eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.5هزار دنبال‌کننده
863 عکس
830 ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. ارتباط با ما👇 @Yaware_ghaem لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
بلاخره به فرودگاه رسیدیم دل تو دلم نیست واسه دیدن دایی که سه سالی هست برای ادامه تحصیلش به آلمان رفته ، امسال سال آخر تحصیلش است، ولی آنقدر همه ی ما بهش اصرار کردیم تا راضی شد تعطیلات عید امسال را به ایران بیاید ... پیاده شدیم مبین خیلی جدی نگاهم کرد - مهی جیغ و داد نداریما ... با خشم نگاهش کردم و دور از چشم بابا گفتم بتو چه ؟! یک نگاهی به من انداخت به این معنی که تو حرف گوش نکن تا حالیت کنم. دسته گل خوشگلی خریدیم و آماده شدیم برای استقبال از دایی؛ تو دلم میگه خدایا یعنی میشه دایی با رفیق جیگرش بیاد . خودم جوابِ خودم را دادم ؛محاله دایی بدون رفیقش جایی بره ... با آوا و آوینا بهم رسیدیم و دستهامونو بهم کوبیدیم من با خنده نگاهشون کردم -جووون دوقلوها چطوررررین ،، چطوررین ؟؟ آوی میگه تووووپِ توووووپ ، وای قلبم داره میاد تو حلقم، کی بشه این دایی بیاد، قربونش برم من . منو آوا دست بالا بردیم. - الهی آمین ! خندیدیم آوا: یه هفته ست دارم خواب می بینم دایی اومده . بهش می خندیم . - اوووه ،خوش به حالت، من که از ذوق یه هفته ست خواب ندارم. از دور چشمم به غزل افتاد، دختر خاله کوچیکه . واسش دست تکون دادم، با دیدنم بطرف ما آمد ، این جمع تقریبا همیشه با همیم ، متاسفانه غیر از مامانم که یه پسر داره خاله هام فقط دخترزا بودند ، البته امید داریم خاله کوچیکه یکبار دیگه باردار بشه و پسر بیاره؛با دیدن آوا و آوی، همیشه کلی افسوس میخورم بجای این مبین سگ اخلاق، خدا بهم خواهر داده بود، اگرچه اونام آرزو دارن داداش داشته باشند. من و مبین چهارسال اختلاف سنی داریم ولی همیشه باهم در حال دعوا هستیم ، دلم میخواهد بزنم ناکارش کنم که اینقدر به من گیر ندهد و مسخرم نکند. آوی و آوا نوزده سالِ شان است. غزل چندماه تازه هجده سالش شده، ولی پایه همه شوخی هایمان است. آوی رو مبین ما کراش دارد، مستقیم نگفته ولی از بس تابلو هست که فهمیدیم. چهارتایی در حال گفتن و خندیدن هستیم، و بحث داریم که چه کسی دایی را اول بغل کند، از رفیق دایی هم حرف زدیم و کلی قربان صدقه اش رفتیم. من: قربون اون موهای خوش حالتش برم کیان جوووونم، کی بشه ظهور کنه خونمون با یه دسته گل . غش غش خندیدیم. غزل: حالا بدون دسته گل هم اومد راضی باش . آوا با لحن مسخره ای گفت وای اسمشم که میاد قلبم وحشی میشه . قهقهه میزنیم ... من با لبخند گوشه ی لبم ادامه دادم - چه اشکالی داره قربونش برم ، ماله منه ، خوشگلِ من . صدای شاد و پرشور خاله شکوفه ما را از بحث باز داشت. - داداش عمادم اومد . همه مون با سوت و کف و جووون، گفتن خوشحالیمونو نشان دادیم . گوشی من زنگ خورد، همه ی شان با چشمهایی درشت نگاهم کردند. من: باز این بیشعور بدموقع زنگ زد بچه ها میزنند زیرخنده - آخه ، نصف شب ، خر زنگ میزنه. آوی : اینو بزار کنار دیگه مهرسا ،، أه شورشو بردی ، مردم به شوهرهاشون اینقدر تعهد ندارن تو به این تعهد داری. --بره گمشه ، من به بابامم تعهد ندارم ،، فقط واسه رو کم کنی بچه ها دانشگاهه ، لعنتی از بس پولداره . صدای مامان بحثمونو تموم کرد. - قربونت برم داداش به سفارش مامان ، ما جدا از جمعیت یه گوشه ایستادیم. تا بزرگترا خوب مراسم استقبال را انجام بدهند و بعد نوبت ما کوچک ترها شود . ما می بینیم این سه تا خواهر که عاشقِ تنها برادرشان هستند ، چطور به نوبت بغلش کردند و بوسیدندش .. خداییش چقدر خوشگل و جذاب شده دایی، چه خوب که زن نداره بخواد خودشو واسه ما بگیرد. غزل با نگاهی به روبرو زمزمه کرد: - جونم به این جنتلمنی، موهاشوووو ، باز دم موهاشو بسته ، اوه عینکشو .. دایی با اون لبخند دخترکش و جذابش به طرف ما آمد ... به قلم کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan