eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.5هزار دنبال‌کننده
862 عکس
830 ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. ارتباط با ما👇 @Yaware_ghaem لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️ شبتون قشنگ دلتون پر از نور کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
❇️ اگر زمان او بودم، تمام عمر به او خدمت می کردم ✅ خلاّد بن صفّار گويد: ▫️ از امام صادق عليه السّلام پرسيده شد: 🔹 آيا قائم عليه السّلام زاده شده است‌؟ ▫️ فرمود: 🔸 نه و اگر دوران او را درک می‌کردم، ‌ همه روزهای زندگیم را در خدمت به او می‌گذرانیم». ⬅️ بحارالانوار، ج۵۱، ‌ص۱۴۸. 🏷 اللهم عجل لولیک الفرج کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚دعا‌برای‌فرج‌ را درنمازها‌فراموش‌نکنیم... ❌لطفا در حد توان نشر دهید تا با این فرهنگ سازی خدمتی در راستای قرب به امام زمان و تعجیل در امر فرجشان انجام داده باشیم. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
✅ اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمي‌داشت و به محل کار مي‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى . ما صبح‌ها زود به کارخانه مي‌رسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک مي‌کرد . در آن زمان ، ٢٠٠٠ کارمند کارخانه اسکانیا با ماشين شخصى به سر کار مي‌آمدند . روز اول ، من چيزى نگفتم ، همين طور روز دوم و سوم . روز چهارم به همکارم گفتم : آيا جاى پارک ثابتى داري؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک مي‌کنى؟ در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟ او در جواب گفت: براى اين که ما زود مي‌رسيم و وقت براى پياده‌رفتن داريم . اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر مي‌رسند و احتياج به جاى پارکى نزديک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند . مگه تو اين طور فکر نمي‌کني؟ " ✳️ فرهنگ عامل اصلی در پیشرفت جوامع بشری است " کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما از خودتون چی می‌سازید وچقدر به ارزشتون اضافه میشه؟؟‼️ این کلیپ چقدر خوب این مسئله رو جا انداخت نه؟ کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
پادشاهی پسری جوان و هنرور داشت . روزی پادشاه به خواب دید که پسرش مُرده است . وحشت زده از خواب پرید و وقتی متوجه شد که این فاجعه در خواب رُخ داده و نه در بیداری بسیار خوشحال شد و ز آن پس تصمیم گرفت که پسرش را زن دهد تا از او فرزندی حاصل آید و در صورتی که این واقعه به بیداری رُخ داد از او یادگاری داشته باشد . پس از جستجوهای بسیار بالاخره پادشاه ، دختری زیباروی را از خاندانی پارسا و پاک نهاد پیدا کرد ولی آن دختر از خانواده ای تهیدست و فقیر بود. از اینرو مادرِ شاهزاده با چنین ازدواجی مخالفت ورزید . لیکن شاه با اصرارِ تمام او را به عقد ازدواجِ پسرش درآورد . در این میان پیرِزنی جادوگر که عاشقِ پسرِ شاه شده بود بوسیلۀ جادو ، احوالِ آن جوان را چنان تغییر داد که همسرِ زیبای خود را رها کرد و عاشقِ پیرزنِ جادوگر شد و هر چه طبیبان کوشیدند که او را به حالِ طبیعی خود برگردانند نشد که نشد و آن جوان همچنان عاشقِ سینه چاک آن عجوزۀ نود ساله بود. شاه که از درمانِ طبیبان نومید شده بود. دست به دعا برداشت و از سوزِ دل طلبِ حاجت کرد. چون دعا از سویدای دل برآمد مقبولِ درگاهِ حق افتاد و ناگهان مردی وارسته و ربّانی که به همۀ فنون و ریزه کاری های ساحری آشنا بود در مقابلِ شاه ظاهر شد. شاه با عجز و بیتابی به او گفت: ای آقا به دادم برس که بچّه ام از دست رفت. مردِ ربّانی گفت : نگران نباش که من نیز به همین منظور اینجا آمده ام. آنگاه به شاه گفت: هر چه می گویم مو به مو انجام بده . سحرگاهان به فلان قبرستان می روی . قبری سفید را که در کنار دیواری قرار گرفته پیدا می کنی و آن را با بیل و کلنگ می کاوی . تا آنکه ریسمانی می یابی. بر آن ریسمان گره های زیادی زده شده است. گره ها را می گشایی و آنجا را ترک می گویی. شاه طبقِ دستور آن مرد عمل کرد . به محضِ آنکه گره ها گشوده شد شاهزاده نیز به خود آمد و از دامِ جادو رهید و رهسپارِ خانۀ پدرش شد و زندگی تازه ای را با همسرش آغاز کرد . و آن جادوگر نیز از غصه به کامِ مرگ رفت . مولانا در این حکایتِ تمثیلی، به کاوش در روانِ انسان می پردازد و می گوید : مراد از شاهزاده ، انسان است که فرزند آدم و اشرف موجودات است. و منظور از آن اعجوزۀ جادوگر ، دنیاست که انسان را با سِحر و افسونِ خود می کند 👏🏼 کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
حکایت گرگ و گله ! گرگی به سبب هوشیاری چوپان نمی توانست به گله بزند و گوسفند شکار کند. از قضا روزی پوست میشی را یافت. پس آن را به بر کرد و به میان گله رفت. بره ای گرگ را در پوستین میش دید و خیال کرد که مادرش است و او را دنبال نمود. گرگ بره را به دنبال خود به گوشه ای کشاند و خورد. او مدت ها گوسفندان را به همین حیلت فریب می داد و دلی از عزا در می آورد. گرگ این را خوب می دانست که اگر بخواهد از چماق چوپان محفوظ باشد و بدون نگرانی از گوسفندان بخورد، باید هم رنگ آنان باشد. چون بسی ابلیس آدم روی هست پس به هر دستی نشاید داد دست کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️ شبتون قشنگ دلتون پر از نور کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَثَل سايه ▫️لا يَغُرَّنَّكُم ما أصبَحَ فيهِ أهلُ الغُرورِ، فَإِنَّما هُوَ ظِلٌّ مَمدودٌ إلی أجَلٍ مَعدودٍ. 🟤نعمت ها و پيروزى هاى موقّتى دنيا که مغروران فريب خورده در آن هستند، شما را نفريبد که اين سايه اى است گسترده، تا سرآمدى معيّن (که عمرش بسيار کوتاه است! 📘 کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚فرق است بین محبت داشتن و ابراز محبت.. 🎙دکتر محمد دولتی ❌پیشنهاد دانلود کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔹روزی پادشاه از هریک از سه وزیرش خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه‌ها را برای پادشاه با میوه‌ها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آن‌ها خواست که در این کار از هیچ‌کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کیسه‌ای برداشته و به‌سوی باغ به راه افتادند… 🔸وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و باکیفیت‌ترین محصولات را جمع‌آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می‌کرد تا اینکه کیسه‌اش پر شد. اما وزیر دوم با خود فکر می‌کرد که شاه این میوه‌ها را برای خود نمی‌خواهد و احتیاجی به آن‌ها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی‌کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی‌کرد تا اینکه کیسه را با میوه‌ها پر نمود.  و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمی‌دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود… 🔹روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه‌هایی که پرکرده‌اند بیاورند… وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسه‌اش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زنداني دور که هیچ‌کس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آن‌ها نرسانند. وزير اول پيوسته از میوه‌های خوبي که جمع‌آوری کرده بود می‌خورد تا اينکه سه ماه به پايان رسيد. ‎اما وزير دوم، اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار میوه‌های تازه‌ای که جمع‌آوری کرده بود سپري کرد. و وزير سوم قبل از اينکه ماه اول به پايان برسد از گرسنگي مرد. 🔸 حال از خود اين سؤال را بپرسيم، ما از کدام گروه هستيم؟ زيرا ما الآن در باغ دنيا بوده و آزاديم تا اعمال خوب يا اعمال بد و فاسد را جمع‌آوری کنيم، اما فردا زماني که ملک‌الموت امر می‌شود تا ما را در قبرمان زنداني کند در آن زندان تنگ و تاريک و در تنهايي🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
💢مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد. 🤏بسیار پیش می‌آید که ما انسانها اسیر زبان خود می شویم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
حکایت گرگ و گله ! گرگی به سبب هوشیاری چوپان نمی توانست به گله بزند و گوسفند شکار کند. از قضا روزی پوست میشی را یافت. پس آن را به بر کرد و به میان گله رفت. بره ای گرگ را در پوستین میش دید و خیال کرد که مادرش است و او را دنبال نمود. گرگ بره را به دنبال خود به گوشه ای کشاند و خورد. او مدت ها گوسفندان را به همین حیلت فریب می داد و دلی از عزا در می آورد. گرگ این را خوب می دانست که اگر بخواهد از چماق چوپان محفوظ باشد و بدون نگرانی از گوسفندان بخورد، باید هم رنگ آنان باشد. چون بسی ابلیس آدم روی هست پس به هر دستی نشاید داد دست کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ... یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است. 🔸آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود! 🔹پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ... چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!! 🔸مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند. بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست. 🔹اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم**. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
جهان به کسانی که برای کوچک ترین داشته ها شاکرند و بر نداشته ها کمتر غُر می زنند، بیشتر می بخشد؛ آن ها نعماتِ بیشتری را از هستی جذب می کنند... امروز شکرگزارِ داشته هایمان باشیم...🌱 کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️ شبتون قشنگ دلتون پر از نور کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق (علیه السلام): 🔹ما اِجْتَمَعَ فِي مَجْلِسٍ قَوْمٌ لَمْ يَذْكُرُوا اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَمْ يَذْكُرُونَا إِلاَّ كَانَ ذَلِكَ اَلْمَجْلِسُ حَسْرَةً عَلَيْهِمْ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ. 🔸 هرگاه عدّه اى در محفلى جمع شوند و در آن محفل ذكر خدا نگویند و ما (اهل بیت) را یاد نكنند، آن محفل در روز قيامت براى آنان مايه افسوس خواهد بود. 📚 الکافی (باب الدعاء) جلد ۲ صفحه ۴۹۶ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚بهترین نعمتی که خدا به مومن میدهد...!! ❌پیشنهاد میشه حتما ببینید. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند. پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم. پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست) پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟ پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ، پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی. پیر مرد:بله. پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟ پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید . بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
مجلس میهمانی بود. پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد..... و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده. به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود... مواظب قضاوتهایمان باشیم چه زیبا گفت دکتر شریعتی: برای کسی که میفهمد هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمد هر توضیحی اضافه است آنانکه میفهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند مهم نیست که چه مدرکی دارید مهم این است که چه درکی دارید... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
روزی زنی به دیدار شیخی رفت و به او گفت: دعایی بنویس که همسرم مرا دوست داشته باشد، پولش هر چه باشد می دهم! شیخ گفت: من دعا نویس نیستم! زن اصرار کرد! شیخ که از اصرار زن به ستوه آمده بود گفت: من در صورتی می توانم دعایی که می خواهی بنویسم که چند مو از یال شیری برای من بیاوری! زن رفت، مدتها گذشت تا این که بعد از چند ماه، آن زن دوباره به نزد آن شیخ بازگشت و با خوشحالی گفت: موهایی را که برای دعا نوشتن نیاز داشتی آوردم! الوعده وفا این موها را بگیر و دعایی را که خواستم بنویس! شیخ با تعجب پرسید، اینها را از کجا آوردی؟! زن گفت: در نزدیکی ما جنگلی است، به آنجا رفتم، از مردم سراغ شیر را گرفتم و بالاخره او را پیدا کردم! هر روز مقداری آشغال گوشت با خود می بردم و آنرا آنجا پرتاب کرده و فرار می کردم! تا این که کم کم شیر با من انس گرفت، روزی که توانستم یال او را نوازش کنم، دسته ای از آنها را چیدم و برای شما آوردم! شیخ که با تعجب به حکایت آن زن گوش می داد، ناگهان با عصبانیت فریاد زد خاااااانم آن چیزی که با صبر و حوصله و محبت رامش کردی یک حیوان درنده است! همسر شما انسان است، عقل و شعور دارد خب به او هم محبت کنی جذب تو می شود! دعای محبت شوهرت دست خودت است، من چه دعایی می توانم برای تو بنویسم؟! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن ؛ انتهای بعضی فکرهایت نقطه . بگذار که بدانی باید همان جا تمامش کنی ... بین بعضی حرفهایت ، ویرگول ، بگذار که بدانی باید با کمی تامل بیانشان کنی ... پس از بعضی از رفتارهایت هم !!علامت تعجب!! که از تو این حرکت درست است !! و آخر برخی عادت هایت نیز علامت ؟؟سوال بگذار؟؟ تا فرصت " ویرایش " هست خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن حتی بعضی از عقایدت را " حذف " کن اما بعضی را " پر رنگ " .... خودت را ویرایش کن تا دست سنگین روزگار ویرایش نکند زندگیت را ... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan