eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.5هزار دنبال‌کننده
863 عکس
830 ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. ارتباط با ما👇 @Yaware_ghaem لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖داستان تاثیر موعظه 🔻در خانه گر کس است 🔻 🔻یک حرف بس است🔻 از که فرار کرده‌ای؟ ♦️ کسی از داش‌های نجف اشرف به نام عَبِدْفَرّار – عَبِد مصغر عَبْد – که خیلی شرور بوده و مردم از او واهمه و ترس داشتند، روزی وارد صحن مطهر مولی‌الموالی علی علیه الصلاة و السلام می‌شود. 🔶 مرحوم عارف بی بدیل و سالک بی نظیر آخوند ملاحسینقلی همدانی (ره) در یکی از حجرات صحن مطهر نشسته بوده. او نزدیک آخوند می‌رسد و می‌ایستد. 🔺 آخوند از او می‌پرسد: اسمت چیست؟ می‌گوید: من را نمی‌شناسی، من عَبِد فرّار هستم. آخوند می‌فرماید: اَ مِن الله فَرَرْتَ ام مِن رَسولِه.1 🔷وی به تفکر فرو رفته و به خانه می‌رود. فردا آخوند به شاگردانش می‌فرماید: برویم به تشییع جنازه یکی از اولیاءالله! می‌آیند به خانه عبد و می‌بینند مرحوم شده است. از خانواده‌اش چگونگی فوتش را می‌پرسند. می‌گویند: دیروز حالش خوب بود. از منزل بیرون رفت و برگشت و شب تا به صبح نالید و گریه کرد و مرحوم شد.2 📚1- از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا 2- یادنامه حضرت آیت‌الله محمدهادی تألهی همدانی، ص 62 / پایگاه معاونت تهذیب حوزه کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
داستانی از بهلول عاقل محتسب_دربازار_است روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت: حقت بود. راه افتاد که برود بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست.... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
📚 حکایت_بعضی_از_ما ... میگن شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند موقع مغرب و عشا رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد. موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخواندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم. بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا،چطور غضب بر من نازل بشه؟ شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری!!! 👈 قال رسول الله صلى الله علیه وآله : من ترک صلاته متعمدا فقد هدم دینه ؛ کسى که عملا نمازش را ترک کند، به تحقیق که دینش را منهدم کرده است کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
شكسپير ميگه: اگه يه روزي فرزندي داشته باشم، بيشتر از هر اسباب بازي ديگه اي براش بادكنك🎈 ميخرم. بازي با بادكنك خيلي چيزها رو به بچه ياد ميده.... بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره. بهش ياد ميده كه چيزاي دوست داشتني ميتونن توي يه لحظه،حتي بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصري از بين برن پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتي چيزي رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه براي هميشه از دستش بده . و اینکه وقتی یه نفر و خیلی واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
گاهی خدا یهویی دری رو باز میکنه که حتی اون در رو نزدی... به حکمت خدا اعتماد داشته باش...👌🌱 کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
اول از همه به طرف آوینا رفت که نزدیک ترین فاصله را با او داشت . آوی با ذوق خندید: -قربونت برم دایی, خوش اومدین. --مرسی عزیزم، ماشالله چه خانوم شدی . بعدی آواست که بغلش کرد - دوقلوهای افسانه ای چطورن ؟ -- خوبیم دایی جون، خوش اومدی دایی . بعد جلوی من ایستاد همه میدانند که چقدر عاشقش هستم، او هم مرا زیادی دوست دارد من خندیدم و اون با لبخند پهنی نگاهم کرد. - نکشیمون خوش تیپ ترین دایی دنیا ... باهم خندیدیم. - به به مهری جون ِ خودم ! اخمهایم به آنی درهم گره خورد، با ناز لب ورچیدم و ازش رو برگرداندم . - بیا اینجا ببینم عشقم . تو بغلش که رفتم بوی ادکلن مارک و گرون قیمتش حالمو خوش کرد، چشم می بندم و نفس میکشم، معرکه ست ، خودش می داند باید جفت همین را برایم آورده باشد. از بغلش که بیرون آمدم با لحن گرمی گفتم - قربون قدمت عشقم ، خوش اومدی ، ذوق کرد : - فدات بشم مهرساجونم . رو بطرف غزل کرد و گفت یکی یدونه خانوم خوبی عزیزم ؟ غزل هم دایی را بغل کرد و گفت مرسی دایی جون ، دیگه نمیزاریم بریا . دایی خندید و دستی به صورتش کشید - ای بابا، بزارین حالا برسم ، البته بستگی به پذیرایی مامان هاتون داره . خندیدیم. آوا : دایی اون رفیق های جنتلمنت را می آوردی مارو باهاشون آشنا میکردی . همه خندیدیم . من: دایی راست میگه چرا کیان جون نیومد؟ دایی خندان چشمکی زد و و رو به آوا کرد: - رفیقهام زیادی جنتلمنن به درد شماها نمیخورن ، جوجه ها ... راستی این چه وضعشه ، اینجا اروپاست یا اونجا که من بودم ، اینقدر پول بالای شال میدین ، میندازین گردنتون؟ خندیدیم. من: دایی شما دیگه چرا ، ما میخوایم از دست خونواده هامون فرار کنیم بیایم خونه شما . دایی اخم ریزی کرد و گفت: - نخیر از این خبرها نیست، کیان با پرواز بعدی میاد، همخونه دارم . آوی: جووون ، پس از همین امشب میایم . قهقهه میزنیم . دایی خندان لبشو به دندون گرفت: - اگه مامان هاتون بشنون ، همین الان بلیط برگشت منو اوکی میکنن. با صدای مامان ، همه سرها بطرف جایی که بودند برگشت . --بیاین تا بریم دیگه ، عمادجان به این چهارتا رو بدی سوار سرت میشن . آوا و غزل و آوی به من نگاه کردند و گفتن خاک توسرت، با این مامانت . دایی خندان یه تای ابروشو بالا داد - عا عا نداشتیما . بریم بقیش باشه واسه یه وقت دیگه . با اشاره ی آوا شروع کردیم سر اینکه دایی تو کدوم ماشین بشینه دعوا راه انداختیم ، الکی که لج مامان هامون در بیاد، اونقدر جدی بحث و دعوا راه انداختیم، البته که دایی میدانست فقط می خندید ... دایی بلاخره سوار ماشین خاله شکوفه شد، آوا بلاخره درگوشم پچ زد فکر کنم مامانتو اونقدری که به ما چهارتا توهین کرد، حرصش دادیم ، میتونی بری . مشتی به بازوش زدم و گفتم اوکی آوا جونی! خندان هرکسی تو ماشین خودشون سوار شد، بعد سوار شدن آوا و آوی، دایی صدا زد: - تو کجا عشقم، بپر بالا، جای تو یکی هست . دست رو لبهای رژ زدم گذاشتم و واسش بوس فرستادم . -خودم قربونیتم جذاب من . خندان سوارشدیم، آخجون خودم پیش دایی نشستم . دایی عماد واسه همه ما خیلی عزیز است، اون فقط 26 سال دارد, بعد از گرفتن فوقش سه سالی هست رفته است آلمان، البته با رفیق دوران دبیرستانش، بهم خیلی نزدیک هستند و اصلا از هم جدا نمی شوند، گرچه بظاهر و جلوی بقیه کلی بهم فحش میدن ولی رفاقتشون زبانزدِ همه ست . آخ کیان جوون چرا الان نیمدی ببینیمت ، خستگیمون در بیاد از تنمون .... به قلم کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه‌ست هوایت نکنم میمیرم... یادی از صحن و سرایت نکنم میمیرم... ❤️ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک حدیث پر از امید و عشق😍 🌷عظمت حضرت معصومه (سلام الله علیها) 📙امام صادق (علیه السلام): 📜 إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَكَّةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللَّهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِينَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ حَرَماً وَ هُوَ الْكُوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْكُوفَةُ الصَّغِيرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِيَةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَى قُمَّ تُقْبَضُ فِيهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِي اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَى وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِيعَتِي الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ. 📝خداوند حرمى دارد كه مكه است پيامبر حرمى دارد و آن مدينه است و حضرت على (علیه السلام ) حرمى دارد و آن كوفه است و قم كوفه كوچك است كه از هشت درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود - زنى از فرزندان من در قم از دنيا مى رود كه اسمش فاطمه دختر موسى (علیه السلام) است و به شفاعت او همه شيعيان من وارد بهشت مى شوند. 📚بحارالانوار(ط-بیروت) ج ۵۷ ، ص ۲۲۸ ، ح ۵۹ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊 فلفل نبین چه ریزه با دعاهاش برکت میریزه شوق نماز شکر پدرها چه محشر است وقتی خبر رسیده که نوزاد دختر است دختر چه دختریست کریمه مطهر است در یک کلام مظهر الله اکبر  است 😍 ریحانه بهشتی موسی بن جعفر است 💚 میلاد سراسر نور حضرت معصومه (ع) و روز زیبای دختر مبارک کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 برگزاری دوره # ٣روزه پاکسازی رحم 👩‍🦰 ‼️ اگر بی نظمی قاعدگی ، فیبروم ، کیست ، تنبلی تخمدان ، خونریزی های طولانی و ناباروری داری این دوره از دست نده 🧡 فقط با ۵۰هزار تومان توی این دوره قراره👇👇👇 ✅ آموزش مزاج و پاکسازی داخلی 📚 ✅ نسخه های طلایی جهت پاکسازی ✅ پشتیبانی و جوابگویی سوالات بمدت 2هفته بعد از اتمام دوره در گروه مرجع ✅توسط اساتید مشاوره و چکاپ رایگان بشید👩‍💼 🔰 برای ثبت نام و معرفی افراد علاقمندفرم زیر را پرکنید https://formafzar.com/form/8ptaw 09124421688
💠 محاسبه نفس 🔸 امام کاظم علیه السلام: کسی که هر روز به حساب خود نرسد، از ما نیست. 📚 اصول کافی/ج4/ص191 ✍🏼یکی از راویان تفحص می گفت در دفترچه یک شهید 16ساله نوشته بود: گناهان امروز: 😔سجده نماز ظهر طولانی نبود 😔زیاد خندیدم 😔هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد و... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
روزی واعظی به مردمش می گفت: ✅ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
😔یک نگاه حرام...😔 🔥جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل جوان افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت. پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که . 🔥 جوان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد. 🔞 سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشق اش به او، جرعه ای شراب بنوشد. جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد. 🔥 دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. جوان که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد.😳😰 🔥⛔️ ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به جوان گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به 30 سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟! ⚠️جوان که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافر خارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد. این بود سرنوشت آن جوان، به‌خاطر یک . کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
✍جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟... زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم! حضرت امام علی (علیه السّلام): «دنیا خانه ی آرزوهایی است که زود نابود می شود، و کوچ کردن از وطن حتمی است. دنیا شیرین و خوش منظر است که به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی کنید با بهترین زاد و توشه از آن کوچ کنید و بیش از کفاف خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نکنید.» 📚نهج البلاغه، خطبه ۴۵ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔸تو بهترین نقاش زندگی خودت هستی هیچ کس بهتر از خودت نمی‌تونه به زندگیت رنگ و بوی موفقیت و خوشبختی بده. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
📚 می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !! حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️ شبتون قشنگ دلتون پر از نور کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
مهرسا : خاله هم با دیدن دایی به تنهایی برایش سوال پیش آمده بود؛ چون سرش را به طرف ما کج کرد و گفت عمادجان چطور بدون رفیقت اومدی ؟ دایی نیمخند جذابی زد: - کیانوش برنامه هاش ردیف نشد، با پرواز بعدی میاد شکوه جان. غزل رو به من چشمکی زد - دایی بنظرتون خوبه  رفیقتون بیاد فرودگاه کسی استقبالش نرفته باشه،میزاشتین ما اونجا بمونیم، خودتونم دوست داشتین می موندین! لبهایم را باد کردم تا بلند نخندم خاله با لحن خیلی جدی گفت: غزل این حرفها چیه میزنی? سعی کردم بدون اینکه بخندم  پشت غزل در بیام . - خب راست میگه غزل، برای ما افت داره ، میزاشتین بمونیم یه استقبال در حد ایرانی جماعت ازش به عمل می آوردیم . دایی پچ زد - بفهمه اینقدر طرفدار داره خرذوق میشه . غزل : دایی یه کار کن بفهمه من و دایی پقی زدیم زیر خنده ... غزل: ما هم میتونیم واسش از کوه بالا بریم ، تو هتلش شلوغ کنیم، فرش ابریشم بهش بدیم. من ذوق کنان جواب دادم: - غزی اون رونالدو بود عزیزم رفت، تموم شد عشقم . غزل بدون اینکه کم بیاورد ادامه داد: - واقعا؟ یعنی هم با دوتا گل  بازیو بردن ، هم فرش ابریشمو...!! - آره بابا ، تازشم فرشم پهن کرد خونش ، فیلمشم پخش شد . خندیدم. غزل خطاب به مامانش گفت داشته باش شکوفه جون، رونالدو با اون ثروت عظیمش فرش را پهن میکنه خونه ش فیلم میگیره همه دنیا ببینن، اونوقت یکی واسه ما کادو میاره میگی حق ندارین ازش استفاده کنین، یموقع می بینن واسمون افت داره . از لحنش با دایی خندیدیم؛ آقارسول هم لبخند بامصمایی زد. دایی با لبخندجذابی جواب داد - اولا که کیان ایرانیه نیازی به این کارها نیست، ما فقط سه ساله رفتیم آلمان ، دوما ما آخرتعطیلات عید برمیگردیم ، کلی کارو درس داریم . غزل لحن لاتی گرفت - دایی مهمون نوازی ماها راکه ببینه نمک گیر میشه، مام که نمیخوایم تا قیامت بمونه ، زیارتش کردیم بره به سلامت... دایی: دخترا منو اینقدر نخندونین یکی از بیرون می بینه فک میکنه من دیونم .. غزل صاف نشست . - مامان حالا میزاشتین امشب دایی جلو بشینه با یکبار عقب نشستن که پایه خانواده سست نمیشه، منو که هیچوقت نزاشتین جلو بشینم . خودمو محکم گرفتم واقعا نخندم از لحن حق بجانبه ی غزل . دایی نگاهش را به بیرون از ماشین داد. خاله شکوفه عصبی شد - چی داری واسه خودت میگی غزل، هرچقدر اصرار کردم دایی قبول نکرد. چقدر تو امروز حرف میزنی ؟ دایی رو به غزل مهربانانه گفت - بله غزل جان مامانت اصرار کردن ، من خواستم پیش شماها بشینم . آقارسول و بابای من و شوهرخاله افسانه واقعا مردهای مهربونی هستن، ولی این مامانم و خاله هام  هستن که خیلی زورند و حرف باید حرف خودشون باشد. مثل الان که آقا رسول گاهی یه لبخند پرمعنایی روی لبهایش نشست و ترجیح داد سکوت کند. آقا رسول کامند اداره مالیات بود، توی جمع های فامیلی،همه ازش در مورد مالیاتها می پرسیدند ، همیشه یه بحث داغ توی مهمونی ها بوجود می آمد. بلاخره رسیدیم به عمارتِ پدرجون. عمارت پدرجون دو طبقه ست ،خودشون طبقه اول هستند که اتاقهای بزرگی دارد . گاهی همگی ماها به مناسبتهای مختلف می رویم و آنجا می مانیم. عزیز و پدرجون توی حیاط منتظر تک پسرشان هستند،ب خاطر کسالت پدرجون فرودگاه نیامد گرچه که عزیز و پدرجون اصلا پیر نیستند و دایی شده ته تغاری و عزیردردونه این عمارت. به قلم کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
💠حدیث روز💠 📜 امیرالمؤمنین على (عليه السلام): إنّ الدُّنيا مُنقَطِعةٌ عنکَ و الآخِرةَ قريبةٌ منکَ. 💬همانا دنيا از تو جدا شدنى و آخرت به تو نزديک است. 📚{نهج‌البلاغه،نامه۳۲} کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan