#عشقوخاکستر
#پارت5
اول عزیز با قدم های تند خودش را به دایی رساند، دایی را بغل کرد و گریه کنان، بی وقفه قربون صدقه ش رفت .
بعد هم پدرجون بغلش کرد و با او خوش و بش کرد، دایی هم مثلِ مبین چون تک پسر هست و بعد از سه دختر اومده خیلی برای همه عزیز است.
داخل سالن بزرگ و مجللِ عمارت که شدیم ،
خاله افسانه با سینی چایی آمد، پدرجون
حرف همیشگی اش را تکرار کرد .
- چاییتونو بخورین و پاشین نمازتونو بخونین تا آفتاب نزده.!
زمزمه آوی را بغل گوشم شنیدم
- مگه خدا قربونش برم نگفته اجباری نیست ، چرا اینا اجباریش میکنن؟!
آب دهانم را همراه لبخندم قورت دادم .
- کی تا حالا حرفهای خدا را از بری؟
آوا : همش تو همین یه جمله خلاصه میشه،
اجباری نیست توی دین من عشقا، من شماها را همینجوری دوست دارم .
خندیدیم.
غزل: خدا رو نمیدونم ولی مامانمم همینجوری منو نمیخواد اگه واسش کارهایی رو که میگه نکنم, یعنی یه کلمه بگه ظرفها را بشور، همون موقع باید اطاعت بشه وگرنه بیا ببین خودشو بدبخت عالم میدونه که خدا منو بهش داده .
خندیدیم
آوینا: مامان مارو چی میگی وقتی حرص میخوره میگه خدایا چرا دوتا، چرا دوتاشون دختر ،چرا دوتاشون عین هم، چرا نمی فهمن من چی میگم ؟
خندیدم.
من: مامان من از مامان های شماها خوشبخت تره
وقتی از من شاکیه، بلند میگه خدایا شکرت که مبینم سربراه و خوبه.
غزل: سر به کدوم راهش مهمه !
هنوز داریم میخندیم که دایی با دست و صورت شسته آمد تا خواست از کنارمان بگذرد با دیدن چهارتایی که میخندیم ، خندان سرتکون داد و گفت، تموم نشده تفسیر حرفهای مامان هاتون؟
- پاشین ببینم همه پشت سرِ من.
چشمکی زد و گفت: پاشین دخترا خدا معطله روی گل شماها را ببینه ....
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan