروع کنیم به آشپزی.... 🔺در خونشو زدیم، فکر کردیم نمیخواهد باز کنه چون خیلی معطل کرد بعد صدای خش خش اومد... قفل درب ورودی اش خراب بود با زور و زحمت در را باز کرد، صدای آخ و ناله اش از درد بلند بود... چند دقیقه ای نشستیم کنارش که به حرفاش گوش بدیم، اینقدر درد داشت که انسان آرزو داشت، چشم نداشت تا نمی‌دید و گوش نداشت تا نمی شنید.... می‌گفت: پسرم مستمری و یارانه ای که میاد به کارتم رو بر میداره و می‌ره مواد میخره می‌کشه.... در این حالی که این حرفا رو میزد از اتاق کنار بوهایی میومد، بوی بی‌مِهری، بویی که مُهری بود بر ادعا های این مادرررر.... ............................. 🌐 boshra.info 🆔 @boshra_info