طلسم؛جادو ₉
آرام میکا را در آغوش گرفت و از اتاقش خارج شد برکه را یافت و آرام میکا را روی سکو نشاند بعد خودش در کنار میان نشست و تکیه گاهی امن برای او شد
میکا: ماه ها می شد که از آن اتاق بیرون نرفته ام دیگر داشتم این برکه را فراموش می کردم
ادل: یادته اولین باری رو که این برکه و دیدی
یک سال و نیم قبل قبل از ازدواج ملکه و پادشاه
میکا:عالیجناب مشکلی نیست که همین طوری من را این جا آوردید
ادل:نه این مکان مختص به منه و هیچ کس بدون اجازه من حق نداره بیاد اینجا
من اینجا رو خیلی دوست دارم و آدمای مورد علاقه ام رو می آرم اینجا و این برکه رو بهشون نشون می دم
میکا: که تازه چشمش به برکه افتاده بود با چشم های ستاره ای به برکه نگاه کرد:
وای چه برکه زیبایی آدم دلش می خواهد ساعت ها به این برکه خیره شود و در زیبای ان غرق شود
ادل من دوست دارم به زیبایی آدمهایی که اینجا هستند خیره شوم....
----
ادل : روزهایی را که با امپراتور داشتیم اینجا را زیبا می کردیم خوب به یاد دارم
وقتی امپراتور این سکو رو اینجا گذاشت ناراحت شدم و گفتم
اینجا جای مورد علاقه ام بود از اینجا برکه خیلی قشنگه اگه این سنگ اینجا باشه دیگه نمی تونم روی زمین بشینم و به برکه نگاه کنم
امپراتور گفت
این سنگ رو اینجا گذاشتم تا روزی با فرد مورد علاقه ات روی آن بشینی و به زیبایی برکه خیره شوی شاید آن شخص به اندازه تو از برکه خوشش آمد
ادل: و حالا آن روز است و من ممنونم که امپراطور این سنگ را اینجا گذاشته است
میکا : جالبه حتی این سنگ ساده هم یه ماجرا داره
سرش را روی شانه ادل گذاشت:
امیدوارم روزی کودک من هم شاهد زیبایی این برکه باشد...
طلسم؛جادو ₁⁰
ادل آرام سر میکا را نوازش کرد و گفت:
نگران نباش عمر کودکمان انقدر طولانی خواهد بود که حتی روزی او هم بامعشوقهاش روی این سنگ بشیند
میکا:شاید...
آنقدر روی آن سنگ نشستند و برکه خیره شدند تا بالاخره ما از ستارههایش خداحافظی کرد و خورشید به دیدارشان آمد
ادل: میکاـ میکا به خوابی آبی فرو رفته بود
امپراطور میکا را در آغوش کشید و به اتاق میکا رفت او را در جایش خواباند و به اقامتگاه خود بازگشت
پشت میزش نشست و پلکهایش را روی هم گذاشت
و درست زمانی که خواب جون داشت به خواب زمستانی تبدیل میشد ندیمه وارد شد...
امپراطور در جایش میخ شد و با دقت به نامهای که ندیمه داده بود نگاه کرد
-پیک خبری از جنگی نامه را آورده است
امپراطور سطر اول را آرام خواند و بعد با چشمانی گرد شده سطرهای بعدی را خیلی سریع با چشمانش دنبال کرد و خواند
-درود امپراطور
اوضاع جنگ اصلاً خوب نیست و دشمن مدام در حال پیشروی است ما نیاز شدیدی به وجود شما داریم لطفاً هرچه سریعتر خودتان را به مرزهای شمالی برسانید
نامه را محکم روی میز کوبید
ادل: برو و جادوشناس را پیش من بیار زود
-بله
کمی بعد
-متاسفم عالیجناب اما خبری از جادوشناس نیست
از نگهبانان هم پرسیدم او از قصر خارج نشده است
ادل:به همه ندیمهها بسپار که اون رو پیدا کنند!
- بله سرورم
طلسم؛جادو ₁₁
امپراطور از اتاقش خارج شد و به اقامتگاه کنزو رفت
در را باز کرد و گشتی در اتاق زد دنبال چیزی میگشت که به او در پیدا کردن جادویش کمک کند از طرفی باید به میدان جنگ میرفت و از سوی دیگر باید به ملکه کمک میکرد آن هم تا دیر نشده است چشمش به کتابی که روی میز بود افتاد نشست و کتاب را ورق زد صفحه اول هیچ دوم هیچ سوم هیچ
کنزو:عالیجناب به دنبال چه هستند
ادل از جایش بلند شد و به سمت کنزو
رفت:بهم بگو چطور جادوم رو بیدار کنم بهم بگو
کنزو: جادو با خواست قلبی بیدار نمیشود بلکه با خطر بیدار میشود اگر در آستانه مرگ قرار بگیرید و زنده بمانی جادوی حقیقیتان خود را نشان میدهد
ادل:یعنی الان باید جون خودم رو به خطر بندازم؟!
کنزو:خیر عالیجناب به این سادگیها هم نیست یشنهاد میکنم به مقبره پدربزرگتان بروید شاید آنجا راهنمایی برای خود یافتید
امپراطور کمی فکر کرد و گفت:باشه انجامش میدم
امپراطور به سمت اقامتگاه خود رفت
-مقدمات سفر رو آماده کنید میخواهم به اقامتگاه پدربزرگم بروم
در ضمن به وزیر دفاع هم بگویید به اینجا بیاید
-بله سرورم
وزیر دفاع:درود عالیجناب~
طلسم؛جادو ₁₂
ادل:شنیدم در حال آموزش دادن به چند محافظ هستید
وزیر دفاع: بله عالیجناب چندی از وزرا درخواست دادند تا از قصر برای آنها محافظ برگزینیم
و چون شما دستور دادید که برای مسائل وزرا به سراغ صدراعظم برویم بنده به به او این را گفتم و او هم تایید کردند
ادل: بسیار خوب من هم از حالا به بعد محافظ شخص میخواهم اما نه از قصریان!
دستور میدهم در تمام کشور آزمونی برگزار کنید و در آن از اشخاصی که در فنون رزمی تبحر دارند استقبال کنید و بعد از بین آن جوانان شخصی را برگزینید
وزیر دفاع: از ساعه عالیجناب
ادل: میتوانی مرخص شوی
ندیمه: عالیجناب امشب میتوانیم راه بیفتیم
ادل: بسیار خوب بیا و این نامه را به ملکه تحویل بده
ندیمه: بله سرورم
ندیمه از اتاق امپراطور خارج شد از دروازهها عبور کرد و از پلهها بالا رفت راهروها را طی کرد و به اقامتگاه ملکه رسید
-بانوی من ندیمه عالیجناب آمدند
ملکه: راهنماییشون کن داخل شن
ندیمه: خوشحالم که میبینم ملکه مقداری سلامتیشون رو به دست آوردند و نشستند
ملکه این نامه را از روی عالیجناب برایتان آوردم ایشان امشب به سمت غرب کشور و مقبره امپراطور خواهند رفت
ملکه: سفر خوشی را برایتان آرزومندم یتونی بری
میکا آرام روبان قرمز تور تومار را باز کرد و نامه را خواند
نامے
درود بانوی من
من در تلاشم تا جادویی که درونم خفته است را بیدار کنم و با آن جادو طلسمتان را از بین ببرم
اوضاع جنگ متاسفانه خیلی بد است و من هرچه زودتر میبایست به آنها ملحق شوم
طلسم؛جادو ₁₃
امروز به سمت غرب کشور و شهر نامینا حرکت میکنم تا بلکه راهی برای بیدار کردن جادوی خفته ام پیدا کنم تا آن زمان که برگردم مراقب خودت و یکی باش
-مهر سلطنتی
میکا نامه را بست و به فکر فرو رفت خوب میدانست که در غیاب امپراطور تمام کسانی که سکوت کردند،صدایشان در میآید و درخواست میکنند که یوکی یه به دنیا نیامده به فنا برود
آهی کشید و دل خودش را به برگشت امپراطور دلخوش کرد
فضای خفقان و غمناک شهر روی مردم هم تاثیر گذاشته بود گویی رنگ شهر و کشور پریده بود از کمتر جایی در کشور شادی سر زده میشد آنقدر کشور بیرون شده بود که کسی واهمهای از جنگ نداشت دیگر مانند سالهای قبل که وقتی جنگ رخ میداد بوی ترس در کل شهر پیچید نمیشد نبود
امپراطور برای راحتی لباسهای سلطنتی را از تن درآورد و لباسهای تاجران را پوشید بعد به جای عبور از دروازه اصلی قصر از دروازه فرعی عبور کرد
یک ندیمه و دو نگهبان همراه خود داشت
در سکوت حرکت کردند و از شهرهای زیادی عبور کردند تاریکی شب آرام جای خود را به روشنایی و ابرهای پفکدار اسبهایشان را بستند و روی سکوی چوبی نشستند
-شنیدم توی قصر وزرا شورش کردند و خواستار مرگ جنین ملکه شدند
+چرا
-مگه نشنیدی که میگن بچه مرحله موجود شیطانیه
+شیطانی؟!
-آره حتی شنیدم اینکه میگن جادو شده دروغه و این رو گفتن تا کسی به اینکه ملکه مشکل داره و دلیلشون بودن بچه خود ملکه است شک نکنه!
چهرهاش در هم رفت و سعی کرد عکسالعملی نشان ندهد