#عشقوخاکستر
#پارت1
الان نیمه شبِ سومین روز عید نوروز است ـ همه خانواده در هول و ولای رفتن به فرودگاه و استقبال از مسافر عزیزمان هستیم .
منم شالم را روی سرم مرتب کردم و همزمان داد مامان را شنیدم:
- مهرسااااا ، هواپیما نشست ، کجا موندی؟
نگاه دیگه ای توی آینه به خودم انداختم ، کیفم را برداشتم و بطرف حیاط رفتم .
همه تو ماشین منتظرم نشسته بودند،
به محض این که نشستم ؛ مامان با چشم غره ی غلیظی گفت :
-مهرسا ، یه ساعته ما را معطل خودت کردی؟
- اومدم مامان، منکه مثه شازده ت نیستم که فقط میخواد یه شلوار بپوشه ...
مبین از توی آینه جلو نگاهی پر اخم بهم انداخت .
- خجالت بکش وقتی بخاطر دیر اومدنت چیزی بهت نمیگم ، دیگه روتو زیاد نکن .
مبین و بابا جلو نشستند ، من و مامان صندلی پشتی ..
مامان عاشق ِِ مبین ِ ، هیچوقت تو هیچ بحثی طرف منو نمیگیرد ، ولی بابا همیشه طرف من است .
زنگ گوشی همراهم به صدا در آمد،
رو به مامان گفتم
-باز صدای گوشیتونو نشنیدین خاله افسانه داره به من زنگ میزنه.
گوشی را بطرفش گرفتم تماس را وصل کرد -جونم افسان ، آره بابا ما داریم میایم، پروازش که هنوز ننشسته ، خب ..خب میرسیم تا اونموقع .
پچ زدم
-بپرسین آوینا و آوا هم اومدن ؟؟
مامان بدون توجه به سوالم قطع کرد و گفت
- نه پس اونا که خودشونا واسه دایی شون میکشن ، نیمدن..
با ضایع شدنی زیاد گفتم یعنی واضح نبود، منظورم این بود که بگین خاله گوشی را بده آوینا ..
مبین با خنده ای شیطنت بار خطابم کرد:
- آخه همه که به باهوشی شما نیستن ، مامان از الان هرچقدر ضایعش کنی ، خودم پول به حسابت میزنم .
مامان به عشقش لبخند نرمی زد، که بابا بلاخره به حرف میاد
- شما پولتو نگه دار لازمت میشه .
بلند زدم زیر خنده و گفتم خوردی، هسته شو....
نتوانستم جلو بابا ادامه بدم.
باز مبین خندید و گفت وای خدایا این خوشی را از ما نگیر ، با این جواب دادنت ، بعد مامان هی غصه میخوره چرا خواستگار نداری، مامانجون علتشو تو خونه خودمون پیدا کن .
دستم را مشت کردم و به شانه ش زدم :
- ببند دهنتو کی شوهر خواست ، نفهم من بیست سالمه ...
مبین با ته مانده خنده ش جوابم را داد:
- بمیرم شما دخترا، هیچ کدومتون شوهر نمیخواین، فقط وای به روزی که آوی و آوا خاله نامزد کنن .
بابا زد تو حرفش :
-مبین چرا هی دهن به دهن این بچه میزاری ، از سنت خجالت بکش...
از توی آینه ماشین واسش زبون در آوردم و خندیدم.
که زمزمه کرد بابا جلوی این جغله منو ضایع میکنین ؟
- فقط چارسال از من بزرگتری .
- این بچه ست ؟؟ هم سن های این هفته ای پنج تا خواستگار دارن ، اونوقت ما باید دعا کنیم سالی یه خواستگار واسه این بیاد ..
در حد مرگ از دستش عصبانی شدم ، رو به مامان با حرصی آشکار گفتم :
- یموقع به دردونه تون ، نگین اینقدر به من توهین نکنه ها ،گلپسرتون هرچقدر به من توهین کنه، شما فقط لبخند بزن و ذوقشو کنین .
مامان نگاهی به بیرون ماشین کرد
- من حالا استرس دارم بموقع برسیم،
اگه بخوام دعواهای شما را حل کنم ، باید شبانروز بگم مبیــــــــــن ،، مهرسااااااا....
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت2
بلاخره به فرودگاه رسیدیم دل تو دلم نیست واسه دیدن دایی که سه سالی هست برای ادامه تحصیلش به آلمان رفته ، امسال سال آخر تحصیلش است، ولی آنقدر همه ی ما بهش اصرار کردیم تا راضی شد تعطیلات عید امسال را به ایران بیاید ...
پیاده شدیم
مبین خیلی جدی نگاهم کرد
- مهی جیغ و داد نداریما ...
با خشم نگاهش کردم و دور از چشم بابا گفتم بتو چه ؟!
یک نگاهی به من انداخت به این معنی که تو حرف گوش نکن تا حالیت کنم.
دسته گل خوشگلی خریدیم و آماده شدیم برای استقبال از دایی؛ تو دلم میگه خدایا یعنی میشه دایی با رفیق جیگرش بیاد .
خودم جوابِ خودم را دادم ؛محاله دایی بدون رفیقش جایی بره ...
با آوا و آوینا بهم رسیدیم و دستهامونو بهم کوبیدیم
من با خنده نگاهشون کردم
-جووون دوقلوها چطوررررین ،، چطوررین ؟؟
آوی میگه تووووپِ توووووپ ، وای قلبم داره میاد تو حلقم، کی بشه این دایی بیاد، قربونش برم من .
منو آوا دست بالا بردیم.
- الهی آمین !
خندیدیم
آوا: یه هفته ست دارم خواب می بینم دایی اومده .
بهش می خندیم .
- اوووه ،خوش به حالت، من که از ذوق یه هفته ست خواب ندارم.
از دور چشمم به غزل افتاد، دختر خاله کوچیکه .
واسش دست تکون دادم، با دیدنم بطرف ما
آمد ،
این جمع تقریبا همیشه با همیم ، متاسفانه غیر از مامانم که یه پسر داره خاله هام فقط دخترزا بودند ، البته امید داریم خاله کوچیکه یکبار دیگه باردار بشه و پسر بیاره؛با دیدن آوا و آوی، همیشه کلی افسوس میخورم بجای این مبین سگ اخلاق، خدا بهم خواهر داده بود، اگرچه اونام آرزو دارن داداش داشته باشند.
من و مبین چهارسال اختلاف سنی داریم ولی همیشه باهم در حال دعوا هستیم ، دلم میخواهد بزنم ناکارش کنم که اینقدر به من گیر ندهد و مسخرم نکند.
آوی و آوا نوزده سالِ شان است.
غزل چندماه تازه هجده سالش شده، ولی پایه همه شوخی هایمان است.
آوی رو مبین ما کراش دارد، مستقیم نگفته ولی از بس تابلو هست که فهمیدیم.
چهارتایی در حال گفتن و خندیدن هستیم،
و بحث داریم که چه کسی دایی را اول بغل کند، از رفیق دایی هم حرف زدیم و کلی قربان صدقه اش رفتیم.
من: قربون اون موهای خوش حالتش برم
کیان جوووونم، کی بشه ظهور کنه خونمون با یه دسته گل .
غش غش خندیدیم.
غزل: حالا بدون دسته گل هم اومد راضی باش .
آوا با لحن مسخره ای گفت وای اسمشم که میاد قلبم وحشی میشه .
قهقهه میزنیم ...
من با لبخند گوشه ی لبم ادامه دادم
- چه اشکالی داره قربونش برم ، ماله منه ، خوشگلِ من .
صدای شاد و پرشور خاله شکوفه ما را از بحث باز داشت.
- داداش عمادم اومد .
همه مون با سوت و کف و جووون، گفتن خوشحالیمونو نشان دادیم .
گوشی من زنگ خورد، همه ی شان با چشمهایی درشت نگاهم کردند.
من: باز این بیشعور بدموقع زنگ زد
بچه ها میزنند زیرخنده
- آخه ، نصف شب ، خر زنگ میزنه.
آوی : اینو بزار کنار دیگه مهرسا ،، أه شورشو بردی ، مردم به شوهرهاشون اینقدر تعهد ندارن تو به این تعهد داری.
--بره گمشه ، من به بابامم تعهد ندارم ،، فقط واسه رو کم کنی بچه ها دانشگاهه ، لعنتی از بس پولداره .
صدای مامان بحثمونو تموم کرد.
- قربونت برم داداش
به سفارش مامان ، ما جدا از جمعیت یه گوشه ایستادیم.
تا بزرگترا خوب مراسم استقبال را انجام بدهند و بعد نوبت ما کوچک ترها شود .
ما می بینیم این سه تا خواهر که عاشقِ تنها برادرشان هستند ، چطور به نوبت بغلش کردند و بوسیدندش ..
خداییش چقدر خوشگل و جذاب شده دایی، چه خوب که زن نداره بخواد خودشو واسه ما بگیرد.
غزل با نگاهی به روبرو زمزمه کرد:
- جونم به این جنتلمنی، موهاشوووو ، باز دم موهاشو بسته ، اوه عینکشو ..
دایی با اون لبخند دخترکش و جذابش
به طرف ما آمد ...
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت3
اول از همه به طرف آوینا رفت که نزدیک ترین فاصله را با او داشت .
آوی با ذوق خندید:
-قربونت برم دایی, خوش اومدین.
--مرسی عزیزم، ماشالله چه خانوم شدی .
بعدی آواست که بغلش کرد
- دوقلوهای افسانه ای چطورن ؟
-- خوبیم دایی جون، خوش اومدی دایی .
بعد جلوی من ایستاد همه میدانند که چقدر عاشقش هستم، او هم مرا زیادی دوست دارد من خندیدم و اون با لبخند پهنی نگاهم کرد.
- نکشیمون خوش تیپ ترین دایی دنیا ...
باهم خندیدیم.
- به به مهری جون ِ خودم !
اخمهایم به آنی درهم گره خورد، با ناز لب ورچیدم و ازش رو برگرداندم .
- بیا اینجا ببینم عشقم .
تو بغلش که رفتم بوی ادکلن مارک و گرون قیمتش حالمو خوش کرد، چشم می بندم و نفس میکشم، معرکه ست ، خودش می داند باید جفت همین را برایم آورده باشد.
از بغلش که بیرون آمدم با لحن گرمی گفتم
- قربون قدمت عشقم ، خوش اومدی ،
ذوق کرد :
- فدات بشم مهرساجونم .
رو بطرف غزل کرد و گفت یکی یدونه خانوم
خوبی عزیزم ؟
غزل هم دایی را بغل کرد و گفت مرسی دایی جون ، دیگه نمیزاریم بریا .
دایی خندید و دستی به صورتش کشید
- ای بابا، بزارین حالا برسم ، البته بستگی به پذیرایی مامان هاتون داره .
خندیدیم.
آوا : دایی اون رفیق های جنتلمنت را می آوردی مارو باهاشون آشنا میکردی .
همه خندیدیم .
من: دایی راست میگه چرا کیان جون نیومد؟
دایی خندان چشمکی زد و و رو به آوا کرد:
- رفیقهام زیادی جنتلمنن به درد شماها نمیخورن ، جوجه ها ...
راستی این چه وضعشه ، اینجا اروپاست یا اونجا که من بودم ، اینقدر پول بالای شال میدین ، میندازین گردنتون؟
خندیدیم.
من: دایی شما دیگه چرا ، ما میخوایم از دست خونواده هامون فرار کنیم بیایم خونه شما .
دایی اخم ریزی کرد و گفت:
- نخیر از این خبرها نیست، کیان با پرواز بعدی میاد، همخونه دارم .
آوی: جووون ، پس از همین امشب میایم .
قهقهه میزنیم .
دایی خندان لبشو به دندون گرفت:
- اگه مامان هاتون بشنون ، همین الان بلیط برگشت منو اوکی میکنن.
با صدای مامان ، همه سرها بطرف جایی که بودند برگشت .
--بیاین تا بریم دیگه ، عمادجان به این چهارتا رو بدی سوار سرت میشن .
آوا و غزل و آوی به من نگاه کردند و گفتن خاک توسرت، با این مامانت .
دایی خندان یه تای ابروشو بالا داد
- عا عا نداشتیما . بریم بقیش باشه واسه یه وقت دیگه .
با اشاره ی آوا شروع کردیم سر اینکه دایی تو کدوم ماشین بشینه دعوا راه انداختیم ، الکی که لج مامان هامون در بیاد، اونقدر جدی بحث و دعوا راه انداختیم، البته که دایی میدانست فقط می خندید ...
دایی بلاخره سوار ماشین خاله شکوفه شد،
آوا بلاخره درگوشم پچ زد فکر کنم مامانتو اونقدری که به ما چهارتا توهین کرد، حرصش دادیم ، میتونی بری .
مشتی به بازوش زدم و گفتم اوکی آوا جونی!
خندان هرکسی تو ماشین خودشون سوار شد، بعد سوار شدن آوا و آوی، دایی صدا زد:
- تو کجا عشقم، بپر بالا، جای تو یکی هست .
دست رو لبهای رژ زدم گذاشتم و واسش بوس فرستادم .
-خودم قربونیتم جذاب من .
خندان سوارشدیم، آخجون خودم پیش دایی نشستم .
دایی عماد واسه همه ما خیلی عزیز است، اون فقط 26 سال دارد, بعد از گرفتن فوقش سه سالی هست رفته است آلمان، البته با رفیق دوران دبیرستانش، بهم خیلی نزدیک هستند و اصلا از هم جدا نمی شوند، گرچه بظاهر و جلوی بقیه کلی بهم فحش میدن ولی رفاقتشون زبانزدِ همه ست .
آخ کیان جوون چرا الان نیمدی ببینیمت ، خستگیمون در بیاد از تنمون ....
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت4
مهرسا :
خاله هم با دیدن دایی به تنهایی برایش سوال پیش آمده بود؛ چون سرش را به طرف ما کج کرد و گفت عمادجان چطور بدون رفیقت اومدی ؟
دایی نیمخند جذابی زد:
- کیانوش برنامه هاش ردیف نشد، با پرواز بعدی میاد شکوه جان.
غزل رو به من چشمکی زد
- دایی بنظرتون خوبه رفیقتون بیاد فرودگاه کسی استقبالش نرفته باشه،میزاشتین ما اونجا بمونیم، خودتونم دوست داشتین می موندین!
لبهایم را باد کردم تا بلند نخندم
خاله با لحن خیلی جدی گفت:
غزل این حرفها چیه میزنی?
سعی کردم بدون اینکه بخندم پشت غزل در بیام .
- خب راست میگه غزل، برای ما افت داره ، میزاشتین بمونیم یه استقبال در حد ایرانی جماعت ازش به عمل می آوردیم .
دایی پچ زد
- بفهمه اینقدر طرفدار داره خرذوق میشه .
غزل : دایی یه کار کن بفهمه
من و دایی پقی زدیم زیر خنده ...
غزل: ما هم میتونیم واسش از کوه بالا بریم ، تو هتلش شلوغ کنیم، فرش ابریشم بهش بدیم.
من ذوق کنان جواب دادم:
- غزی اون رونالدو بود عزیزم رفت، تموم شد عشقم .
غزل بدون اینکه کم بیاورد ادامه داد:
- واقعا؟
یعنی هم با دوتا گل بازیو بردن ، هم فرش ابریشمو...!!
- آره بابا ، تازشم فرشم پهن کرد خونش ، فیلمشم پخش شد .
خندیدم.
غزل خطاب به مامانش گفت
داشته باش شکوفه جون، رونالدو با اون ثروت عظیمش فرش را پهن میکنه خونه ش فیلم میگیره همه دنیا ببینن، اونوقت یکی واسه ما کادو میاره میگی حق ندارین ازش استفاده کنین، یموقع می بینن واسمون افت داره .
از لحنش با دایی خندیدیم؛ آقارسول هم لبخند بامصمایی زد.
دایی با لبخندجذابی جواب داد
- اولا که کیان ایرانیه نیازی به این کارها نیست، ما فقط سه ساله رفتیم آلمان ،
دوما ما آخرتعطیلات عید برمیگردیم ، کلی کارو درس داریم .
غزل لحن لاتی گرفت
- دایی مهمون نوازی ماها راکه ببینه نمک گیر میشه، مام که نمیخوایم تا قیامت بمونه ، زیارتش کردیم بره به سلامت...
دایی: دخترا منو اینقدر نخندونین یکی از بیرون می بینه فک میکنه من دیونم ..
غزل صاف نشست .
- مامان حالا میزاشتین امشب دایی جلو بشینه
با یکبار عقب نشستن که پایه خانواده سست نمیشه، منو که هیچوقت نزاشتین جلو بشینم .
خودمو محکم گرفتم واقعا نخندم از لحن حق بجانبه ی غزل .
دایی نگاهش را به بیرون از ماشین داد.
خاله شکوفه عصبی شد
- چی داری واسه خودت میگی غزل، هرچقدر اصرار کردم دایی قبول نکرد. چقدر تو امروز حرف میزنی ؟
دایی رو به غزل مهربانانه گفت
- بله غزل جان مامانت اصرار کردن ، من خواستم پیش شماها بشینم .
آقارسول و بابای من و شوهرخاله افسانه واقعا مردهای مهربونی هستن، ولی این مامانم و خاله هام هستن که خیلی زورند و حرف باید حرف خودشون باشد.
مثل الان که آقا رسول گاهی یه لبخند پرمعنایی روی لبهایش نشست و ترجیح داد سکوت کند.
آقا رسول کامند اداره مالیات بود، توی جمع های فامیلی،همه ازش در مورد مالیاتها
می پرسیدند ، همیشه یه بحث داغ توی مهمونی ها بوجود می آمد.
بلاخره رسیدیم به عمارتِ پدرجون.
عمارت پدرجون دو طبقه ست ،خودشون طبقه اول هستند که اتاقهای بزرگی دارد .
گاهی همگی ماها به مناسبتهای مختلف می رویم و آنجا می مانیم.
عزیز و پدرجون توی حیاط منتظر تک پسرشان هستند،ب خاطر کسالت پدرجون فرودگاه نیامد گرچه که عزیز و پدرجون اصلا پیر نیستند و دایی شده ته تغاری و عزیردردونه این عمارت.
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت5
اول عزیز با قدم های تند خودش را به دایی رساند، دایی را بغل کرد و گریه کنان، بی وقفه قربون صدقه ش رفت .
بعد هم پدرجون بغلش کرد و با او خوش و بش کرد، دایی هم مثلِ مبین چون تک پسر هست و بعد از سه دختر اومده خیلی برای همه عزیز است.
داخل سالن بزرگ و مجللِ عمارت که شدیم ،
خاله افسانه با سینی چایی آمد، پدرجون
حرف همیشگی اش را تکرار کرد .
- چاییتونو بخورین و پاشین نمازتونو بخونین تا آفتاب نزده.!
زمزمه آوی را بغل گوشم شنیدم
- مگه خدا قربونش برم نگفته اجباری نیست ، چرا اینا اجباریش میکنن؟!
آب دهانم را همراه لبخندم قورت دادم .
- کی تا حالا حرفهای خدا را از بری؟
آوا : همش تو همین یه جمله خلاصه میشه،
اجباری نیست توی دین من عشقا، من شماها را همینجوری دوست دارم .
خندیدیم.
غزل: خدا رو نمیدونم ولی مامانمم همینجوری منو نمیخواد اگه واسش کارهایی رو که میگه نکنم, یعنی یه کلمه بگه ظرفها را بشور، همون موقع باید اطاعت بشه وگرنه بیا ببین خودشو بدبخت عالم میدونه که خدا منو بهش داده .
خندیدیم
آوینا: مامان مارو چی میگی وقتی حرص میخوره میگه خدایا چرا دوتا، چرا دوتاشون دختر ،چرا دوتاشون عین هم، چرا نمی فهمن من چی میگم ؟
خندیدم.
من: مامان من از مامان های شماها خوشبخت تره
وقتی از من شاکیه، بلند میگه خدایا شکرت که مبینم سربراه و خوبه.
غزل: سر به کدوم راهش مهمه !
هنوز داریم میخندیم که دایی با دست و صورت شسته آمد تا خواست از کنارمان بگذرد با دیدن چهارتایی که میخندیم ، خندان سرتکون داد و گفت، تموم نشده تفسیر حرفهای مامان هاتون؟
- پاشین ببینم همه پشت سرِ من.
چشمکی زد و گفت: پاشین دخترا خدا معطله روی گل شماها را ببینه ....
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت6
آوا: دایی دست و صورت شستن واسه نماز کفایت نمیکنه ، میگن انگار باید وضو بگیریم .
همه از عکس العمل دایی خندیدیم.
- بله وضو گرفتم صداجون .
آوا :داااااایییی باز به من گفتین صدا !
دایی : خب مترادفن دیگه چه فرقی میکنه؟
- پس ماهم به شما میگیم ستووون .
بلند خندیدیم.
دایی :اتفاقا بچه ها هم میگن بهم.
من : اسمشونو نیارین ، ما دل تنگشون میشیم .
دایی در حالیکه اخم ریزی روی صورتش نشست، همه مارا مورد خطاب قرار داد.
-پاشین نمازتونو بخونین اگه قرصشو نخوردین.
درحالیکه پا شدیم من جواب میدم
- این بحث عوض کردنتون زیاد حرفه ای نبود!
دایی چشمکی زد و از کنارمون رد شد.
همیشه نماز می خواندیم، چون به این نتیجه رسیده بودیم که از شیطان بدتر نیستیم که،
او به آدم سجده نکرد، ما به خدا سجده نکنیم و رو حرف خدا حرف بزنیم؟
دمش گرم همینکه از مامانم مهربونتره اینقدر گیر نمیداد خوب بود.
وقتی نمازخواندیم و از اتاق آمدیم .
مبین با آقامحسن صبحانه گرفتند و آمدند.
نشستم یک گوشه پذیرایی و مشغول خواندن پیامک های پویان شدم که مامان از کنارم رد شد، عصبی نگاهم کرد :
- دلم میخواد ببینم این وقتِ صبح، تو چی میخوای توی این گوشی، پاشو بیا کمک .
سر بلند کردم و زل زدم به قیافه عصبی و خسته اش.
- چشم الان میام .
آوا و آوینا که عادت داشتند به این اخلاق مامان، آمدند کنارم و در حالیکه دستم را گرفتند کشیدند تا بلند شوم گفتند.
- بیخیال ، دنیا دو روزه .
هردوی شان برای کمک، همراهم شدند.
سر صبحانه مبین چسبیده به دایی نشسته بود.
همیشه خوشحالی اش را از اینکه دایی هست ابراز می کند ، به قول خودش چون تنها نیست بین این همه دختر . با دایی خیلی زیاد رفیق هستند.
پدرجان از درسهای دایی پرسید:
- آخراشه دیگه پدر, انشاءالله تا ۷-۸ ماه دیگه میام .
عزیز : ۷-۸ ماه واسه من ۷-۸ قرن میگذره ،کی بشه بیای دیگه ...
خاله افسانه: هرموقع سفره پهن میشه
همینطور بغض میکنه و چیزی نمیخوره.
دایی نگاه گرمی به عزیز انداخت .
مبین لبخند به لب جواب داد :
-خاله جون شما پسر ندارین درک نمیکنین
اگه الان یکی از این دوقلوه ها آلمان بود متوجه میشدین.
قیافه آوی و آوا دیدنی بود ، دایی مارا نگاه کرد و با چشمکی به ما گفت:
- حالا تو چه گلی سر آبجیم زدی، لااقل دختر رحمتِ تو خونه، ما پسرا که رحمتم نیستیم.
غزل: چرا دیگه شماها زحمتین دایی!
مبین خندید.
- شاید غضنفر شما که بیاد رحمت باشه .
همه خندیدیم ...
این شوخی همیشگی با غزل هست، که بهش
گفتیم داداشش باید اسمش غضنفر باشد که به اسم غزل بیاید.
غزل رو به مبین جواب داد:
- پسرخاله دوتا نوشابه دیگه واسه خودت باز کن .
مامان من: باز خوبه عزیز بغض میکنه از دوری داداش ، من از دوری مبین نمیتونم هیچی بخورم، افسردگی میگیرم .
دخترا با ابرویی بالا رفته نگاهم کردند، من جواب دادم:
- حالا بفرستش یه جایی چند ماه نباشه ببینیم
چقدر ادعات درسته مادر من .
در میان چشم غره ی مبین همراه بقیه خندیدم.
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت7
مبین تکیه اش را از صندلی گرفت و با ژست پیروزمندانه ای رو به دایی گفت: خب دایی داشتین می گفتین انشاءالله 7-8 ماه
دیگه میاین که من در مقابل این جمع فتنه تنها نباشم ؟!
من لبهایم را به نشانه اعتراض کج کردم و با اعتماد به نفس جوابش را دادم :
- دایی با ماست، شما همینکه مامان رو داری کافیه .
خاله افسانه لیوان چایی اش را روی میز گذاشت و با نگاه مستقیم به من گفت :
مبین پسرِ ما هم هست، شاه پسرمون برای همه ما خیلی عزیزه.
نمی دانم چرا آخرین لقمه ی نان و پنیر گردو از دستم افتاد، به این بحث همیشگیِ نابرابر حساسیت پیدا کرده بودم.
همه بعد از حرف خاله افسانه ساکت شدند،
حتما این سکوت نشانه ی همسو بودنِ آنهاست.
در ذهنم مرور می کنم؛ عزیز طرفدار خاله ها، خاله ها طرفدار مامان، مامان طرفدارِ مبین،
از این دور تسلسل مغزم در حال انفجار است.
به ظاهر آرام صندلی را عقب کشیدم و بلند شدم، چشمهایم از بی خوابی می سوخت.
مامانم بدون تعلل سربلند کرد و با لحن همیشه شاکی اش گفت: کجا؟ هنوز یاد نگرفتی سرِ غذا نباید پاشی بری؟!
آب دهانم را بلعیدم :
- خب خوابم میاد.
مامان لب وا کرد تا نکته تربیتی دیگری را جلوی جمع به من متذکر شود که دایی به دادم رسید:
- منیر چیکارِ مهرسا داری، بزار بره بخوابه، تمام شب را بیدار بوده.
آوی متأثر از جو بوجود آمده زمزمه کرد:
برو، ما برای کمک می مونیم.
آوا: دایی اگه زن داشتین الان کمک خواهرشوهرا میز رو جمع میکرد و ظرفها را می شست .
دایی با لبخند نگاهش به من افتاد، نگاهی که می گفت انتقامم را می گیرد.
سرچرخاند رو به آوا تا جوابش را بدهد:
- یعنی شما معتقدی سه تا خواهرشوهر میذاشتن یه زن داداش میزرو جمع کنه و ظرف بشوره؟!
خاله شکوو: بله ، چرا نزاریم .
عزیز آهی کشید و با لحن پرحسرتی بحث را ادامه داد:
- حالا شما دعا کنین به دل دایی تون بیفته و زن بگیره، خودم همه کارها را انجام میدم.
مبین در حالیکه از سرِ جایش بلند شد گفت:
فکر نداره عزیزجون، مامان و خاله ها باهاش کاری می کنن که همه ی عمارت را برق بندازه.
مامان: خب وظیفشه، کوه که نمیخواد بکنه.
دایی نگاهش را از عزیز گرفت و به من رساند
و با اخمی ساختگی گفت:
- برو بخواب، برو که بخاطر تو الان از خونه بیرونم می کنند.
مبین خم شد و زیر گوش دایی زمزمه کرد:
دایی قربونتون برم، درست جایی دست گذاشتین که میتونه براحتی سه تا خواهرو دق بده.
دخترا هم همزمان ایستادند،
غزل با لبخندتخسی گفت: انشاءالله زن دایی و زن مبین بیان ظرفها را بشورن، اصلا نظافت عمارت را به این دوتا عروس می سپاریم.
دایی سرخوشانه خندید ولی مبین نمکپاش را
برداشت و به طرف دخترها نشانه گرفتــ
- برید یه فکری به حال خودتون کنید که...
عزیز ترسیده به مبین التماس کرد:
-مبین مادر نزنیا !
غزل : جرئتشو نداره .
من خندیدم .
مبین نمکپاش را روی میز برگرداند و در حالیکه خواست از آشپزخانه خارج شود گفت:
- تو دیگه چی می گی خواهر غضنفر ؟!
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan