eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.3هزار دنبال‌کننده
960 عکس
915 ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. ارتباط با ما👇 @Yaware_ghaem لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
مطالب تاریخی ولادت پیامبر صلی الله علیه و آله 🔻اجداد یکتاپرست پیامبراکرم 🔻اتفاقات زمان ولادت پیامبر دربرخی منابع و نقد دکتر رجبی دوانی 🔻ولادت در بدترین دوران 🔻کار عظیم پیامبر 🔻تمدن اسلامی، الگوی تمدن غربی ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام صادق علیه السلام مبارک باد کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 راز های خوشبختی از زبان مولایمان امیرالمونین علی علیه اسلام: ✓ شیرینی خوشبختی درک نشود،مگر آنگاه که تلخی بدبختی چشیده شود. ✓ هرکه نفس خود را محاسبه کند،خوشبخت می شود. ✓ هیچکس جز با بر پاداشتن حدود احکام خدا خوشبخت نشود و احدی جز با فروگذاشتن آن ها بدبخت نگردد. ✓ خالی بودن دل از کینه و حسادت از خوشبختی بنده است. ✓ خوشبخت ترین مردم، کسی است که لذت گذرا را به خاطر لذت ماندگار ترک کند. ✓ خوشبخت کسی است که به آن چه از دست رفته بی اعتنا باشد. ✓ از طریق ایمان است که از قله خوشبختی و اوج شادمانی می توان بالا رفت. کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ همه چیز ما باید امام زمانی باشد ... کوتاه و شنیدنی.... کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 بفرمایید آقای گاو آمده! در یک مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی مدیر بودم. روزی چند دقیقه مانده به زنگ تفریح، مردی باظاهری آراسته وارد دفتر مدرسه شد. گفت: «با خانم ناصری دبیر کلاس دوم کار دارم. می‌خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال کنم.» از او خواستم خودش رامعرفی کند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می‌شناسند! بفرمایید گاو آمده! ایشان متوجه می‌شوند چه کسی آمده!» تعجب کردم و موضوع را به خانم ناصری، دبیر کلاس دوم گفتم. او هم تعجب کرد و گفت: «ممکن است این آقا اختلال روانی داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی‌فهمم!» ناچار از او خواستم پیش آن مرد برود. با اکراه پذیرفت و رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: «من گاو هستم!» معلم جواب سلام داد و گفت: «خواهش می‌کنم، ولی ...» مرد ادامه داد: «شما بنده را بخوبی می‌شناسید. من گاو هستم، پدر گوساله! همان دختر ۱۳ ساله‌ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید ...» دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: «آخه، می‌دونید ...» مرد گفت: «بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می‌دهم. ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می‌گذاشتید. قطعاً من هم می‌توانستم اندکی به شما کمک کنم.» خانم دبیر و پدر دانش‌آموز مدتی با هم گفتگو کردند ... آن آقا در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و رفت. وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم. روی آن نوشته شده بود: دکتر فلانی، عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه..... چند روز بعد از ایشان خواستم یک جلسه برای معلمان صحبت کنند. در کمال تواضع خواسته‌ام را قبول کردند، سخنرانی دلپذیری داشتند ... ایشان می‌گفت: «خشونت آن گونه كه ما فکر می کنیم فقط محدود به خشونت فيزيكی بدنی نيست. عموماً ما درگيری‌های فيزيكی یا تعرض جنسی را خشونت می‌دانیم. ولی واقعیت آنست که دامنه خشونت، حوزه‌های گسترده‌تری دارد از جمله خشونت زبانی. وقتی توهین می‌کنیم، قومی را مسخره می‌کنیم، صاحبان یک عقیده را تحقیر می‌کنیم. وقتی تهمت یا برچسب می‌زنیم یا تهدید می‌کنیم، همه اینها خشونت است؛ منتها خشونت زبانی. بدون خون و خونریزی است. خشونت زبانی می‌کُشد. تا حالا هیچ کس را دیده‌اید به دلیل اینکه مسخره شده و یا فحش خورده باشد به اورژانس مراجعه‌ کند؟ یا به پلیس شکایت کند؟ قربانیان خشونت زبانی، اثری از جای زخم بر بدنشان یا مدرک دیگری ندارند. خشونت ابتدا در ذهن شكل می‌گيرد، بعد خود را در زبان نشان می‌دهد و سپس زمینه‌ساز خشونت فیزیکی می‌شود. وقتی رهبر یک گروه سیاسی در جامعه، افراد طرف مقابل ر ااحمق، مغرض و فاسد معرفی می‌کند، ما به عنوان طرفداران او آمادگی لازم را پیدا می‌کنیم که در زمان مناسب با ماشین از روی آن‌ها رد شویم. چرا؟ چون دیگر آنها را شایسته زندگی نمی‌دانیم! وقتی در یک ورزشگاه صد هزار نفری، طرفداران تیم مقابل را با ده‌ها فحش آبدار و ناموسی می‌نوازیم، زمینه را برای زد و خورد بعد از بازی فراهم می‌کنیم. وقتی دختر همسایه را داف خطاب می‌کنیم، راننده کناری را یابو، مشتری را گاو، دانش‌آموز را خنگ و فرد قانون‌مدار را اُسکُل، و قانون را در کلام زیر پا می‌گذاریم، همه این‌ها خشونت‌های زبانی است. یعنی آمادگی برای خشونت رفتاری در آینده؛ از تعرض جنسی بگیرید تا صدمه فیزیکی.» اما چه باید کرد؟ اولین کار این است که را بیاموزیم. فقدان مهارت‌های گفت‌وگو باعث می‌شود افراد نتوانند آنچه که مدنظر دارند را به زبان روشن بیان کنند و ایده و احساس خود را در یک کلام خشن و تند تخلیه می‌کنند. تمرین گفتگو، تمرین تخلیه ذهن و قلب، به شیوه‌ای غیرخشونت‌آمیز است. دومین کار این است که به خودمان بارها و بارها یادآوری کنیم کشتن آدم‌ها فقط به فرو کردن چاقو در سینه آنان نیست. دختر یا پسر، زن یا مردی که شخصیتش تخریب شده، شرافتش لکه‌دار شده، عزت نفسش لگدمال شده، دیگر زندگی نرمال نخواهد داشت. آنگاه یاد خواهم گرفت کلمه گاو را فقط و فقط برای خود گاو بکار ببرم ... کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
🔴 خوشا آنکه در دنیا به هیچ سنگی نمی چسبدﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﻣ‌ﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؟! ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽﭼﺴﺒﺪ! ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ .ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ، ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ. ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﻣﻦ و...من و..... آﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ، ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ! ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽچسبد حاج اسماعیل دولابی کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
✳️ راه باز کنید؛ مشهدی رمضان آمده است! 🔻 مشهدی رمضان می‌گوید: دیدم زنی از نوبت خود در صف قصابیِ من طفره می‌رود؛ تا این‌که جلو آمد و گوشتی خرید ولی به‌جای پول، شناسنامهٔ شوهرش را به‌عنوان گروئی به من داد و گفت که او کارگر بنا است و در حین کار از دیوار افتاده و در خانه بستری است و یک هفته است که شام نداریم. 🔸 من آدرس او را گرفتم و به خانهٔ او وارد شدم. دیدم روی گلیمی نشسته و به شوهر مجروحش غذا می‌خوراند. اتفاقا قرار بود چند روز بعد با خانواده‌ام به برویم و دویست تومان پول پس‌انداز کرده بودم. رو کردم به علیه السلام و عرض کردم ای آقا! من یک وقتی دیگر به زیارت شما می‌آیم و آن وجه را به آن خانواده پرداختم. 🔺 من به خاطر انصراف از سفر مشهد مورد ملامت خانواده‌ام واقع شدم. همان شب خواب دیدم وارد مشهد شدم ولی صحن امام پُر است و کسی را اجازهٔ ورود نمی‌دهند. در این میان دیدم خادم حرم جلو آمد و گفت: ایها الناس! راه دهید، راه دهید، مش رمضان آمده است. دیدم آن حضرت از داخل ضریح با من دست می‌دهد و می‌گوید خوش آمدی به خانهٔ ما. این‌جا فهمیدم عمل من مقبول افتاده است. 👤 📚 برگرفته از کتاب | ج۲،ص ۹۵ ‎ کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
هیچ‌ کس در این دنیا، کامل و پاک نیست ... اگر از مردم ... بخاطر اشتباهات کوچکشان، دوری کنی، همیشه تنها خواهی بود ... پس کمتر قضاوت کن و بیشتر عشق بورز ... کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خاستگاری کرده؛از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه» با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد؛به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود؛ معذرت خواهی در کارش نبود بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند؛طاقت نداشت سردرد من را ببیند همسر شهید مصطفی احمدی روشن کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
پیامبر اكرم (صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله): هر كه دوست دارد كه خداوند، در سختى ها و گرفتـارى ها دعايش را بپذيرد، در هنـگام آسايش و خوشى، بسيار دعا كند. 📚نهج الفصاحه، ح 3023 کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امام زمانت چیکار کردی؟! سخنران استاد شجاعی کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد وگفت باید پای پیرمردی را بعلت عفونت ببریم.این کار بر عهده من بود. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر! بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!! بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!! تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر... عفونت از این جا بالاتر نرفته! لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود مردم ایران و تهران بشدت گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!! بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌.. گندم و جو می فروختم... قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. دکترمرتضی عبدالوهابی، استاد آناتومی دانشگاه تهران کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
یک نقشه‌ی خوب برای امروز بهتر از یک نقشه‌ی عالی برای فرداست، به گذشته با رضایت نگاه کن و به آینده با اطمینان..... کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
📌 درخت گردو... درخت گردوی حیاط خانه، چند سالی بود که خشک شده بود و میوه نمی‌داد. مجبور شدیم قطعش کنیم. قسمتی از تنه را فامیل‌ها برای بساط کباب و قلیان بردند. قسمتی دیگر ماند گوشهٔ انبار. 🪵 محرم که رسید و بچه‌های هیأتِ کنار خيابان، بساط چای را دایر کردند، قسمت باقی‌ماندهٔ تنهٔ درخت را بردیم برای آن‌ها. با خودم گفتم: خوش‌به‌حال تنهٔ درخت که عاقبت‌به‌خیر شد و در دستگاه امام‌حسین سوخت. کاش عاقبت ما هم ختم به خیر شود! ختم به سربازی امام‌زمانمان و خدمت به او. اللهم عجل لولیک الفرج کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan
🔴عاقبت صبر و تحمل در برابر بداخلاقی والدین(بسیار زیبا و آموزنده) علامه طهراني در كتاب نورملكوت قرآن مي فرمايد: يكروز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم.... فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان! انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی؟ ناگهان ساکت شد،گریه بسیاری کرد،سپس شاد و شاداب شد و خندید. گفت: سید! شرح مفصلی دارد. من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود. خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته ‏هاى او در حضورش بودم. او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ... بهمین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم. گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه ‏اى روشن می‏شد؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود. تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته ‏باشد. در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم، ناگهان او در ميان شب تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد... إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ‏ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد... 📒نور ملكوت قرآن(ج‏1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص کانال داستان های عبرت انگیز👇 @cafedastan