🔻از عطّاری به عرفان
💫روزی عطّار نیشابوری در دکان عطّاری، مشغول معامله بود؛ درویشی آنجا رسید و چندین بار چیزی خواست و او نداد. دریش گفت: «چگونه خواهی مُرد؟»
💫عطّار گفت: «چنانکه تو خواهی مُرد.» درویش کاسهای چوبین داشت، زیر سر نهاد و الله گفته وجان داد. عطّار، چون این بدید، حالش متغیّر شد و دکّان به هم زد و طریق سلوک بپیمود...
#عطار_نیشابوری
#عارف
@cafedastan
💎چرا ائمه اینقدر سلمان را تحسین میکنند؟!
🔸یکی از یاران امام صادق (ع) از ایشان پرسید:
چقدر از شما میشنوم که سلمان فارسی را نام میبرید؟
حضرت فرمود: نگو سلمان فارسی، بگو سلمان محمدی. میدانی چرا زیاد نام سلمان را می بریم؟
عرض کردم: نه نمی دانم.
🔻فرمود: به خاطر سه ویژگی.
۱. خواستة امیرالمؤمنین را بر خواستة خود مقدم می داشت.
۲. محرومان و فقرا را دوست داشته و بر ثروتمندان ترجیح میداد.
۳. علم و عالمان را گرامی می داشت.
سلمان، عبد صالح خدا، حقگرا و مسلمان بود و از مشرکین نبود.
🔹عنْ مُحَمَّدِ بْنِ يُوسُفَ عَنْ مَنْصُورِ بْنِ بُزُرْجَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اَللَّهِ اَلصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ مَا أَكْثَرَ مِنْكَ سَيِّدِي ذِكْرَ سَلْمَانَ اَلْفَارِسِيِّ فَقَالَ لاَ تَقُلْ سَلْمَانُ اَلْفَارِسِيُّ وَ لَكِنْ قُلْ سَلْمَانُ اَلْمُحَمَّدِيُّ أَ تَدْرِي مَا كَثْرَةُ ذِكْرِي لَهُ؟ قُلْتُ لاَ قَالَ لِثَلاَثٍ أَحَدُهَا إِيثَارُهُ هَوَى أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَلَى هَوَى نَفْسِهِ وَ اَلثَّانِيَةُ حُبُّهُ اَلْفُقَرَاءَ وَ اِخْتِيَارُهُ لَهُمْ عَلَى أَهْلِ اَلثَّرْوَةِ وَ اَلْعُدَدِ وَ اَلثَّالِثَةُ حُبُّهُ لِلْعِلْمِ وَ اَلْعُلَمَاءِ إِنَّ سَلْمَانَ كَانَ عَبْداً صَالِحاً حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ
📚 بشارةالمصطفی لشیعةالمرتضی، ج۱، ص۲۶۷
@cafedastan
#شهدا
#شهیدانه
#عباس_بابایی
🔹خاطره ای از شهید بابایی🔹
دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند.
یک روز به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم.
از من خواست که بنشینم. پروندهام روی میز بود.
ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر میکرد.
ژنرال شروع کرد به سؤال...
از سؤالها برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این برایم خوشایند نبود.
چون احساس میکردم رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی
آیندهام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودی است.
اگر به نتیجه نمیرسیدیم، من باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برمیگشتم. در این فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست داخل شود.
با اجازه ژنرال مرد آمد داخل و بعد از احترام، ژنرال را برای کار مهمی، به بیرون اتاق برد.
با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود
گفتم؛ کاش در اینجا نبودم و میتوانست نماز را اول وقت بخوانم.
رفته رفته انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. با خودم گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز
نیست؛ همینجا نماز را میخوانم؛ إنشاءالله که تا نمازم تمام نشود، نمیآید.
بلند شدم، به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و
مشغول شدم. اواسط نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.
با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه میدهم، هرچه خدا
بخواهد همان خواهد شد.
سرانجام نماز را تمام کردم و بلند شدم آمد طرف میز ژنرال. در حالی که بر روی صندلی مینشستم، از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: «چهکارمیکردی؟»
گفتم: «عبادت میکردم.»
گفت: «بیشتر توضیح بده.»
گفتم: «در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. چون الآن هم زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.»
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: «همه این مطالبی که در پرونده تو آمده، مثل این که راجع به همین کارهاست، این طورنیست؟»
گفتم: «همین طور است»
لبخند زد. از نگاهش خواندم که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ خودم
خوشش آمده. خودنویس را از جیبش بیرون آورد و با خوشرویی پروندهام را امضا کرد.
با حالتی احترام امیز از جایش بلند شد، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
«به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید. برایتان آرزوی موفقیت دارم!»
متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به اولین محل خلوتی که رسیدم، به پاس این نعمت بزرگ که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.
@cafedastan
◼️امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) :
◾️إن كُنتُم لِلنَّجاةِ طالِبينَ فارفُضوا الغَفلَةَ و اللَّهوَ ، و الزَموا الاجتِهادَ و الجِدَّ.
▪️اگر خواهان نجات هستيد ، غفلت و سرگرمی را دور افكنيد و به كوشش و جدّيت چنگ زنيد.
📚غرر الحكم ، حدیث ۳۷۴۱
@cafedastan
#داستان
از زبان مرحوم آیة اللّه العظمی مرعشی نجفی نقل شده که:
بعداز عروسی حضرت زینب با عبداللّهبنجعفر، آن حضرت یکشبانه روز امام حسین علیهالسلام را ندیده بود؛ چادر بر سر کرده و آماده ملاقات با برادر شده بود.
برای زینب، حتی آن یک شبانه روز هم دوری از امام حسین علیهالسلام، بسیار سخت بوده است.
پس از این که میخواهد به دیدار برادر برود، به ایشان خبر میدهند که امام حسین علیهالسلام خودشان به دیدار شما میآیند.
زینب کبری سلاماللّهعلیها از فرط خستگی بر سکوی خانه و جلوی آفتاب به خواب میرود تا این که امام حسین علیهالسلام سر میرسند، اما زینب را بیدار نمیکنند، بلکه قبای خود را سایه بان خواهر مینمایند تا حضرت زینب بیدار نشوند.
حضرت زینب سلاماللّهعلیها که از خواب بر میخیزند، از برادر میپرسند: چرا من را بیدار نکردید؟ امام حسین علیهالسلام میفرمایند: دلم نیامد.
بعد خانم گفتند: این کار را باید یک روز جبران کنم. و این جبران به عصر عاشورا کشید که زینب کبری با نیمی از چادر خود، نیمی از بدن عریان سید الشهدا علیهالسلام را در گودال قتلگاه پوشانید.
#محرم
@cafedastan
#تو_آدم_نمیشی
روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.
وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.
بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند.
پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند.
همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد.
پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند. حال چه می گویی؟
پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی.
من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی.
نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی.
@cafedastan
#جای_خالی_تو
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر میشود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور میشود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن میخواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن میگیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا میگفت آنموقع که بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمیزد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوشهایش حرفهای «همه» را نمیشنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمیشود.»
@cafedastan