#خاطرات_مددکاری
#شماره_دو
آن قدر محکم درب مرکز #خیریه را کوبید که همه ی افرادی که داخل ساختمان نشسته بودند،از جا پریدند.
کسی گفت باز کن ببینم چه کسی است؟ دستش را روی زنگ گذاشته و برنمی دارد! آیفون را برداشتم!
_بله بفرمایید! شما؟!
_من هستم، من هستم،(صدای وحشت زده و #لرزان یک خانم بود)
_خب معرفی کن، شما کی هستی؟!
_خواهشا در را باز کنید توضیح می دهم.
دکمه ی آیفون را که زدم آن قدر سراسیمه و با عجله پایین آمد که همه حیرت کردیم.
#حاج #_آقا کجاست؟!
گفتم این جا همه حاج آقا هستند؛ کدام حاج آقا؟!
گفت #مدیر مرکز.
گفتم نیستند، یک ربع دیگر می رسند. نشست؛ #مضطربانه دستانش را به هم می فشرد و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد.
یک ربع نشد، حدوداچهار دقیقه گذشته بود که زنگ در به صدا درآمد.
#نگران از جا پرید، خواهشا در را باز نکنید،دنبال من است...
گفتم نگران نباشید!اشاره کردم یک لیوان آب به او بدهند،کمی آرام شد.
به جای پاسخ دادن به آیفون از پله ها بالا رفتم تا در را باز کنم.
مدیر مرکز بود، باهم پایین آمدیم. قبل از این که خانم جوان حرفی بزند، مدیر گفت: از طرف آقای فلانی آمدید؟
گفت بله بله!! حاج آقا خدا خیرتان بدهد #نجاتم دهید.
دنبالم افتاده، تا سر خیابان پشت سرم بود، با یک مکافاتی از دستش فرار کردم.
حاج آقا شماره طلبکار را از خانم جوان گرفت و به او تلفن زد.
_آقای فلانی؟!
_بله! بفرما! ؟
_بدهی خانم فلانی #برعهده ی من است، سفته ها را بیاورید و پولتان را بگیرید!
کلمات از#توصیف چهره خانم جوانی که این مکالمه را شنیده بود عاجز هستند....
-----------------------------------
#مرکز_علمی_فرهنگی_نیکوکاری_بشری