کافه کتاب📖
اسمتومصطفاست| #پارت_1 یه گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخمهایت را در هم کردهای، اما من خندهات
اسمتومصطفیست| #پارت_2
آمدی و گفتی: {جانم سمیه!} گفتم: {مگه نه اینکه هر وقت میخواستم جایی برم همراهم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت با من بیا !} شانه به شانهام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: تنها ؟!
_چرا فکر میکنی تنها؟
_ پس با کی میری؟
_آقا مصطفی!
پلک چپش پرید: {بسم الله الرحمن الرحیم} چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مخم تاب برداشته. در را که خواستم ببندم، گفت: {حداقل با آژانس برو خیالم راحتتره!} اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی شانه به شانهام. حالا هم نشستهای اینجا روی سنگ سفید مقابل عکست. آن وقتها موقع تنهایم نمیگذاشتی. آن وقتهایی که بودی و میتوانستی کنارم باشی اگر میگفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بودی میآمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس میکردی تکلیفی شرعی به گردنت هست و غیب میشدی. حالا هم دستم را محکم بگیر رهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم میخواهم مرا برسانی مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدنها فرق دارد. این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هرچند《آن را که خبر شد خبری باز نیامد》.
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥
کافه کتاب📖
اسمتومصطفیست| #پارت_2 آمدی و گفتی: {جانم سمیه!} گفتم: {مگه نه اینکه هر وقت میخواستم جایی برم
اسمتومصطفیست| #پارت_3
نمور است، اما این گل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا خوش کرده. میگفتی: { تو بچه شمال بارون دیده کجا سمیه خانم و من بچه جنوب آفتاب دیده کجا؟! قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هَشوَ و فلافل کجا، میرزا قاسمی و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا؟! ولی قدرت خدا رو ببین تو با چه لذتی قلیه ماهی و ماهی هشو میخوری و من میرزا قاسمی و فسنجون ترش! این نشونه این نیست که از روز اول ناف ما را به نام هم بریدن؟ }
درست میگفتی آقا مصطفی. راست و درست. قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به ولایت با هم یکی بودیم، هرچند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر.
تو یک ماه از من کوچکتر بودی و این آزارم میداد، طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پشت چادری که جلوی دهانم گرفته بودم به مامانم گفتم: { بگو که من یه ماه بزرگترم.}
مادرت شنید و گفت: { اینکه چیز مهمی نیست! }
راست میگفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی. آنقدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی. پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه؛ ماه شب چهارده.
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥
کافه کتاب📖
اسمتومصطفیست| #پارت_3 نمور است، اما این گل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا خوش کرده. میگف
اسمتومصطفیست| #پارت_4
حالا هم آمدهام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی ۸ سال و نیمه مان را دوره کنم. هم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظهها را در این ضبط کوچک جا بدهند. همه آنچه یادم میآید. این را به درخواست نویسندهای انجام میدهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکیها روشن میشود.
کسی میتوانست پیش بینی کند که من زاده رشت و بزرگ شده سیاهکلم، من که چند سال تمام هوای شرجی شما را به کشیدهام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار، تو هم از آنجایی که جنوب هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محلهای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم.
دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند، گرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود هر دو دریا یکدیگر را در آغوش میکشند. همانطور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند.
ما خانوادهای هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومیام، صحابه خواهرم و آقا محمد تهتقاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجارهنشین بود و به قول خودش خوشنشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچهها با این پرندگان خیلی خوش میگذشت، وقتی از صبح تا شب وسط بازیها سراغیم از آنها میگرفتیم و باهاشان بازی میکردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و زبان بستهها عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و پیشانیام شکست.
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥
کافه کتاب📖
اسمتومصطفیست| #پارت_4 حالا هم آمدهام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی ۸ سال و نیمه مان
اسمتومصطفیست| #پارت_5
زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هرجور بود منو رساند درمانگاه. باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانهشان چند کوچه آن طرفتر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانیام بخیه خورد.
چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوههای اولش بودیم و عزیز دردانه.
مادربزرگ آنقدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانوادهام به تهران کوچ کردن پیش او ماندم. خانهاش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا بود و صمیمیت. شبها کنارش میخوابیدم و بوی حنای مویش را به سینه میکشیدم. دستهایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید؛ قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید.
تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار میشد. از لانه مرغها تخم مرغ برمیداشت، آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود، لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهار مغز، در کیسهای میبست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهیم میکرد.
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥
کافه کتاب📖
اسمتومصطفیست| #پارت_5 زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هرجور بود منو رساند د
اسمتومصطفیست| #پارت_6
ظهر که زنگ میخورد میآمد دنبالم، از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد. داخل قهوهخانه میز و صندلیهای چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت.
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. اسباب بازیهایم را همان جا گذاشتم، مخصوصاً عروسکم، خانم گلی را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آنها بازی کنم.
سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسهام در خیابان دامپزشکی بود. ما مستاجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن بارانهای ریز ریز را داشت؛ همان هوایی که عطر مادربزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و و هوس ماهیهایی را داشتم که وقتی به گوش میچسباندی، صدای دریا را میشنیدی.
بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی ۴ سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحانهای ثلث سوم تموم نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را بفرست دنبالمان. عزیز هم از پشت تلفن قربون صدقهمان میرفت و چَشم چَشمی میگفت و قول میداد بابابزرگ را راهی کند. بابا بزرگ میآمد، یکی دو شب میماند، بعد هم من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥
کافه کتاب📖
اسمتومصطفیست| #پارت_6 ظهر که زنگ میخورد میآمد دنبالم، از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خان
اسمتومصطفیست| #پارت_7
باز خانه مادربزرگ و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده و نانهای دوبار تنور و بازی با غازها و اردکها و خواندن کتاب و نشستن کنار درگاهی پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و عطری قریب به سینهمان میپاشید.
《خونه مادربزرگه هزار تا قصه داره》 خانهای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما باغ بهشت بود. تابی فلزی گوشه حیاط بود که وقتی سوار میشدیم، ما را با خود تا دل ابرها میبرد.
بازی ما بچهها هفتسنگ و قایمباشک و گرگمبههوا بود. عصرها زنها روی ایوان خانه ها مینشستند و بساط چای به پا میکردند. مادربزرگ هم گاهی خانه یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکرد که بیایند. این دورهمیهای زنانه روی چراغ خوراکپزی، شیرینی گوشفیل و خاتونپنجره و نان نخودچی میپختند.
خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این موروثه را حفظ کنم. مادربزرگ برای نماز صبح که بلند میشد دیگر نمیخوابید حیات را آب و جارو میکرد، سفره صبحانه را میانداخت و با چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا اردهمغزدار از همه پذیرایی میکرد. بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار میگرفت. این عادتش بود.
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥
⭕️ سکوت مرگبار کوچه
🔻از پشت ویترین کوچک مغازهام، همه چیز را دیدم. کوچهی ساکت و آرام همیشگی، ناگهان به صحنهای هولناک تبدیل شده بود. زنی با موهای پریشان و چشمانی وحشتزده، تلاش میکرد از دست مردی بگریزد که با مشتهای گره کرده و چهرهای خشمگین، تعقیبش میکرد. آن مرد، شوهرش بود.
🔺صدای فریادهای زن، سکوت کوچه را شکست. من مات و مبهوت به صحنهی مقابل نگاه میکردم. قلبم به طرز وحشتناکی میتپید. تلفن را برداشتم و با پلیس لندن تماس گرفتم، اما انگار زمان در آن لحظه متوقف شده بود. هر ثانیه که میگذشت، وحشت بیشتری به دلم مینشست.
🔻دیر شده بود. زن بیجان روی زمین افتاده بود و مردی که مرتکب این جنایت شده بود، با خونسردی کنار دیوار ایستاده بود. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
🔺این اتفاق، تنها یکی از هزاران مورد مشابه در غرب است همان جایی که بیش از هر جای دیگری شعار برابری و حقوق زنان را سر میدهند.
🔻در سالهای اخیر در بریتانیا، به طور میانگین هر سه روز یک زن توسط یک مرد کشته شده است! این آمار تکاندهنده، نشان میدهد که علیرغم تمام شعارها، خشونت علیه زنان همچنان به عنوان یک معضل جدی در جوامع غربی وجود دارد.
🔺در سال ۲۰۲۴ به تنهایی، ۸۰ زن در بریتانیا به دست مردان کشته شدند. این آمار هولناک، زنگ خطری جدی برای تمام بشریت است.
ما باید بپرسیم که چرا با وجود پیشرفتهای ظاهری در تکنولوژی، خشونت علیه زنان همچنان به عنوان یک اپیدمی جهانی گسترده شده است.
🔻از آن روز به بعد، نگاهم به دنیا تغییر کرد. دیگر نمیتوانستم به سادگی از کنار این موضوع بگذرم.
📚#خشونت_علیه_زنان
=======================
⚠️ این داستان، الهامگرفته از آمارهای پژوهشی است که میتوانید در اینجا مشاهده کنید...
👈تو کافه کتاب دو دقیقه ای کتاب بخون🏋️♂️
🏇https://eitaa.com/cafeh_ketab1🏇
کافه کتاب📖
اسمتومصطفیست| #پارت_7 باز خانه مادربزرگ و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده و نانهای دوبار
اسمتومصطفیست| #پارت_8
مادربزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند.
هر که از روستا برای خرید و کار میآمد، خانه سید ابراهیم ایستگاه استراحتش میشد. پدربزرگ اهل شعر و شاعری هم بود و مادربزرگم دل و دماغ شنیدن را داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، پدربزرگم را میگویم، مریدش شدی. میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. به قول خودت شده بود مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف میکردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند، چطور گوشت را در اناردان میخواباند، چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد.
آنقدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادیات را گذاشتی سید ابراهیم.
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی. گفتم: { تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلیش روهم میگذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب میگذاشتی سید ابراهیم نبوی! }
خندیدی، از همان خندههای معصومانهای که حالم رو خوب میکرد: {ما رو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم، باشه رفتم اونجا فامیلیم رو عوض میکنم و میذارم نبوی تا خوشحالتر بشی.}
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 میلاد با سعادت مولی الموحدین امام علی بن ابی طالب علیه الصلوة و السلام مبارک باد.
کافه کتاب📖
اسمتومصطفیست| #پارت_8 مادربزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبین
اسمتومصطفیست| #پارت_9
گویند کسانی که در حال انتظارند، همه زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان میگذرد. من آمدهام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان سرعت گذشته از جلوی چشمانم میگذرد.
بیان این همه خاطره باعث نشده آن گل آفتاب روی صورتت جابجا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یادآوریها در حافظهای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند.
سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز، شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو کانکس در محلمان زیر نور آفتاب برق میزد؛ یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. این دو کانکس چسبیده به هم بود و حسینیهای را تشکیل میداد. یکی از کانکسها را داده بودند به خواهرها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه.
آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمیدادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضو آن نمیکنند، شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلاً اگر شیرینی میخواستند چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم میرفتیم شهریار، شیرینی میخریدیم و میآمدیم.
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥
کافه کتاب📖
اسمتومصطفیست| #پارت_9 گویند کسانی که در حال انتظارند، همه زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چ
اسمتومصطفیست| #پارت_10
از کهنز تا شهریار پنجشش کیلومتر راه بود که یا با آژانس میرفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم میرفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها مرثیه و سرود میخواندیم. ۱۵ ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیتهای جدیتر به من بدهد .سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسرش شهید شده بود، به جنوب کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را میدیدم که پدرم سالها آنجاها جنگیده و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همانجا عشقم به شهدا به همه آنهایی که به دنبال مهتاب میدویدند و خودشان میشدند ماه بیشتر شد.
فکر کن! شب که به چشم انداز نگاه میکردی، اگر خوب نگاه میکردی میدیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است. وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگتر شده بودم.
بالاخره این گل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم اخم تو باز شد.
روی سنگ سرد جابهجا میشوم و با دور تندتری گذشته را مرور میکنم.
🔥 تو کافه کتاب دو دقیقهای کتاب بخون:) 🔥