eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
994 ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ عجایب آیت الکرسی «ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد: دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم. یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم. فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته. گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟ گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد. خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام. من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم. 📕شفا و درمان با قرآن ، ص 50 ‌‎‌‌‌‎ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
چند سال پیش یک شب، جوانی وانتی جلوی ماشین منو گرفت و گفت حاج آقا یک سوالی دارم، وقت دارید؟ منم پیاده شدم و گوش دادم. گفت مدتی هست که توی زندگیم گره افتاده، کم میارم، چندتا طلبکاردارم، و...... چکار کنم؟! منم ایشون رو راهنمایی کردم و بعضی توصیه‌هایی که در روایات آمده رو بهش گفتم. بعد دیدم همینطور منتظره کاری براش انجام بدهم، خیلی نا امیده. منم یکدفعه به ذهنم اومد بهش گفتم: الان پولی داری؟ گفت: توی کارت دارم. گفتم: الان نقداً چند حاضری صدقه بدهی؟ گفت پنج هزار تومن! گفتم ده هزار تومن بده، قبول کرد. همونجا باهم رفتیم عابربانک و کارت کشیدیم و پول رو داد به من. منم چون می‌دونستم اگر سریع به دست فقیر برسه، اثرش زودتر ظاهر میشه و اون وقت شب هم جایی نمی‌تونستم ببرم، گفتم بریم این مغازه میوه فروشی نزدیک که هنوز بازبود. اونجا بهش گفتم برو این پول رو بده به صاحب مغازه بگو میوه رایگان بده به مستمند. قبول نکرد و گفت من آشنا هستم و خودت ببر. منم رفتم پول رو دادم به صاحب مغازه و ازش خواستم میوه بدهد به مستمند. (همه این مدت زمان پول برداشتن تا رساندن به صاحب مغازه، کمتر از ده دقیقه شد). همین که برگشتم گفت حاج آقا چکار کردی؟! (اولش ترسیدم چون فکر کردم خیالش رسیده برای خودم برداشتم)، گفتم هیچی دادم به مغازه دار. گفت نه منظورم این نبود الان که شما توی مغازه بودی، یکی از طلبکارهام به من زنگ زد و گفت اون یک میلیون تومانی که از تو طلب داشتم، بخشیدم. با اینکه نیم ساعت قبلش هرچی بهش تلفنی التماس می‌کردم قبول نمی‌کرد. بعد خودش جلوی من دوباره به طلبکارش زنگ زد، گفت چی شد که از طلبت گذشتی؟ گفت همین الان خانمم اومد کنار من و گفت: گناه داره ولش کن از این یک تومن بگذر، برای تو پولی نیست، منم دیدم راست میگه یک دفعه گذشتم. (به همین سادگی) و این اثر عجیب انفاق رو هر دومون دیدیم البته من به آثار انفاق برای رفع مشکلات معتقد بودم، ولی به این سرعت رو اصلا توقع نداشتم. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🌼 می گفت : برنامه ماه رمضان برای ترقی روح است وگرنه تحمل گرسنگی و تشنگی و بی خوابی هیچ نتیجه ای ندارد اگر آخر ماه هیچ تغییری نکنیم ..💫 آیت الله مطهری کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکه‌ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست. کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید ۲ ریالی است بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده. گفت: چی را برای چی آتش زدم. و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای چیزهای بی‌ارزش آتش می‌زنیم و خودمان هم خبر نداریم. آرامش امروزمان را فدای چشم‌وهم‌چشمی‌ها و مقایسه کردن‌های خود می‌کنیم و سلامتی امروزمان را با استرس‌ها و نگرانی‌‌های بی‌مورد، به خطر می‌اندازیم. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) 🔵 جزء دوازدهم 🌕 حضرت لوط آرزو دارد مانند اصحاب حضرت مهدی ارواحنا فداه باشد کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️ شبتون قشنگ دلتون پر از نور کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای افتتاح سماواتی 1 1.mp3
21.55M
. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
136 قسمت 2 قسمت 2 قسمت 2 قسمت 2 1 قسمت 2 قسمت 1 1.mp3
576.5K
بسیار زیبا حتما گوش کنید استاد سید مهدی میرباقری . کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
💎پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند: اگر می توانید هر روز را نوروز کنید؛ یعنی در راه خدا به یکدیگر بدهید و با یکدیگر داشته باشید. 📚دعائم الاسلام،ج۲،ص۳۲۶ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🌷 دعای ماه مبارک‌ رمضان کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 راهکارهای زندگی موفق در جز سیزدهم کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
از دعای مجیر غفلت نکنید! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5877241635917531000.mp3
6.46M
‍ دعای مجیر باصدای حاج مهدی سماواتی دعای مجیر را در روزهای سیزدهم وچهاردهم وپانزدهم بخوانید ۰ التماس دعای فرج کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"گویند روزی ارباب لقمان گوسفندی ذبح کرد و از لقمان خواست بهترین و شریف ترین قسمت گوسفند را برای او بیاورد، پس لقمان دل و زبان گوسفند را به عنوان پیشکش نزد ارباب آورد، روز بعد که گوسفند دیگری را کشتند، ارباب این بار از لقمان می خواهد، بدترین و پست ترین قسمت گوسفند را برای او بیاورد، پس لقمان باز دل و زبان گوسفند را می آورد، ارباب لقمان شگفت زده می شود و دلیل این کار را می پرسد، پس لقمان می گوید :"هرگاه دل و زبان  خویش را از اعمال ناشایست بشویی، همانا آنها بهترین اعضا هستند و در غیر این صورت، بدترین اعضا خواهند بود، چه خوش انسانی که دل و زبانش یکی باشد. " کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔴چشمش به ارباب افتاد! چند نفر که همگی پیکان داشتیم، در پمپ بنزین به نوبت ایستاده بودیم. در این بین یک ماشین بنز با رنگ متالیک سر رسید و پولی به کارگر پمپ بنزین داد که بنزین بزند. او درب ماشین را نیمه‌باز گذاشته و با ژست متکبرانه‌ای آرنج خود را به سقف ماشین تکیه داد، از داخل ماشین پیپی را برداشت و روشن کرد و در حالی که با افاده و تکبر به ما نگاه می‌کرد، شروع به پُک‌زدن آن نمود. در این حال بود که یکباره چشمش به آن طرف خیابان افتاد و باعجله پیپ را خاموش و سپس دستمالی برداشت و شروع کرد به پاک‌کردن اطراف ماشین و با نگرانی به آن طرف خیابان خیره شده بود. پس از مدت‌زمان کوتاهی متوجه شدیم که این آقا راننده‌ی ماشین است و ارباب او از آن طرف خیابان می‌آید تا سوار ماشین شود و این آقا به محض اینکه چشمش به ارباب افتاد، همه‌ی پَک و پوزش فرو ریخت و... اگر ما احساس حضور کنیم و چشممان به رب العالمین افتد، حتی انتظار ثواب و بهشت هم از خدا نداریم و می‌گوییم: بنده را اطاعت باید، بدون چون‌وچرا، و زمزمه خواهیم کرد: ما گدایان خیل سلطانیم شهر بند هوای جانانیم بنده را نام خویشتن نبود هرچه ما را لقب دهد آنیم گر براند و گر ببخشاید ره به جای دگر نمی‌دانیم 📚 برگرفته از کتاب زندگی با قرآن کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف های درگوشی 🎙استاد دانشمند کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خداوندا زبان قاصر است از شکر مهربانی هایت و این شب ها، تو چقدر نزدیکی... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🦋🦋«هنر عاشق کردن و عاشق نگه‌داشتنِ دیگران» ✍ آقاجان کارگر بود که در زمین‌هایِ کشاورزیِ این و آن کارگری می‌کرد! • آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگی‌ام را با او خوب به خاطر دارم. • می‌ماندم خانه‌ی آنها و سعی می‌کردم در نزدیک‌ترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار می‌شد و وضو می‌گرفت و میرفت می‌نشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت... • و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش می‌کردم اما جُم نمی‌خوردم. • آسمان بین‌الطلوعین که به روشنی می‌رفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم می‌کرد و سفره صبحانه را پهن... و همینطور که زیر لب آواز می‌خواند سوار دوچرخه‌اش میشد تا برود نان تازه بخرد. • نان را که می‌آورد از پرچین کنار حیاط رد می‌شد و می‌رفت خانه‌ی ننه‌جان! ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که می‌گویم یعنی خیـــلی.... او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچ‌کس به این مرد یک‌لاقبا زن نمی‌داد و او مجبور شد این کار را بکند. • آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییت‌های کوچولویی که برایم می‌خرید می‌فهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمی‌آمد خانه. تا وقتی زنده بود هرگز بچه‌هایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوه‌ها عزیزترند آخر! • بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانه‌ی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمه‌شبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمت‌های ننه جان» بود. √ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود. دیگر آنقدر بزرگ شده بود که: نه اینکه نخواهد نشنود، نه، انگار اصلاً نمی‌شنید ننه جان نفرینش می‌کند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف می‌زند! باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه می‌گذاشت سر ایوان ننه جان. آقاجان شصت ساله بود که رفت. همه‌ی قبرستان پُرِ آدم بود! اندازه‌ی سه تا شهر ....مردم آمده بودند. و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت! آن روز ننه جان گفت: من بازنده‌ی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی می‌دهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند... • امروز او ثروتش را به رخ من نکشید! او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم. من حرف ننه جان را فهمیدم: اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک می‌سپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود! به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور می‌کردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت. آقاجان یک ولی‌الله بود در لباس کارگری فقیر! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) 🔵 جزء سیزدهم 🌕 علاقه پیامبر صلوات الله به پیروان حضرت مهدی ارواحنا فداه در زمان غیبت کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️ شبتون قشنگ دلتون پر از نور کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا