طلسم؛جادو ₁₁
امپراطور از اتاقش خارج شد و به اقامتگاه کنزو رفت
در را باز کرد و گشتی در اتاق زد دنبال چیزی میگشت که به او در پیدا کردن جادویش کمک کند از طرفی باید به میدان جنگ میرفت و از سوی دیگر باید به ملکه کمک میکرد آن هم تا دیر نشده است چشمش به کتابی که روی میز بود افتاد نشست و کتاب را ورق زد صفحه اول هیچ دوم هیچ سوم هیچ
کنزو:عالیجناب به دنبال چه هستند
ادل از جایش بلند شد و به سمت کنزو
رفت:بهم بگو چطور جادوم رو بیدار کنم بهم بگو
کنزو: جادو با خواست قلبی بیدار نمیشود بلکه با خطر بیدار میشود اگر در آستانه مرگ قرار بگیرید و زنده بمانی جادوی حقیقیتان خود را نشان میدهد
ادل:یعنی الان باید جون خودم رو به خطر بندازم؟!
کنزو:خیر عالیجناب به این سادگیها هم نیست یشنهاد میکنم به مقبره پدربزرگتان بروید شاید آنجا راهنمایی برای خود یافتید
امپراطور کمی فکر کرد و گفت:باشه انجامش میدم
امپراطور به سمت اقامتگاه خود رفت
-مقدمات سفر رو آماده کنید میخواهم به اقامتگاه پدربزرگم بروم
در ضمن به وزیر دفاع هم بگویید به اینجا بیاید
-بله سرورم
وزیر دفاع:درود عالیجناب~
طلسم؛جادو ₁₂
ادل:شنیدم در حال آموزش دادن به چند محافظ هستید
وزیر دفاع: بله عالیجناب چندی از وزرا درخواست دادند تا از قصر برای آنها محافظ برگزینیم
و چون شما دستور دادید که برای مسائل وزرا به سراغ صدراعظم برویم بنده به به او این را گفتم و او هم تایید کردند
ادل: بسیار خوب من هم از حالا به بعد محافظ شخص میخواهم اما نه از قصریان!
دستور میدهم در تمام کشور آزمونی برگزار کنید و در آن از اشخاصی که در فنون رزمی تبحر دارند استقبال کنید و بعد از بین آن جوانان شخصی را برگزینید
وزیر دفاع: از ساعه عالیجناب
ادل: میتوانی مرخص شوی
ندیمه: عالیجناب امشب میتوانیم راه بیفتیم
ادل: بسیار خوب بیا و این نامه را به ملکه تحویل بده
ندیمه: بله سرورم
ندیمه از اتاق امپراطور خارج شد از دروازهها عبور کرد و از پلهها بالا رفت راهروها را طی کرد و به اقامتگاه ملکه رسید
-بانوی من ندیمه عالیجناب آمدند
ملکه: راهنماییشون کن داخل شن
ندیمه: خوشحالم که میبینم ملکه مقداری سلامتیشون رو به دست آوردند و نشستند
ملکه این نامه را از روی عالیجناب برایتان آوردم ایشان امشب به سمت غرب کشور و مقبره امپراطور خواهند رفت
ملکه: سفر خوشی را برایتان آرزومندم یتونی بری
میکا آرام روبان قرمز تور تومار را باز کرد و نامه را خواند
نامے
درود بانوی من
من در تلاشم تا جادویی که درونم خفته است را بیدار کنم و با آن جادو طلسمتان را از بین ببرم
اوضاع جنگ متاسفانه خیلی بد است و من هرچه زودتر میبایست به آنها ملحق شوم
طلسم؛جادو ₁₃
امروز به سمت غرب کشور و شهر نامینا حرکت میکنم تا بلکه راهی برای بیدار کردن جادوی خفته ام پیدا کنم تا آن زمان که برگردم مراقب خودت و یکی باش
-مهر سلطنتی
میکا نامه را بست و به فکر فرو رفت خوب میدانست که در غیاب امپراطور تمام کسانی که سکوت کردند،صدایشان در میآید و درخواست میکنند که یوکی یه به دنیا نیامده به فنا برود
آهی کشید و دل خودش را به برگشت امپراطور دلخوش کرد
فضای خفقان و غمناک شهر روی مردم هم تاثیر گذاشته بود گویی رنگ شهر و کشور پریده بود از کمتر جایی در کشور شادی سر زده میشد آنقدر کشور بیرون شده بود که کسی واهمهای از جنگ نداشت دیگر مانند سالهای قبل که وقتی جنگ رخ میداد بوی ترس در کل شهر پیچید نمیشد نبود
امپراطور برای راحتی لباسهای سلطنتی را از تن درآورد و لباسهای تاجران را پوشید بعد به جای عبور از دروازه اصلی قصر از دروازه فرعی عبور کرد
یک ندیمه و دو نگهبان همراه خود داشت
در سکوت حرکت کردند و از شهرهای زیادی عبور کردند تاریکی شب آرام جای خود را به روشنایی و ابرهای پفکدار اسبهایشان را بستند و روی سکوی چوبی نشستند
-شنیدم توی قصر وزرا شورش کردند و خواستار مرگ جنین ملکه شدند
+چرا
-مگه نشنیدی که میگن بچه مرحله موجود شیطانیه
+شیطانی؟!
-آره حتی شنیدم اینکه میگن جادو شده دروغه و این رو گفتن تا کسی به اینکه ملکه مشکل داره و دلیلشون بودن بچه خود ملکه است شک نکنه!
چهرهاش در هم رفت و سعی کرد عکسالعملی نشان ندهد
طلسم؛جادو ₁⁴
امپراطور خواست سوار اسبش بشود که سر و صدایی توجه امپراطور را به خود جلب کرد
:نگهبان این همهمه برای چیست
-همانطور که دستور داده بودید در کل کشور اعلامیههایی پخش شد و حال در حال برگزاری آزمون هستند
ادل: برویم تا تماشایشان کنیم
عده زیادی از مردم به صورت حلقهای دور هم جمع شده بودند و در وسطشان دایره خاکی بود که درون آن جوانانی در حال مبارزه بودند
از سوی دیگری صفی نسبتاً کوتاه بود که داشتن ثبت نام میکردند
یهکو از آن طرف جمعیت صدای داد و فریادی به گوش رسید جوانی در حال داد و بیداد کردن بود
-یعنی چی!نمیشه اون تقلب کرده اون اصلاً مبارزه بلد نبود پس چرا قبولش کردید
نگهبان در حالی که داشت دستهای سکه را زیر میزش میگذاشت گفت: در کار ما دخالت نکن و ساکت باش
-نمیشه ما نمیتونیم قبول کنیم شما نمیتونید هر کسی رو که دلتون میخواد قبول کنید
نگهبان با عصبانیت پاسخ داد: آروم باش وگرنه مجبور میشیم دستگیرت کنیم
ادل به نگهبان نگاه کرد و گفت: برو و اون سکهها را از اون نگهبان بگیر اسمش رو هم بنویس اگه دوباره رشوه گرفت از مقامش عزلش کن
رویش را به سمت ندیمه اش ساکو کرد و گفت تو هم برو و آن جوانی که در حال داد و بیداد کردن هست را پیش من بیاور
ساکو با قدمهای بلند به سمت آن جوان رفت و گفت: آهای تو یه لحظه با من بیا
-کجا چرا باید بیام
همراهم بیا خودت خواهی فهمید
جوان با بیمیلی به همراه ساکو رفت
-تو کیستی چرا گفتی من پیش تو بیام
ساکو لب سخن گشود: ایشون عـ
ادل دستش را جلوی دهن ساکو گرفت
من یه تاجرم اسم تو چیست
-من نامیرا هستم با من چیکار دارید
ادل: من میخواهم به یک سفر بروم و خوب چون تو در فنون رزمی ماهر هستی میخواهم که مرا در این سفر همراهی کنی
نامیرا با تعجب بعدل نگاه کرد
من چرا باید با شما بیام؟!
طلسم؛جادو ₁⁵
ساکو دو کیسه پول از لباسش درآورد: فکر کنم در ازای اینها ارزشش را داشته باشد
نامیرا چشمانش برقی زد: بله حتما الان باید بیایم!؟
ادل: بله
نامیرا: می شه صبر کنید تا من برم چند تا وسیله برای خودم بیارم
ادل:باشه صبر می کنیم ولی زود بیا
نامیرا: چشم ارباب
ادل کلمه ارباب را که شنید خنده ای زد ساکو وقتی که دید نامیرا چند قدمی دور شده است به سمت عالیجناب رفت و با تعجب پرسید: عالیجناب چرا اجازه ندادید که مقامتون رو پیش نامیرا بگم اصلا چرا می خواید اون همراهتون باشه شما که مبارزه کردن اون رو ندیدید
ادل: نیازی ندیدم که مقامم روبدونه به اضافه کنه یه تاجر پول دارم برای مهارتش هم می تونیم اون رو بسنجیم من ترجیح می دم محافظه شخصیم رو خودم انتخاب کنم
نامیرا نفس نفس زنان برگشت می توانیم برویم
ادل: تو اسب نداری!؟
نامیرا: نه آن قدر پول نداشتم که اسب بگیرم ادل رو به ساکو کرد و گفت: برو و برای نامیرا یه اسب بگیر
ساکو : چشم عالـ ، ارباب نامیرا با هم بیا
چند قدمی که دور شدند
نامیرا: اون مرده تاجره؟ ساکو: بله و بهتره درست رفتار کنی چون اون پیش پادشاه خیلی عزیزه
نامیرا: وای واقعا یعنی پادشاه اون رو میشناسه چه خوب
ساکو" کاش می شد بگم که اون خودت پاداش اون وقت دیگه این قدر راحت با
عالیجناب حرف نمی زد"
به اسب فروشی رسیدند
ساکو:بهترین اسبت رو برام بیار این
-می شه صد سکه
نامیرا:ها پس چرا به من گفتی ۲۰ سکه؟!
طلسم؛جادو ₁₆
-چون تو از من قیمت ارزانترین اسبم را خواستی و من هم قیمت اسبی که عمرش رو به اتمام بود را به تو دادم
ساکو : آن اسبهای آن سمتی چه هستند
آنها برای تاجران و وزیر و وزرا هستند قیمت آنها بسیار زیاد است
مرد نگاهی به سرتا پای ساکو انداخت:
به تو نمیخورد بتوانی پول آنها را پرداخت کنی
ساکو: من نه اما اربابم میتواند چند برابر پولی را که تو بگویی را پرداخت کند
کیسه پولی از لباسش درآورد: این هم بهایش حال برو و یکی از آنها را برایم بیاور
فروشنده کیسه را قاپید و سریع اسب را آورد
نامیرا: همان اسب ۱۰۰ سکه ای هم کافی بود نیاز نبود بیشتر از آن خرج کنید
ساکو :سفرمان سفری طولانیست این اسبها به زودی از پای در میآیند باید اسبی خوب بخریم
نامیرا افسار اسب را در دستانش گرفت و همانطور که برق خوشحالی در چشمانش پیدا بود گفت: بریم
به راه افتادن
ساکو پرسید: یعنی تو حتی ۲۰ سکه هم نداشتی
نامیرا: آره خوب من چندان وضع خوشی ندارم
ساکو:اسب سواری که بلدی؟
نامیر:ا بله،پدرم یک اسب داشت اما آن اسب مریض شد و چندی بعد هم مرد برای همین اصرار داشتم یک اسب بخرم
کم کم ادل به آنها نمایان شد
نامیرا فریاد زد:ارباب اسبی چابک خریدیم
ادل : خوبه حال سوار اسب هایشان شوید تا حرکت کنیم
سوار اسب ها شدند و به راه افتادن چندی بیش نمانده بود تا به مقصد برسند
---
ندیمه وارد شد:
عالیجناب جاسوسان مان از قصر هنکو خبر آوردهاند که امپراطور از قصر خارج شده است و به سفر رفته است
امپراطور امان: مقصدش کجاست؟!
ندیمه:مقبره امپراطور
امپراطور: همراهانش چند نفرند؟
-۱ندیمه ،۳نگهبان