#تلنگر
هیچکس را
درزندگیتان ملامت نکنید
آدمهای خوب،
برایتان شادی می آورند..
وآدمهای بد، تجربه.
بدترین ها، درس عبرت میشوند،
وبهترین ها، خاطره!
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان _کوتاه
ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯾﮑﻪ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ.
ﺍﻭﺑﺎﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ .
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯿﮑﺎﺭﺩ . ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ گفت:خانم این دست شماست.
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ.
ویکتور هوگو میگوید: ﺍﯾﻤﺎن ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺤﺒﺘﻬﺎ ﺍز ﺿﻌﯿﻔﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ . .
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
📗داستان سه پرسش پادشاه
روزی پادشاهی تصمیم گرفت که اگر بتواند پاسخ سه پرسش مهم را بیابد، همیشه موفق خواهد شد:
۱. بهترین زمان برای انجام هر کار چه زمانی است؟
2. مهمترین فردی که باید به او توجه کرد، چه کسی است؟
3. مهمترین کاری که باید انجام داد، چیست؟
او اعلام کرد که هر کسی که بتواند این سه پرسش را پاسخ دهد، پاداش بزرگی دریافت خواهد کرد. دانشمندان، مشاوران، و حکیمان بسیاری نزد پادشاه آمدند، اما هرکدام پاسخی متفاوت داشتند.
برخی گفتند که پادشاه باید یک تقویم دقیق داشته باشد تا بهترین زمان هر کار را مشخص کند، برخی گفتند باید از مشاوران خردمند کمک بگیرد. دربارهی مهمترین فرد، برخی گفتند که پادشاه باید به وزیرانش توجه کند، برخی گفتند سربازان، و برخی گفتند که دانشمندان مهمترین افرادند. در مورد مهمترین کار، برخی گفتند که جنگیدن برای گسترش قلمرو، برخی گفتند عبادت، و برخی گفتند جمعآوری ثروت.
پادشاه از این پاسخهای گوناگون راضی نشد و تصمیم گرفت به دیدار یک مرد زاهد برود که در کوهستان زندگی میکرد و به خرد و دانایی مشهور بود.
پادشاه با لباس سادهای به کلبهی زاهد رفت و دید که او در باغچهی کوچک خود در حال بیل زدن است. پادشاه گفت:
"ای مرد خردمند! آمدهام از تو بپرسم که بهترین زمان برای انجام هر کار، مهمترین فرد، و مهمترین کار چیست؟"
مرد زاهد چیزی نگفت و به بیل زدن ادامه داد. پادشاه مدتی منتظر ماند، سپس گفت:
"اگر نمیتوانی پاسخم را بدهی، اجازه بده تا من به تو کمک کنم!"
پادشاه بیل را از دست زاهد گرفت و شروع به کندن زمین کرد. ساعتها گذشت و پادشاه عرقریزان کار کرد، اما زاهد چیزی نگفت. پادشاه خسته شد و گفت:
"من برای گرفتن پاسخ آمدهام، اگر نمیخواهی جواب دهی، برمیگردم."
در همین لحظه، مردی خونآلود از میان درختان دوید و روی زمین افتاد. پادشاه و زاهد بلافاصله به کمک او رفتند. زخمهای مرد را بستند و او را به کلبه بردند. مرد، که به شدت زخمی بود، چشمانش را باز کرد و با تعجب به پادشاه نگریست.
مرد گفت:
"ای پادشاه! من دشمن تو هستم. تو برادرم را اعدام کردی و من قسم خوردم که از تو انتقام بگیرم. امروز در کمین بودم تا تو را بکشم، اما سربازانت مرا دیدند و زخمی کردند. اگر تو زخمهایم را نبسته بودی، اکنون مرده بودم. اما اکنون که تو به من کمک کردی، دشمنیام از بین رفت و تا آخر عمر بنده و خدمتگزار تو خواهم بود."
پادشاه از این ماجرا شگفتزده شد و مرد را بخشید. سپس دوباره رو به زاهد کرد و گفت:
"اکنون، پاسخم را بده!"
پاسخ حکیمانه
زاهد لبخندی زد و گفت:
"تو پاسخ را همین امروز دریافت کردی!"
پادشاه با تعجب گفت:
"چطور؟"
زاهد گفت:
*"اگر دیروز عجله میکردی و به من کمک نمیکردی، اکنون بدون پاسخ بازمیگشتی و مرد زخمی تو را میکشت. پس بهترین زمان برای انجام هر کار، همان لحظهای است که در آن هستی، چون تنها زمانی که واقعاً در اختیار داری، همین حالا است.
مهمترین فرد، کسی است که در همان لحظه با تو است، چون آینده را نمیتوان پیشبینی کرد و شاید دیگر او را نبینی.
و مهمترین کار، کمک به همان فردی است که در کنار توست، چون هدف اصلی زندگی، نیکی و خدمت به دیگران است."*
پادشاه با شنیدن این پاسخ، آرامش عجیبی یافت و دریافت که حقیقت در سادگی نهفته است. از آن روز به بعد، او همیشه در لحظه زندگی میکرد، به مردم توجه میکرد، و هر زمان که میتوانست، به دیگران کمک میکرد.
📌 نتیجه:
این داستان به ما میآموزد که مهمترین زمان، زمان حال است؛ مهمترین فرد، کسی است که در کنار ماست؛ و مهمترین کار، خدمت و مهربانی است.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بندگی
اَللَّـهُمَّ لا اَجِدُ لِذُنُوبي غافِراً، وَلالِقَبائِحي ساتِراً،
وَلالِشَيْء مِنْ عَمَلِيَ الْقَبيحِ بِالْحَسَنِ مُبَدِّلاً غَيْرَكَ
خدايا!آمرزنده اي براي گناهانم ...
و پرده پوشي براي زشتكاري هايم
و تبديل كننده اي براي كار زشتم به زيبايي،جز تو نمي يابم !!!
دعای کمیل
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حدیث
🔹امام صادق علیهالسلام در یک حدیثی میگویند:
در آخرالزمان کسانی که دچار قساوت قلب
شدهاند مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را فراموش میکنند و تنها شیعیان ما در راه او ثابت قدم خواهند بود!
📗کمالالدینشیخصدوق/ج۱ص۳۰۰
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
🔹 #دعای_غریق
✅ حضرت آیتاللّٰه بهجت قدس سره:
🌟برای تثبیت در دین و بودنِ بر صراط مستقیم، این دعا را در زمان غیبت، همه بخوانیم:
🔸«يا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِك؛
ای خدا، ای رحمتگستر، ای مهربان، ای زیر و رو کننده دلها، قلب مرا بر دینت استوار و ثابت بدار.»
🔹وقت خواندن این دعا همین روزها میباشد. اگر این روزها این دعا را نخوانیم پس کی میخواهیم بخوانیم؟!.
📚 کتاب حضرت حجت(عج)، ص٢٣۶ مجموعه بیانات آیتالله بهجت پیرامون حضرت ولی عصر(عج)
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪای ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪای ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ.
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
کنی، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "
❣ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید:
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩای ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍست روزی آن.
ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند.
آشوبهای زندگی حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه دريای آرام.
🌼دلتان همیشه آرام...
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
📗قاضی عادل و مرد تاجر
▪️ روزی مرد تاجری که بسیار ثروتمند بود، به دادگاه شکایت برد که یکی از خدمتکارانش مقدار زیادی طلا از او دزدیده است. قاضی که مردی بسیار دانا و عادل بود، دستور داد که همه خدمتکاران نزد او حاضر شوند.
▫️ قاضی به آنها گفت:
"من چوبهایی به شما میدهم که قدرت سحرآمیزی دارند. هر کسی که دزدی کرده باشد، چوب او تا فردا صبح به اندازه یک وجب بلندتر خواهد شد."
▪️ خدمتکاران چوبها را گرفتند و شب هنگام، یکی از آنها که ترسیده بود، تصمیم گرفت که برای فریب دادن قاضی، چوب خود را یک وجب کوتاهتر کند تا صبح معلوم نشود که چوبش بلند شده است.
▫️ صبح روز بعد، همه خدمتکاران نزد قاضی آمدند. قاضی با دقت چوبها را بررسی کرد و متوجه شد که چوب یکی از آنها کوتاهتر از بقیه است. با لبخند گفت:
"دزد واقعی خودش را لو داد!"
▪️ خدمتکار متهم شد و در نهایت اعتراف کرد که طلاها را دزدیده است.
▫️ نتیجه:
دروغ و خیانت همیشه آشکار میشود، حتی اگر کسی تلاش کند آن را پنهان کند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#تلنگر
کسی که تنهابه عقلش
اعتمادکند
گمراه میشود
کسی که تنهابه مالش
اعتمادکند
کم میآورد
کسی که تنهابه مردم
اعتمادکند
خسته میشود
اما کسی که برخدا اعتمادکند
نه گمراه میشود
نه کم میاورد
ونه خسته میشود....
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#یک_داستان_یک_پند
استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیتاللهخویی، که:
در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علیباباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور.
این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید.
مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد.
خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟
علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan