eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
3 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646
مشاهده در ایتا
دانلود
الان نیمه شبِ سومین روز عید نوروز است ـ همه خانواده در هول و ولای رفتن به فرودگاه و استقبال از مسافر عزیزمان هستیم . منم شالم را روی سرم مرتب کردم و همزمان داد مامان را شنیدم: - مهرسااااا ، هواپیما نشست ، کجا موندی؟ نگاه دیگه ای توی آینه به خودم انداختم ، کیفم را برداشتم و بطرف حیاط رفتم . همه تو ماشین منتظرم نشسته بودند، به محض این که نشستم ؛ مامان با چشم غره ی غلیظی گفت : -مهرسا ، یه ساعته ما را معطل خودت کردی؟ - اومدم مامان، منکه مثه شازده ت نیستم که فقط میخواد یه شلوار بپوشه ... مبین از توی آینه جلو نگاهی پر اخم بهم انداخت . - خجالت بکش وقتی بخاطر دیر اومدنت چیزی بهت نمیگم ، دیگه روتو زیاد نکن . مبین و بابا جلو نشستند ، من و مامان صندلی پشتی .. مامان عاشق ِِ مبین‌ ِ ، هیچوقت تو هیچ بحثی طرف منو نمیگیرد ، ولی بابا همیشه طرف من است . زنگ گوشی همراهم به صدا در آمد، رو به مامان گفتم -باز صدای گوشیتونو نشنیدین خاله افسانه داره به من زنگ میزنه. گوشی را بطرفش گرفتم تماس را وصل کرد -جونم افسان ، آره بابا ما داریم میایم، پروازش که هنوز ننشسته ، خب ..خب میرسیم تا اونموقع . پچ زدم -بپرسین آوینا و آوا هم اومدن ؟؟ مامان بدون توجه به سوالم قطع کرد و گفت - نه پس اونا که خودشونا واسه دایی شون میکشن ، نیمدن.. با ضایع شدنی زیاد گفتم یعنی واضح نبود، منظورم این بود که بگین خاله گوشی را بده آوینا .. مبین با خنده ای شیطنت بار خطابم کرد: - آخه همه که به باهوشی شما نیستن ، مامان از الان هرچقدر ضایعش کنی ، خودم پول به حسابت میزنم . مامان به عشقش لبخند نرمی زد، که بابا بلاخره به حرف میاد - شما پولتو نگه دار لازمت میشه . بلند زدم زیر خنده و گفتم خوردی، هسته شو.... نتوانستم جلو بابا ادامه بدم. باز مبین خندید و گفت وای خدایا این خوشی را از ما نگیر ، با این جواب دادنت ، بعد مامان هی غصه میخوره چرا خواستگار نداری، مامانجون علتشو تو خونه خودمون پیدا کن . دستم را مشت کردم و به شانه ش زدم : - ببند دهنتو کی شوهر خواست ، نفهم من بیست سالمه ... مبین با ته مانده خنده ش جوابم را داد: - بمیرم شما دخترا، هیچ کدومتون شوهر نمیخواین، فقط وای به روزی که آوی و آوا خاله نامزد کنن . بابا زد تو حرفش : -مبین چرا هی دهن به دهن این بچه میزاری ، از سنت خجالت بکش... از توی آینه ماشین واسش زبون در آوردم و خندیدم. که زمزمه کرد بابا جلوی این جغله منو ضایع میکنین ؟ - فقط چارسال از من بزرگتری . - این بچه ست ؟؟ هم سن های این هفته ای پنج تا خواستگار دارن ، اونوقت ما باید دعا کنیم سالی یه خواستگار واسه این بیاد .. در حد مرگ از دستش عصبانی شدم ، رو به مامان با حرصی آشکار گفتم : - یموقع به دردونه تون ، نگین اینقدر به من توهین نکنه ها ،گلپسرتون هرچقدر به من توهین کنه، شما فقط لبخند بزن و ذوقشو کنین . مامان نگاهی به بیرون ماشین کرد - من حالا استرس دارم بموقع برسیم، اگه بخوام دعواهای شما را حل کنم ، باید شبانروز بگم مبیــــــــــن ،، مهرسااااااا.... به قلم کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
مهرسا : خاله هم با دیدن دایی به تنهایی برایش سوال پیش آمده بود؛ چون سرش را به طرف ما کج کرد و گفت عمادجان چطور بدون رفیقت اومدی ؟ دایی نیمخند جذابی زد: - کیانوش برنامه هاش ردیف نشد، با پرواز بعدی میاد شکوه جان. غزل رو به من چشمکی زد - دایی بنظرتون خوبه  رفیقتون بیاد فرودگاه کسی استقبالش نرفته باشه،میزاشتین ما اونجا بمونیم، خودتونم دوست داشتین می موندین! لبهایم را باد کردم تا بلند نخندم خاله با لحن خیلی جدی گفت: غزل این حرفها چیه میزنی? سعی کردم بدون اینکه بخندم  پشت غزل در بیام . - خب راست میگه غزل، برای ما افت داره ، میزاشتین بمونیم یه استقبال در حد ایرانی جماعت ازش به عمل می آوردیم . دایی پچ زد - بفهمه اینقدر طرفدار داره خرذوق میشه . غزل : دایی یه کار کن بفهمه من و دایی پقی زدیم زیر خنده ... غزل: ما هم میتونیم واسش از کوه بالا بریم ، تو هتلش شلوغ کنیم، فرش ابریشم بهش بدیم. من ذوق کنان جواب دادم: - غزی اون رونالدو بود عزیزم رفت، تموم شد عشقم . غزل بدون اینکه کم بیاورد ادامه داد: - واقعا؟ یعنی هم با دوتا گل  بازیو بردن ، هم فرش ابریشمو...!! - آره بابا ، تازشم فرشم پهن کرد خونش ، فیلمشم پخش شد . خندیدم. غزل خطاب به مامانش گفت داشته باش شکوفه جون، رونالدو با اون ثروت عظیمش فرش را پهن میکنه خونه ش فیلم میگیره همه دنیا ببینن، اونوقت یکی واسه ما کادو میاره میگی حق ندارین ازش استفاده کنین، یموقع می بینن واسمون افت داره . از لحنش با دایی خندیدیم؛ آقارسول هم لبخند بامصمایی زد. دایی با لبخندجذابی جواب داد - اولا که کیان ایرانیه نیازی به این کارها نیست، ما فقط سه ساله رفتیم آلمان ، دوما ما آخرتعطیلات عید برمیگردیم ، کلی کارو درس داریم . غزل لحن لاتی گرفت - دایی مهمون نوازی ماها راکه ببینه نمک گیر میشه، مام که نمیخوایم تا قیامت بمونه ، زیارتش کردیم بره به سلامت... دایی: دخترا منو اینقدر نخندونین یکی از بیرون می بینه فک میکنه من دیونم .. غزل صاف نشست . - مامان حالا میزاشتین امشب دایی جلو بشینه با یکبار عقب نشستن که پایه خانواده سست نمیشه، منو که هیچوقت نزاشتین جلو بشینم . خودمو محکم گرفتم واقعا نخندم از لحن حق بجانبه ی غزل . دایی نگاهش را به بیرون از ماشین داد. خاله شکوفه عصبی شد - چی داری واسه خودت میگی غزل، هرچقدر اصرار کردم دایی قبول نکرد. چقدر تو امروز حرف میزنی ؟ دایی رو به غزل مهربانانه گفت - بله غزل جان مامانت اصرار کردن ، من خواستم پیش شماها بشینم . آقارسول و بابای من و شوهرخاله افسانه واقعا مردهای مهربونی هستن، ولی این مامانم و خاله هام  هستن که خیلی زورند و حرف باید حرف خودشون باشد. مثل الان که آقا رسول گاهی یه لبخند پرمعنایی روی لبهایش نشست و ترجیح داد سکوت کند. آقا رسول کامند اداره مالیات بود، توی جمع های فامیلی،همه ازش در مورد مالیاتها می پرسیدند ، همیشه یه بحث داغ توی مهمونی ها بوجود می آمد. بلاخره رسیدیم به عمارتِ پدرجون. عمارت پدرجون دو طبقه ست ،خودشون طبقه اول هستند که اتاقهای بزرگی دارد . گاهی همگی ماها به مناسبتهای مختلف می رویم و آنجا می مانیم. عزیز و پدرجون توی حیاط منتظر تک پسرشان هستند،ب خاطر کسالت پدرجون فرودگاه نیامد گرچه که عزیز و پدرجون اصلا پیر نیستند و دایی شده ته تغاری و عزیردردونه این عمارت. به قلم کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan