🔖داستان تاثیر موعظه
🔻در خانه گر کس است 🔻
🔻یک حرف بس است🔻
از که فرار کردهای؟
♦️ کسی از داشهای نجف اشرف به نام عَبِدْفَرّار – عَبِد مصغر عَبْد – که خیلی شرور بوده و مردم از او واهمه و ترس داشتند، روزی وارد صحن مطهر مولیالموالی علی علیه الصلاة و السلام میشود.
🔶 مرحوم عارف بی بدیل و سالک بی نظیر آخوند ملاحسینقلی همدانی (ره) در یکی از حجرات صحن مطهر نشسته بوده. او نزدیک آخوند میرسد و میایستد.
🔺 آخوند از او میپرسد: اسمت چیست؟ میگوید: من را نمیشناسی، من عَبِد فرّار هستم.
آخوند میفرماید: اَ مِن الله فَرَرْتَ ام مِن رَسولِه.1
🔷وی به تفکر فرو رفته و به خانه میرود. فردا آخوند به شاگردانش میفرماید: برویم به تشییع جنازه یکی از اولیاءالله! میآیند به خانه عبد و میبینند مرحوم شده است. از خانوادهاش چگونگی فوتش را میپرسند. میگویند: دیروز حالش خوب بود. از منزل بیرون رفت و برگشت و شب تا به صبح نالید و گریه کرد و مرحوم شد.2
📚1- از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا
2- یادنامه حضرت آیتالله محمدهادی تألهی همدانی، ص 62 / پایگاه معاونت تهذیب حوزه
#موعظه
#داستان_علما
#توبه
#انقلاب_درونی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
داستانی از بهلول عاقل
محتسب_دربازار_است
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست....
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
📚 حکایت_بعضی_از_ما ...
میگن شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند موقع مغرب و عشا رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد.
موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخواندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم.
بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا،چطور غضب بر من نازل بشه؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری!!!
👈 قال رسول الله صلى الله علیه وآله : من ترک صلاته متعمدا فقد هدم دینه ؛
کسى که عملا نمازش را ترک کند، به تحقیق که دینش را منهدم کرده است
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#پندانه
شكسپير ميگه:
اگه يه روزي فرزندي داشته باشم، بيشتر از هر اسباب بازي ديگه اي براش بادكنك🎈 ميخرم.
بازي با بادكنك خيلي چيزها رو به بچه ياد ميده....
بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره.
بهش ياد ميده كه چيزاي دوست داشتني ميتونن توي يه لحظه،حتي بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصري از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتي چيزي رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه براي هميشه از دستش بده .
و اینکه وقتی یه نفر و خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#تلنگر
گاهی خدا یهویی دری رو باز میکنه
که حتی اون در رو نزدی...
به حکمت خدا اعتماد داشته باش...👌🌱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت3
اول از همه به طرف آوینا رفت که نزدیک ترین فاصله را با او داشت .
آوی با ذوق خندید:
-قربونت برم دایی, خوش اومدین.
--مرسی عزیزم، ماشالله چه خانوم شدی .
بعدی آواست که بغلش کرد
- دوقلوهای افسانه ای چطورن ؟
-- خوبیم دایی جون، خوش اومدی دایی .
بعد جلوی من ایستاد همه میدانند که چقدر عاشقش هستم، او هم مرا زیادی دوست دارد من خندیدم و اون با لبخند پهنی نگاهم کرد.
- نکشیمون خوش تیپ ترین دایی دنیا ...
باهم خندیدیم.
- به به مهری جون ِ خودم !
اخمهایم به آنی درهم گره خورد، با ناز لب ورچیدم و ازش رو برگرداندم .
- بیا اینجا ببینم عشقم .
تو بغلش که رفتم بوی ادکلن مارک و گرون قیمتش حالمو خوش کرد، چشم می بندم و نفس میکشم، معرکه ست ، خودش می داند باید جفت همین را برایم آورده باشد.
از بغلش که بیرون آمدم با لحن گرمی گفتم
- قربون قدمت عشقم ، خوش اومدی ،
ذوق کرد :
- فدات بشم مهرساجونم .
رو بطرف غزل کرد و گفت یکی یدونه خانوم
خوبی عزیزم ؟
غزل هم دایی را بغل کرد و گفت مرسی دایی جون ، دیگه نمیزاریم بریا .
دایی خندید و دستی به صورتش کشید
- ای بابا، بزارین حالا برسم ، البته بستگی به پذیرایی مامان هاتون داره .
خندیدیم.
آوا : دایی اون رفیق های جنتلمنت را می آوردی مارو باهاشون آشنا میکردی .
همه خندیدیم .
من: دایی راست میگه چرا کیان جون نیومد؟
دایی خندان چشمکی زد و و رو به آوا کرد:
- رفیقهام زیادی جنتلمنن به درد شماها نمیخورن ، جوجه ها ...
راستی این چه وضعشه ، اینجا اروپاست یا اونجا که من بودم ، اینقدر پول بالای شال میدین ، میندازین گردنتون؟
خندیدیم.
من: دایی شما دیگه چرا ، ما میخوایم از دست خونواده هامون فرار کنیم بیایم خونه شما .
دایی اخم ریزی کرد و گفت:
- نخیر از این خبرها نیست، کیان با پرواز بعدی میاد، همخونه دارم .
آوی: جووون ، پس از همین امشب میایم .
قهقهه میزنیم .
دایی خندان لبشو به دندون گرفت:
- اگه مامان هاتون بشنون ، همین الان بلیط برگشت منو اوکی میکنن.
با صدای مامان ، همه سرها بطرف جایی که بودند برگشت .
--بیاین تا بریم دیگه ، عمادجان به این چهارتا رو بدی سوار سرت میشن .
آوا و غزل و آوی به من نگاه کردند و گفتن خاک توسرت، با این مامانت .
دایی خندان یه تای ابروشو بالا داد
- عا عا نداشتیما . بریم بقیش باشه واسه یه وقت دیگه .
با اشاره ی آوا شروع کردیم سر اینکه دایی تو کدوم ماشین بشینه دعوا راه انداختیم ، الکی که لج مامان هامون در بیاد، اونقدر جدی بحث و دعوا راه انداختیم، البته که دایی میدانست فقط می خندید ...
دایی بلاخره سوار ماشین خاله شکوفه شد،
آوا بلاخره درگوشم پچ زد فکر کنم مامانتو اونقدری که به ما چهارتا توهین کرد، حرصش دادیم ، میتونی بری .
مشتی به بازوش زدم و گفتم اوکی آوا جونی!
خندان هرکسی تو ماشین خودشون سوار شد، بعد سوار شدن آوا و آوی، دایی صدا زد:
- تو کجا عشقم، بپر بالا، جای تو یکی هست .
دست رو لبهای رژ زدم گذاشتم و واسش بوس فرستادم .
-خودم قربونیتم جذاب من .
خندان سوارشدیم، آخجون خودم پیش دایی نشستم .
دایی عماد واسه همه ما خیلی عزیز است، اون فقط 26 سال دارد, بعد از گرفتن فوقش سه سالی هست رفته است آلمان، البته با رفیق دوران دبیرستانش، بهم خیلی نزدیک هستند و اصلا از هم جدا نمی شوند، گرچه بظاهر و جلوی بقیه کلی بهم فحش میدن ولی رفاقتشون زبانزدِ همه ست .
آخ کیان جوون چرا الان نیمدی ببینیمت ، خستگیمون در بیاد از تنمون ....
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعهست هوایت نکنم میمیرم...
یادی از صحن و سرایت نکنم میمیرم...
#شب_جمعه
#امام_حسین_قلبم❤️
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
یک حدیث پر از امید و عشق😍
🌷عظمت حضرت معصومه (سلام الله علیها)
📙امام صادق (علیه السلام):
📜 إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَكَّةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللَّهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِينَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ حَرَماً وَ هُوَ الْكُوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْكُوفَةُ الصَّغِيرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِيَةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَى قُمَّ تُقْبَضُ فِيهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِي اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَى وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِيعَتِي الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ.
📝خداوند حرمى دارد كه مكه است پيامبر حرمى دارد و آن مدينه است و حضرت على (علیه السلام ) حرمى دارد و آن كوفه است و قم كوفه كوچك است كه از هشت درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود - زنى از فرزندان من در قم از دنيا مى رود كه اسمش فاطمه دختر موسى (علیه السلام) است و به شفاعت او همه شيعيان من وارد بهشت مى شوند.
📚بحارالانوار(ط-بیروت) ج ۵۷ ، ص ۲۲۸ ، ح ۵۹
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
23.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 فلفل نبین چه ریزه با دعاهاش برکت میریزه
شوق نماز شکر پدرها چه محشر است
وقتی خبر رسیده که نوزاد دختر است
دختر چه دختریست کریمه مطهر است
در یک کلام مظهر الله اکبر است 😍
ریحانه بهشتی موسی بن جعفر است
💚 میلاد سراسر نور حضرت معصومه (ع) و روز زیبای دختر مبارک
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan