طلسم؛جادو ⁴⁰
ساعتی گذشت و پلک های نامیرا کمی تکان خورد،پس از کمی بی قراری بالاخره چشمانش را باز کرد
لیپ: اوه، بالاخره چشمات رو باز کردی نامیرا: یکـ یکم آب بهم بدهـ
لیپ: باشه؛ بیا
نامیرا چند قطره از آب را نوشید: ارباب و بقیه کجانـ؟
لیپ: اونا برگشتن به پایتخت
نامیرا: چی، بدون من؟!
لیپ: خبر رسید که حال ملکه ناخوش است؛ به همین دلیل، اربابت به همراه، همراهانش به سمت پایتخت رفتن.
نامیرا: اوه، مشکلی نیست
لیپ: تو، اون ها رو می شناختی!؟ چرا باهاشون همراه شدی!؟ به نظر آدم های خوبی!؟ به نظر نمی اومدن آدمای خوبی باشن؛ اون اربابه هم خیلی مشکوک به نظر می رسید، همه به شکل عجیبی براش ارزش قائل بودن و بهش احترام می ذاشتن
نامیرا اوه، چقدر سوال می پرسیدی؛ یکی،یکی بپرس.
می خواستم برای محافظ قصر شدن آزمون بدم، که اونجا دعوا شد؛
یکهو اون مرد جلوم سبز شد و ازم خواست در ازای پول قابل توجهی باهاشون به یک سفر برم، مرد گفت که یک تاجره
لیپ: هیچ حرکت مشکوکی توی سفر انجام ندادن؟
نامیرا: نه، چرا اینقدر بهشون مشکوکی و برات مهمه؟
لیپ: هیچی، مهم نیست من دیگه تنها می ذارم که استراحت کنی
نامیرا: ممنون
تاریکی آسمان را در برگرفته بود اما، ماه راه را روشن نموده بود.
ادل به همراه ساکو و سوم به سرعت به سمت پایتخت حرکت می کردند.
ادل چنان بی تابه ملکه اش بود که حتی فلک هم نمی توانست جلوی او را بگیرد.
سردی هوا و مه باعث شده بود، که آن ها برخلاف میلشان آرام حرکت کنند.
دانه های سفید براقی از آسمان پایین می آمدند گویی برف می بارید.
ناراحتی ادل، باعث شده بود که، شب چندان تاب ماندن را نداشته باشد؛ آرام آرام ماه از ستاره ها و آسمانش دل کند و جای خود را به خورشید تابان داد؛خورشیدی که،
ماه جانش و نورش را به او مدیون بود.
در سرمای زمستان و در آن مه غلیظ نور خورشید سوزان، و کور کننده بود؛ اسبها دیگر تاب و توان قبل را نداشتند، سرمای هوا تنفسشان را تنگ کرده بود
تنهֹآیی دִر اعم𑪍اق جꨲִنگل1_21462255845.mp3
زمان:
حجم:
8.3M
نیم رمان: در جست و جوی شادی
خلاصه: برای آردوی تابستانه سامریکن ثبت نام کردم، اردویی که آوازه بی همتا بودنش در کل آلمان پیچیده بود.
وارد اردوگاهی ساکت و آرام شدیم، اردو گاهی که حتی روحمان هم خبر نداشت که چه راز ها و چه موجوداتی در خود دارد.
#رمان
در جست و جوی شادی ¹
برای آردو ی تابستانه ثبت نام کردم
اردویی با نام سامریکن
ثبت نام کننده گان به سه دسته تقسیم میشدند
کودکان بین رده سنی ۷تا ۱۰ سال
نوجوانان بین رده سنی ۱۰ تا ۱۹ سال
و جوانان بین رده سنی ۱۹ تا ۲۲
من در دسته دوم بودم
«سوفی هتکار.۱۶.»
روز اول در شرف آغاز بود.
یک اردو ئه یک ماهه در تابستان آن هم در جنگل در کنار رودخانه ای خروشان چیزی بود که هرکس از آن استقبال میکرد.
روز آرود رسید؛کوله ی جنگلی ام را برداشتم و به همراه چندی دیگر از بچه ها دم در ایستادم.
اتوبوس ایستاد و بچه ها با شور و شوقی غیر قابل وصف سوار شدند.
آرام کوله ام را که از سنگینی بسیار بر زمین گذاشته بودم را بر شانه ام قرار دادم و از پله های کوچک و کوتاه اتوبوس بالا رفتم.
صندلی های اول خالی بودم
روی آن یک که کنار پنجره بود خودم نشستم و روی دیگری کوله ام را گذاشتم.
صدای خالی شدن بادی آمد و اتوبوس به راه افتاد،چندی نگذشته بود که اتوبوس پر از همهمه شد؛صدا های مختلف گوشم را قلقلک میدادن دوست داشتم صاحب تک، تک آن صدا ها را بشناسم.
روی برگرداندم و از جایم بلند شدم؛در آخر اتوبوس دسته ای از پسر بچه ها و دختر بچه ها نشسته بودند و مدام جیغ و داد میکردند
کمی جلوتر دختر ها و پسر های بزرگسال هدفون به گوش به گوشی هایشان خیره شده بودند و غرق در افکارشان شده بودن؛و در وسط اتوبوس...
پدر و مادر هایی بودند که همراه با فرزندانشان نشسته بودن؛گویا آمده بودن فرزندشان را همراهی کنند.
لبخندی که از همان اول هم بر صورتم نبود محو تر شده بود؛روی برگرداندم و در جایم نشستم؛اری من در پرورشگاه بزرگ شده بودم و تصویری از خانواده و داشت مادر، پدر نداشتم.
صحنه ای که از پنجره دیده میشد اصلا دوست داشتنی نبود؛شهری رنگ پریده بدون وجود یک درخت!
دست در کوله ام بردم و هنزفری ام را در آوردم؛ان ها را در گوشم گذاشتم و آهنگی بی کلام را پلی کردم؛صدای همهمه ها باعث میشد خوب از آهنگ لذت نبرم؛صدایش را تاجایی که میشد بالا بردم و چشمانم را بستم.
احساس سنگینی در سرم ای خبر را میداد که بستر خواب آلود هستم؛دستم را محکم روی کیفم کوبید و از آن به عنوان بالشتی سفت استفاده کردم.
چشمانم گرم شده بود؛صدای موسیقی باعث شده بود رویایی رنگا رنگی داشته باشم؛در یک آن صدای شادی بالا آمد.
با چشمانی خواب آلود سر از روی کوله برداشتم و به بیرون اتوبوس نگاه کردم.
به محل برگزاری اردو رسیدیم
اتوبوس آرام در گوشه ای از محل ایستادن ماشین ها ایستاد و بچه ها به سرعت پیاده شدند.
برای فرار از دیدن آن صحنه ای که خانواده ها فرزندانشان را به آغوش میکشم و همهمه بچه ها با صدای بلند آهنگ تا میتوانستم دور شدم؛ به دنبال جایی برای نشستن بودم تا زمان آغاز اردو؛ در گوشه ای صندلی آب سنگی به چشم میخورد.
به سمت صندکی رفتم و روی آن ولو شدم.
چشمانم را بستم و سر کج کردم، نور نیز خورشید چشمانم را اذیت میکرد؛ناگهان سایه ای بر روی چهره ام افتاد
-سلام
چشمانم را باز کردم؛ پسری بلند قامت بود احتمالا چند سالی از من بزرگتر بود: سلام ،کارم داری؟
-نه فقط وقتی داشتم برای خودم میچرخیدم ،تو، توجه من رو جلب کردی اسمت چیه؟
-سوفی هستم،سوفی هتکار
پسرک با خشنودی به خودش اشاره کرد:منم ویلیام اوباما هستم
با بی میلی گفتم : خوشبختم و دوباره چشمانم را بستم
صدای زنگ به صدا در آمد
اردو شروع شده بود..
چشمام را باز کردم و کیفم را روی شانه ام انداختم؛ویلیام هنوز ایستاده بود و در سکوت به من نگاه میکرد
با تعجب پرسیدم:چرا نمیری، چیز عجیبی توی من دیدی
ویلیام همان طور که به من چشم دوخته بود با لبخندی لطیف گفت:نه، فقط دوست داشتنی بنظر میرسی.
حرفش برای نه عجیب بود نه شکه کننده؛فقط آن را حرفی میدیدم که برای خودشیرینی میگوید.
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:اون جالبه؛بهتره بریم.
روی خاک کرمی رنگ راه رفتیم و به سمت ورودی رفتیم،
میان راه ویلیام چندتا از دوستاش رو دید و با خوشنودی به سمتشون رفت.
به در ورودی رسیدم؛دو تنه چوبی بزرگ به رنگ قهوه ای سوخته با فاصله بسیار زیادی وجود داشت که رو آنها تابلویی بزرگ قرار داشت.
روی تابلو نوشته بود:
« اردوی تابستانه سامریکن »
وارد شدم؛همه چیز به شکل عجیبی مرتب بود.
بچه ها یکی، یکی می آمدند و صف خود را طولانی تر میکردند.
سه صف وجود داشت:
صف اول کودکان بودند با شال سبز.
صف دوم نوجوانان بودند با شال آبی.
صف سوم جوانان با شال بنفش.
زنی با شال مشکی و سبدی بزرگ جلو آمد
"شال مشکی برای مسئولین بود"
-سلام
: سلام
-تو مال کدوم صف هستی؟
:صف دوم
زنی دستی به داخل سبد برد و شالی آبی را بیرون آورد:بیا این برای تو؛من رو به امیلی بشناس
لبخندی زدم:باشه ممنون
شال را گرفتم و سنجاقی که رو آن بود را باز کردم، آن را دور گردنم پیچیدم و با سنجاق آنها را بهم وصل کردم
جلو رفتم و در صف آبی رنگ ایستادم
در جست و جوی شادی ²
سری چر خواندم تا بلکه آدمی آشنا را بشناسم؛اما به جز ویلیام که به من خیره شده بود هیچ شخص دیگری به چشمانم آشنا نمی آمد.
مسئول اصلی اردو جلو آمد و میکروفن را بدست گرفت:
سلام
به اردوی سامریکن خوش آمدید
اینجا قانون های داره که باید به اون ها عمل کنید
و وظایفی دارید که باید اونها رو انجام بدید
مسئول اصلی ساعت ها برای بچه ها حرف زد او گاهی از روی حرف های خود میپرید و سخنی با موضوعی جدید را آغاز می نمود.
اون درست است وظایفمان چه بود؟
اون به هر رده ی سنی ای وظایفس محول کرده بود.
رده ی سنی جوانان باید زیر دست مربی ها میبودند و در همه کار ها باید مشارکتی دوچندان میداشتند
دسته نوجوانان کار هایی همچون گشت زنی های شبانه و جلوگیری از قانون شکنی را داشتند.
و رده ی سنی کودکان، آنها هیچ مسئولیتی نداشتند و حتی مسئول اصلی گفت اجباری هم برای رعایت قوانین ندارند؛که همه این را از چشم این میدیدند که فرزند مسئول جز رده ی کودکان است.
و در پایان پس از گذشت چند ساعت سخنرانی اون گفت:
«من آقای جوردن کِلون هستم امید وارم اردوی خوبی داشته باشید.»
پس از اتمام سخن رانی مربی های هر گروه جلو آمدند و گروه ها را به چادر هایشان راهنمایی کردند.
جالب بود حتی چادر ها هم، هم رنگ شال هایمان بود؛چادر نوجوانان و جوانان در یک محوطه بودند اما، چادر کودکان در محوطه ای جدا بودند، گویا قرار نبود تا پایان اردو ما انها را ملاقات کنیم.
در محوطه سرخی زدم به دنبال چادر خود میگشتم؛روی چادر ها اسامی افرادی که در آن چادر هستن را نوشته است.
اما روی هیچ کدام از چادر ها اسم من نوشته نشده بود.
سرم را پایین انداخته بودم و داشتم به وضعیت عجیبی که در آن گیر کرده بودم فکر میکردم که یک هو با کله به چیزی برخورد کردم؛دست به سمن سرم بردم و خواستم بگویم آخ که با آدمی آشنا رو به رو شدم.
اوه، تازه متوجه اختلاف قدیمان شده بودم، او سرو ، گردنی از من بلند تر بود.
او دختر کوچولو چرا حواست به رو به روت نیست، داشتی من رو مینداختی زمین!.
برایم عجیب بود، آیا من او را با شخصی دیگر اشتباه گرفته ام یا واقعا او ویلیام است؟
اگر ویلیام است پس چرا لحنش چنین عوض شده
است؟!
ویلیام با نیشخندی موزیانه گفت:چرا به من خیره شدی نکنه به زیبایی من خیره شدی؟
سری کج کردم و با پرویی گفتم :نه دارم سعی میکنم بین این حجم از ایراد، یه چیز خوب پیدا کنم.
ویلیام لب به سخن نگشوده بود که یکهو یکی از دختر ها گفت:سوفیی! بیا اینجا چادر توئه
بی محل به وجود ویلیام و اینکه حرفش را تمام نکرده است با خوشحالی به سمت چادر رفت:
وای بیا واقعا ممنون، اما چطوری من همه رو دیدم اما از من اسمی نبود؟.
لیا با حرص گفت : اون قسمت از پارچه که اسم تو روش نوشته شده بود،تا خورده بود، و یه دختر احمق هم فکر کرده بود اینجا مال هیچ کس نیست برای همین آمده بود اینجا ؛ به همین دلیل هم بود که تو وقتی آمدی چون اول به کسایی که داخل بودن نگاه کردی و بعد به اسامی روی پارچه ،متوجه اشتباه نشدی.
در جست و جوی شادی ³
کوله ام را گوشه ی چادر گذاشتم و به سمت راه خروجی چادر رفتم که یک آن یادم آمد که باید ، در چادر بمانیم تا برایمان لباس بیاورند؛ آقای جوردن گفته بود که در هر هفته یک نفر از هر چادر مجوز دارد که لباس خود را بپوشد و مانند بقیه لباس فرم نپوشد.
کمی گذشت و بالاخره نوبت به چادر ما رسید،او همان امیلی بود؛ نگاهمان کرد و این هایمان را خواند:
لیا
-بله
نیجل
-بله
لانا
-بله
به اسم من که رسید لبخندی ریز زد و سوفیـ
-خوب بچه ها کدومتون میخواید این هفته لباس فرم نپوشید؟
لیا با ذوق دستش را بالا برد
-منن
چند لحظه ی پیش به ما نشان داره بود که چه استایل هایی برای این اردو چیده است و از ما خواست که اون نفر اول باشد.
من و لانا قبول کردیم اما نیجل کمی دودل بود، که آن دودلی نیز با دیدن ذوق فراوان لیا از بین رفت، و او هم قبول کرد.
امیلی لباس های بسته بندی شده را به ما داد و اسم لیا را در دسترس نوشت.
لباس اینگونه بود:
بلوزی کرمی و کوتاه با آستین های بلند روی شانه اش چند گل، گلدوزی شده بود و یقه هایش نیز سبز لجنی بود؛ دامنی چین چینی تا برای زانو بود به رنگ یقه های لباس؛
ساپورتی زمستان نیز بود به رنگ قهوه ای یه تیره که روی آن برگ ها سبز گلدوزی شده بود و با وجود آن لباس تکمیل شده بود.
لیا که سرگرم آماده شدن بود داشت عینک مناسب را برای استایلش انتخاب میکرد تا گهان نگاهش به لباس ها افتاد
-وای، فکر میکردم لباس ها خیلی ظایع باشن؛ اینا خیلی خوبننن!
لبخندی زدم و لباس هایم را عوض کردم.
همه چیز را پوشیدم فقط یک چیز مانده بود؛ موهایم.
:بچه ها نگفتن موهامون رو چطور ببندیم؟
-تو که موهات کوتاهه و نمیتونی ببندیشون، پس چرا سوال میکنی؟
دستی به موهایم کوتاهم کشیدمو با دستپاچه گی گفتم: اوه، درسته یادم نبود.
موهایم را بخاطر اینکه در پرورشگاه پسر بچه ها آنها را میکشیدند، تا بالای شانه کوتاه کردم؛ آن موقع میشد آنها را با کش کوچکی بست اما، دیشب که حوصله ام سر رفته بود انها را از بالا تر کمی کوتاه کردم؛ دیگر موهایم شلخته شده بود نمیشد آنها را ببندم.
از چادر بیرون رفتم در یک آن بدنم به لرزه در آمد؛ ساپورت پا هایم را گرم کرده بود اما لباس بسیار نازک بود.
روی برگرداندم و قبل از اینکه دهنم را باز کنم لیا سیوشرتم را به سمتم پرت کرد.
لبخندی زدم و رفتم، آقای جوردن گفت که امروز را آزاد هستیم از فردا بر نامه ها آغاز میشوند.
به سمت جنگل رفتم و زیپ سیوشرتم تا بالا کشیدم و کلاه آن را روی سرم گذاشتم.
نگاهی به پسر های اطرافم انداختم؛
لباس آنها چندان متفاوت نبود:
شلواری قهوه ای بود با با تیشرتی کرمی و سیوشرتی سبز.
محکم در سر خود کوبیدم ، آقای جردن به ما لباس هایی نازک داده بود و به پسر ها سیوشرت!
شاید باید، به عقلش شک کنم.
کم کم درخت ها داشتند زیاد میشدند؛ جلو رفتم ، مقصد نداشتم فقط میخواستم یک جا در سکوت بنشینم.
جای خود را پیدا کردم ، تنه درختی روی زمین افتاده بود؛ جلوتر رفتم، جلویش مانند مبل تو رفتگی داشت؛ البته که همین انتظار را هم داشتم.
آرام روی تنه درخت مبلی نشستم و دستی روی آن کشیدم، به شکل عجیبی صاف و آری از هرگونه زبری بود.
کلاه سیوشرتم رو از روی سرم برداشتم و به تنه درخت تکیه دادم .
حجم درختان کم بود اما هر کدامشان
چنان قطور و در شاخه و برگ بودند که آسمان به سختی دیده میشد.
نسیم خنکی می وزید، چشمانم را بستم و نفس بلندی کشیدم، أه که چقدر آن تنفس دوست داشتنی بود.