eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.3هزار دنبال‌کننده
947 عکس
898 ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. ارتباط با ما👇 @Yaware_ghaem لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀امام باقر (ع) به نقل از رسول خدا (ص) می­فرماید: ☘️مَا بَیْنَ الْمُسْلِمِ وَ بَیْنَ الْكَافِرِ إِلَّا أَنْ یَتْرُكَ الصَّلَاةَ الْفَرِیضَةَ مُتَعَمِّداً أَوْ یَتَهَاوَنَ بِهَا فَلَا یُصَلِّیَهَا 🌱بین مسلمان و كافر فاصله‏اى نیست، مگر این كه مسلمان نماز واجب را عمدا ترك كند یا آن را بى ‏اهمیت بداند و نخواند. 📚ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص۲۳۱ ‌ ‌‌@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆كمی فكر كن شاید خیلی هم بی ربط نباشد 🍁موش ازشكاف دیوار سرک كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : كاش یک غذای حسابی باشد . 🍁اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .  مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت :  آقای موش ، برایت متاسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد . 🍁میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود . موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت :  من كه تا حالـا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.! او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چرید شد . سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ 🍁در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلـافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلـا می كرده ، موش نبود ، بلكه یک مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. 🍁صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فورا به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست . 🍁مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلـامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . 🍁روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یک روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . 🍁حالـا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!  💥💥نتیجه ی اخلـاقی: اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد . @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
65_Pine_Dooz_D_155581.mp3
7.69M
پیرمرد پینه دوز «در زمان های قدیم حاکم وقت اصفهان بیشتر شب ها به صورت ناشناس در محله های شهر می گشت، یک شب وقتی در حال گردش بود، در بازار قیصریه صدای تق و توقی به گوشش خورد. جلوتر رفت، دید یک دکان پیرمردی پینه دوزی زیر چراغ موشی روی پوست تخت کهنه ای نشسته است و تکه های چرم خیس خورده را از توی تاقار آب کنار دستش برمی دارد و می گفت: بکوب، بکوب، همونه که دیدی...» @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دوستانم آنا و ماشا قهوه مي‌خورديم؛ آنا تازه از دبی اومده، می‌گفت چقدر با كلاسن، واگن ويژه بانوان دارن در ‎مترو! چرا ما روسا نداريم؟ با خنده گفتم: ما ايرانيا اولين كشور بوديم كه در مترو و اتوبوس، واگن ويژه بانوان راه اندازی كرديم! اما يكسری مسخرمون ميكردن، ميگفتن عقب مونده عصر حجری. ‏راستش برای خودمم جالب بود. يک سرچ كردم ديدم خيلی از كشورها دارن كم كم واگن ويژه بانوان در متروهاشون راه اندازی ميكنن. در كشور مكزيک ‎رسانه‌ها این کار رو يک پيروزی بزرگ برای فمنيست‌ها قلمداد كردن. بنظرم يک واگن كمه، ايران بايد پيش دستی كنه، يک قطار كامل بذاره برای بانوان، جامونم بيشتره. ‏كشورهای زيادی در اروپا از سال٢٠١٦ دارن در ‎متروهاشون كم كم واگن ويژه بانوان و اطفال راه اندازی ميكنن. ‏آنا و ماشا از شنيدن اين حرف من كه ما اولين ‎كشور بوديم، هم تعجب كردن و هم جا خوردن. گفتن يعنی در ‎اتوبوس و ‎مترو بانوان جای مخصوص به خودشونو دارن؟ گفتم كجای كاريد؟ ما تاكسی مخصوص بانوان هم داريم، مي‌گفت: آآآ خوشبحالتون شما چقدر زن دوست هستين. پ.ن: چه خصوصیت‌ها و رفتارهای خوبی‌ داریم‌ که برای ما عادی هستند و یا اینکه اصلا آنها را یه چیز خوب قلمداد نمی‌کنیم، اما برای جوامع غربی، آرزوست. @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عبادت بى‏زحمت قحطى، همه جا را گرفته بود. قرصى نان يافت نمى‏شد. در آن حال، مردى از بنى‌اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد. پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مى‏بردم و آنان را از رنج گرسنگى مى‏رهاندم. به شهر بازگشت. پيامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بيرون شهر چه ديدى و چه خواستى؟ گفت: كوهى ديدم كه از سنگ‏هاى خرد (ريگ) انباشته بود، در دلم گذشت كه اگر اين همه، گندم مى‏بود، همه را صدقه مى‏دادم و قحطى را بر مى‏انداختم. پيامبر فرمودند: بر تو بشارت باد كه ساعتى پيش، فرشته وحى بر من نازل شد و گفت كه خداى تعالى صدقه تو پذيرفت و تو را چنان ثواب داد كه اگر تو آن همه گندم مى‏داشتى و به صدقه مى‏دادى، ثواب مى‏داد. به نقل از حكايت پارسايان، رضا بابايى @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز امام زمان تربیت می‌کنی امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق می‌کرد. شیشه شیرش را دادم دستش. آقا مصطفی گفت: اگر بچه‌ها اذیتت کردند به این فکر نکن که بچه‌ات هستند، به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت می‌کنی. شهید مصطفی عارفی شادی روح شهدا صلوات🌹 @cafedastan
🍀پيامبر اکرم-صلی الله عليه و آله و سلّم: ☘️شَرُّالنّاسِ مَنْ باعَ آخِرَتَهُ بِدُنْیاهُ، وَ شَرٌّ مِنْ ذلِک مَنْ باعَ آخِرَتَهُ بِدُنْیا غَیرِهِ. 🌱بدترین افراد کسی است که آخرت خود را به دنیایش بفروشد و بدتر از او آن کسی خواهد بود که آخرت خود را برای دنیای دیگری بفروشد. 📚مکارم‌الاخلاق، ج۲، ص ۳۱۹ ‌ ‌‌@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آمریکا در دانشگاهی، دختر خانمی با حجابی برهنه مانند، برای ارائه کنفرانس در صحنه حاضر شد. استاد متوجه شد شاگردان، حواس‌شان به اندام و تیپ خانم‌‌ پرت است و به صحبت‌های دخترخانم، گوش نمی‌دهند. بعد از صحبت‌ها، برای کلاس خودش قانون وضع کرد. از این بعد دانشجوهای دختر باید حجاب‌شان را بیشتر از الان رعایت کنند. این‌قانون برای دختران کلاس سخت بود، بعد از چند روزی برای شکایت از استاد که مسلمان هم بوده، پیش مدیر دانشگاه رفتن و ماجرا را شرح دادند. آنها گمان کردند علت این قانون، مسلمان بودن استاد است. مدیر فکر می‌کرد علّت وضع چنین قانونی، مسلمان بودن استاد است، لذا درصدد توبیخ او در امده بود، او را فراخواند، پرسید: علت وضع چنین قانونی چیه؟ استاد در جواب گفت: من دیدم وقتی دخترخانم‌ها با حجابی نامناسب برای ارائه کنفرانس می‌آیند، حواس پسرا به اندام و تیپ افتضاح او پرت می‌شود و در نتیجه چالش علمی (سوال و جواب) کمتری صورت می‌گیرد و مطرح می‌شود و سطح علمی کلاس پایین می‌آید. مدیر که از این تیز بینی استاد خوشش آمده بود، (و متوجه شد علت وضع چنین قانونی، صرفا به خاطر مسلمان بودنش نیست، بلکه به جهت آثاری هست که بی‌حجابی بر روی دانشجویان می‌گذارد) قانونِ استاد مسلمان را برای کل دانشگاه وضع کرد تا سطح علمی دانشگاه بالا رود. پ.ن: واقعا بله، حجاب شما، نگاه عقلانی در جامعه را گسترش می‌دهد و زندگی شاد را برای خودتان و هم جنس‌های‌تان به آرمغان خواهد آورد. @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️حاتم طایی و سخاوت مرد غلام   💥حاتم را پرسیدند که: هرگز از خود کریم تر دیده‌ای؟ 💥گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. 💥فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد و مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد، بخوردم. گفتم : والله این بسی خوش بود. 💥غلام بیرون رفت و یک‌یک گوسفند را می‌کشت و آن موضع (قسمت) را می‌پخت و پیش من می‌آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است پرسیدم که این چیست؟ 💥گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سر برید). 💥وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ گفت : سبحان الله ترا که مهمان من بودی چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ 💥پس حاتم را پرسیدند که: تو در مقابله آن چه دادی؟ 💥گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند. گفتند: پس تو کریم تر از او باشی! 💥گفت: هیهات! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری؛ اندکی بیش ندادم. 📚بهارستان جامی   @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠کبوتر نامه بر و کبوتر هرزه 🪴دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش نامه بر و یکی اسمش هرزه بود . یک روز کبوتر هرزه گفت : من هم امروز همراه تو به سفر می آیم . 🪴نامه بر گفت : نه ، من می خواهم راست دنبال کارم بروم ولی تو نمی توانی با من همراهی کنی . می ترسم اتفاق بدی بیفتند و بلـایی بر سرت بیاید و من هم بدنام شوم . هرزه گفت : ولی اگر راستش را بخواهی من صد تا کبوتر جلد را هم به شاگردی قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس می دهم . من بیش از تو با مردم جورواجور زندگی کرده م ، من همه پشت بام ها ، همه سوراخ سنبه ها ، همه کبوتر خان ها ، همه باغ ها و دشت ها را می شناسم و خیلی از تو زرنگترم . وقتی گفتم می خواهم به سفر بیایم یعنی که من از هیچ چیز نمی ترسم . 🪴نامه بر گفت : همین نترسیدن خودش عیب است . البته ترس زیادی مایه ناکامی است ولی خیره سری هم خطر دارد . همه کسانی که گرفتار دردسر و بدبختی می شوند از خیره سری آنهاست که خیال می کنند زرنگتر از دیگرانند و آنقدر بلهوسی می کنند که بدبخت می شوند . هرزه گفت : نخیر ، شما خیالتان راحت باشد . من حواسم جمع است ، و همیشه می فهمم که چه باید کرد و چه نباید کرد . نامه بر گفت : بسیار خوب ، پس آماده باش . باید آب و دانه ات را در خانه بخوری و حالـا که همراه من هستی در میان راه با هیچ غریبه ای خوش و بش نکنی . 🪴گفت : قبول دارم . همراه شدند و از پشت بام ها و کبوتر خان ها و کبوتر ها گذشتند ، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسیدند و رفتند و رفتند تا یک جایی که در میان زمین های پست و بلندی چند تا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقیقه روی این درخت بنشینیم و خستگی در کنیم . نامه بر گفت : کارمان دیر می شود ولی اگر خیلی خسته شده ای مانعی ندارد . نشستند روی درخت و به هر طرف نگاه می کردند . 🪴هرزه قدری دورتر را نشان داد و گفت : آنجا را می بینی ؟ سبزه است و دانه است ، بیا برویم بخوریم . 🪴نامه بر گفت : می بینم ، سبزه هست و دانه هست ولی دام هم هست . هرزه گفت : تو خیلی ترسو هستی ، یک چیزی شنیده ای که در میان سبزه دانه می پاشند و دام می گذارند ولی این دلیل نمی شود که همه جا دام باشد . 🪴نامه بر گفت : نه ، من ترسو نیستم ولی عقل دارم و می فهمم که توی این بیابان کویر سوخته که همیشه باد گرم می آید سبزه نمی روید و دانه پیدا نمی شود . اینها را یک صیاد ریخته تا مرغ های بلهوس را به دام بیندازد . هرزه گفت : خوب ، شاید خداوند قدرت نمایی کرده و در میان کویر سبزه درآورده باشد . نامه بر گفت : تو که سبزه و دانه را می بینی درست نگاه کن ، آن مرد را هم که با کلاه علفی در کنار تپه نشسته ببین . فکر نمی کنی که این آدم آنجا چکار دارد ؟ 🪴هرزه گفت : خوب ، شاید به سفر می رفته و مثل ما خسته شده و کمی نشسته تا خستگی درکند . نامه بر گفت : پس چرا گاهی کلـاهش را با دست می گیرد و این طرف و آن طرف در سبزه و در بیابان نگاه می کند ؟ 🪴هرزه گفت : خوب ، شاید کلـاهش را می گیرد که باد نبرد و در بیابان نگاه می کند تا بلکه کسی را پیدا کند و رفیق سفر داشته باشد . نامه بر گفت : بر فرض که همه اینها آن طور باشد که تو می گویی ولی آن نخ ها را نمی بینی که بالـای سبزه تکان می خورد ؟ حتما این نخ دام است . ادامه دارد... @cafedastan
داستان های عبرت انگیز
💠کبوتر نامه بر و کبوتر هرزه 🪴دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش نامه بر و یکی اسمش هرزه بود
🪴هرزه گفت : شاید باد این نخ ها را آورده و اینجا به سبزه ها گیر کرده . نامه بر گفت : بسیار خوب اگر همه اینها درست باشد فکر نمی کنی در این صحرای دور از آب و آبادانی آن یک مشت دانه از کجا آمده ؟ 🪴هرزه گفت : ممکن است دانه های پارسالی همین سبزه ها باشد یا شترداری از اینجا گذشته باشد و از بارش ریخته باشد . اصلن تو وسواس داری و همه چیز را بد معنی می کنی . مرغ اگر اینقدر ترسو باشد که هیچ وقت دانه گیرش نمی آید . 🪴نامه بر گفت : به نظرم شیطان دارد تو را وسوسه می کند که به هوای دانه خوردن بروی و به دام بیفتی . آخر عزیز من ، جان من ، کبوتر هوشیار باید خودش این اندازه بفهمد که همه این چیزها بیخودی در این بیابان با هم جمع نشده : آن آدم کلـاه علفی ، آن سبزه که ناگهان در میان صحرای خشک پیدا شده ، آن نخ ها ، آن یک مشت دانه که زیر آن ریخته . همه اینها نشان می دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند . تو چرا اینقدر خیره سری که می خواهی به هوای شکم چرانی خودت را گرفتار کنی . 🪴هرزه قدری ترسید و با خود فکر کرد : بله ، ممکن است که دامی هم در کار باشد ولی چه بسیارند مرغ هایی که می روند دانه ها را از زیر دام می خوردند و در می روند و به دام نمی افتند ، چه بسیار است دام هایی که پوسیده است و مرغ آن را پاره می کند ، چه بسیارند صیاد هایی که وقتی به آنها التماس کنی دلشان بسوزد و آزادت کنند ، و چه بسیار است اتفاق های ناگهانی که بلـایی بر سر صیاد بیاورند . مثلاً ممکن است صیاد ناگهان غش کند و بیفتد و من بتوانم فرار کنم . 🪴هرزه این فکرها را کرد و گفت : می دانی چیست ؟ من گرسنه ام و می خواهم بروم این دانه ها را بخورم ، هیچ هم معلوم نیست که خطری داشته باشد . می روم ببینم اگر خطر داشت برمی گردم ، تو همینجا صبر کن تا من بیایم . 🪴نامه بر گفت : من از طمع کاری تو می ترسم . تو آخر خودت را گرفتار می کنی . بیا و حرف مرا بشنو و از این آزمایش صرف نظر کن . 🪴هرزه گفت : تو چه کار داری ، تو ضامن من نیستی ، من هم وکیل و قیم لـازم ندارم . من می روم اگر آمدم که با هم می رویم ، اگر هم گیر افتادم تو برو دنبال کارت ، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم . نامه بر گفت : خیلی متاسفم که نصیحت مرا نمی شنوی . 🪴هرزه گفت : بیخود متاسفی ، نصیحت هم به خودت بکن که اینقدر دست و پا چلفتی و بی عرضه ای ، می روی برای مردم نامه می بری و خودت از دانه ای که در صحرای خدا ریخته است استفاده نمی کنی . 🪴هرزه این را گفت و رفت به سراغ دانه ها . وقتی رسید دید ، بله یک مشت نخ و میخ و سیخ و این چیزها هست و قدری سبزه و قدری دانه گندم . 🪴از نخ پرسید تو چی هستی ؟ نخ گفت : من بنده ای از بندگان خدا هستم و از بس عبادت می کنم اینطور لـاغر شده ام . پرسید این میخ و سیخ چیست ؟ گفت : هیچی خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد . پرسید این سبزه ها از کجا آمده ؟ گفت آنها را کاشته ام تا دانه بیاورد و مرغ ها بخورند و مرا دعا کنند . 🪴هرزه گفت : بسیار خوب ، من هم ترا دعا می کنم . رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن . اما هنوز چند دانه از حلقش پایین نرفته بود که دام بهم پیچید و او را گرفتار کرد . صیاد هم پیش آمد که او را بگیرد . 🪴هرزه گفت : ای صید . من نفهمیدم و نصیحت دوست خود را نشنیدم و به هوای دانه گرفتار شدم . حالـا تو بیا و محض رضای خدا به من رحم کن و آزادم کن . 🪴صیاد گفت : این حرف ها را همه می زنند . کدام مرغی است که فهمیده و دانه به دام بیفتد ؟ اما من صیادم و کارم گرفتن مرغ است . تو که می خواستی آزاد باشی خوب بود از اول خودت به خودت رحم می کردی و وقتی سبزه و دانه را دیدی فکر عاقبتش را هم می کردی . آن رفیقت را ببین که بالـای درخت نشسته است ، او هم دانه ها را دیده بود ولی او مثل تو هرزه نبود … نامه بر وقتی از برگشتن هرزه ناامید شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند . @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواندن زیارت عاشورا کار هر روزش شده بود شلمچه بود که چشماش مجروح شد. کم کم بیناییش رو از دست داد، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد، باضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش می‌داد. توی ماه محرم حالش خراب شد. پدرش می گفت : هرروز می‌نشستم کنار تخت برایش زیارت عاشورا می‌خواندم. اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم. ساعت ۱۰‌ صبح بود که از من پرسید: بابا! حرّ چه روزی شهید شد؟ گفتم: روزعاشورا گفت: دعاکن من هم امروز حٌرّ امام حسین بشم ظهر که شد، گفت: بابا بی قرارم... بگو مادر بیاد بعد هم گفت: برایم سوره‌ی فجر بخوان، سوره ی امام حسین(ع) شروع کردم به خواندن به آیه «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» که رسیدم، خیلی گریه کرد گفت: دوباره بخوان ۱۳ یا ۱۴ بار برایش خواندم همین جورگریه می‌کرد... هنوز سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه گفت: بابا! مادر نیومد؟ گفتم: نه هنوز گفت: پس خداحافظ قرآن رو گذاشتم روی میز برگشتم انگار سالها بود که جون داده. شهید محمدتقی شمس شادی روح شهدا صلوات🌹 @cafedastan
🍀پیامبر خدا صلى الله علیه و آله: ☘️الضَّیفُ عَلى بابِ القَومِ بِرِزقِهِ ، فَإِذَا ارتَحَلَ ارتَحَلَ بِجَمیعِ ذُنوبِهِم . 🌱مهمان، با روزى اش بر قوم وارد مى شود، و چون برود ، با همه گناهان آنها مى رود. 📚بحارالأنوار : ج ۷۵ ص ۴۶۱ ‌ ‌@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا