Armin Zarei - Divoone (UpMusic).mp3
8.06M
چرا استرس داری تو عزیزم اروم باش بیخیال دنیا و قانوناش
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_96
سریع گوشیم رو وصل کردم به ضبط و آهنگ مورد علاقم که این روزها قشنگ وصف حال خودم بود رو گذاشتم...
/واسه خودمم عجیب چی شد عاشق شدم/
/رفتی توی قلبم همه شوکه شدن/
/واسه خودمم عجیبه چرا عاشق شدم/
/چی شد اینجوری شد رفتی تو دلم/
/آخه همه میدونن یه دنده ام/
/ولی واسه تو که من میخندم/
/کسی به چشمم نمیاد شرمنده ام/
/عاشقونه بیا بگیر دوتا دستامو/
/تو بی بهونه بیا بخون از چشمهام حرفامو/
/خوش رنگ چشمات/
/ میمیرم برات/
/بدون قدر منو/
/بمون پیشم نرو/
/بزار همه ببینن پیش هم ماهارو/
/آخه همه میدونن یه دنده ام/
/ولی واسه تو که من میخندم/
/کسی به چشمم نمیاد شرمنده ام/
(یه دنده : میثم ابراهیمی)
آروم روی فرمون ضرب گرفته بود و با لبخند به جلو خیره بود.. کلا این یکی دو هفته نیشش خیلی باز بود.
دستم رو روی بوق گذاشتم و بوق عروسی می زدم.. یک دفعه دستش رو گذاشت روی دستم و باهام همراه شد.
داشتم آتیش می گرفتم.. تپش قلبم رفته بود روی صدهزار.. کاش میدونست با این کارهاش داره دیوونم میکنه..
بهش نگاه کردم. داشتن با امیر مسخره بازی در می آوردن.
چیکار کردی با این دل صاحب مرده لعنتی؟
بغض بدی گلوم رو گرفت. چرا اینطوری شد؟ خدایا من چیکار کردم با خودم؟ اون چیکار کرد با من؟
با هر خنده مردونهای که می کرد یک تیکه از قلبم می شکست...
خدا جونم کمکم کن به دستش بیارم و الا مطمئنم دیگه نمی تونم زندگی کنم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_97
تا آخری که رسیدیم خونشون کلی مسخره بازی در آوردیم.
خونه خوشگلی داشتن.. بعد کلی آبغوره و به سختی از هم جدا شدیم و راه افتادیم سمت خونه..
ماشین رو توی پارکینگ گذاشت. پیاده شدیم. رفتم بالا لباسم رو عوض کردم. یادم رفت ازش تشکر کنم..
آروم از پله ها رفتم پایین. توی آشپزخونه بود.. رفتم داخل و آروم گفتم:
_بابت امشب ممنون خیلی خوش گذشت..
_آره خیلی خوب بود. قابلی هم نداشت..
با صدای تریک تریک سرم رو آوردم بالا.. داشت از توی قوطی قرص درمیآورد. سریع گفتم
_صبر کن! نخور!! قرص برای چی میخوری؟؟
_تو الان یک ماه توی این خونه ای هنوز نفهمیدی من شبها بدون آرامبخش خوابم نمیبره..
_واقعاً؟؟ آخه برای چی؟
_اگه نخورم تا صبح کابوس میبینم.
_کابوس چی؟
_خیلی مبهم.. یه صحنه درد آوریه.. اصلا راحت نمی خوابم.
_خیلی خوب یه امشب قرص نخور من یه کاری می کنم راحت بخوابی..
_چه کاری مثلاً؟؟
با تعجب به لحن شیطون و ابروهای بالا و چشمهای تنگش نگاه کردم. خیلی بی حیا شده جدیداً.. اخمام رو کشیدم توی هم. رفتم طرفش گوشش رو محکم گرفتم و دنبال خودم کشیدم سمت بالا.
_ آی!! گوشم آوا.. ولم کن.. من که چیزی نگفتم دختر.. آی!!
رسیدیم جلوی در اتاقش. ولش کردم و گفتم:
_برو دراز بکش من الان میام
سریع رفتم توی اتاقم و کتاب هزار و یک شب رو برداشتم. شهرزاد که تونست پادشاه رو آدم کنه.. خدا رو چه دیدی شاید منم تونستم این ملک جوانبخت رو آدم کنم..
رفتم توی اتاقش. دراز کشیده بود و ساعدش روی چشم هاش بود..
بی سر و صدا روی راحتی کنار تختش نشستم. داشتم از خواب کور میشدم ولی الان بنیامین مهمتر بود..
از وسط کتاب یک جایی رو باز کردم و آروم شروع کردم به خوندن.....
نویسنده:یاس🌱
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند
چیزی بگو
مثلا: کنارت هستم...
#تورگوت_اویار
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_98
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، در زمان گذشته پادشاهی بود.. ملک شهرمان سپاه بیکران داشت. ولی سالخورده و رنجور بود و از فرزند نصیبی نداشت.. روزگاری در کار خود به فکرت اندر شد و محزون گردید و از کار خود به یکی از وزرا شکایت کرد و گفت: مرا بیم آن است که چون بمیرم ملک من ضایع شود از آن که فرزندی ندارم..
القرض ملک شهرمان تمام آن روز را تا هنگام شام در تخت مملکت به سر برد و پس از آن با وزیر خلوت کرد و به او گفت که ای وزیر این که میانه من و پسرم قمر الزمان گذشت تو سبب شدی، از آنکه مرا بدین کار رشادت کردی.. اکنون تو را تدبیر چیست و رای نظر در این باره کدام است؟
گفت: ای ملک قمرالزمان را ۱۵ روز به زندان اندر بگذار.. پس از آن به نزد خود حاضر آور و به ازدواجش فرما که هرگز مخالفت نخواهد کرد..
چون قصه به اینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از قصه فروبست...
کتاب رو بستم. نفس های سنگینش نشون میداد که خوابیده.. آروم رفتم بالای سرش.. پسر مظلوم..!
پتو رو آروم کشیدم تا زیر گردنش و از اتاق اومدم بیرون. خودم رو پرت کردم روی تخت و به ۳ کشیده خوابم برد....
_آوا پاشو دختر! دیرمون میشهها..
با چشم های بسته روی تخت نشستم. لای یکیشون رو یکم باز کردم و به ساعت نگاه کردم. پنج بود. وای خدا من که تازه خوابیدممم..
همینطور که چشمام بسته بود به سمت دستشویی رفتم. آخ!! دستم رو روی پیشونیم گرفتم و به جلو نگاه کردم.. کلاً مخالف جهت دستشویی رفته بودم توی دیوار..
صدای خندهی یکی بلند شد. برگشتم دیدم بنیامین تکیه داده به دیوار یک پاش رو هم گذاشته روی دیوار و دست به سینه داره میخنده.
با جیغ گفتم: زهرماررر! به چی میخندی؟
دو تا دستش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
_هیچی به خدا شما راحت باش.
چشم غره رفتم و همان طور که می رفتم سمت دستشویی زیر لب غر غر می کردم:
_بله دیگه بایدم بخندی.. پرستاربچه شدم دیگه.. هر شب باید داستان بخونم تا آقا بخوابن! کتاب رو هم که گذاشته توی اتاق خودش به من نمیده.. ای خدا این چه زندگیایه ما داریم آخههه!!
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_99
با خنده گفت:
_شنیدم چی گفتی ها..
_زهرمار نخند.. خب گفتم که بشنوی..
رفتم توی دستشویی و در رو محکم بستم. صدای خنده اش بلند شد.. چشمم به خودم توی آینه که افتاد خودمم خندهم گرفت..
موهام رو خرگوشی دیشب بالا بسته بودم. یک بلوز و شلوار صورتی جیغ که روش عکس یک خرس داشت تنم بود.. خودم رو در حال جیغ زدن تصور کردم.. خدایی کرکرخنده میشد. شبیه این بچه های ۵ ساله که هی بالا و پایین می پرن و جیغ می زنن..
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم خندیدم.. کارام رو کردم. سریع از دستشویی اومدم بیرون.
پشت به من روی تخت نشسته بود و با تلفن حرف میزد..
_قربونت برم الهی..
_ -------
_خیله خب کم زبون بریز همینطوری دل مارو بردی کوچولو..
_ -------
_باران مگه دستم بهت نرسه..
_ -------
_دیوونه اگه گوشی رو بگیرن پدرت رو در میارن...
اشک توی چشمام جمع شد.. باکی داشت اینطوری حرف میزد. باران کی بود دیگه؟ ای خدا چرا باید اینطوری بشه آخه؟ از چیزی که می ترسیدم داشت جلوی چشمهام اتفاق می افتاد..
_خیله خب برو وروجک این گوشی رو هم خاموش کن..
_ ------
_یعنی یه داداش جونــــم میگی خرم می کنی دیگه..
_ -------
_باشه قربونت برم الان راه می افتیم. قبل شما فرودگاهیم..
_ --------
_ فدات خداحافظ..
خاک برسرم داشت با خواهرش حرف میزد.. صبر کن ببینم اصلا مگه بنیامین خواهر داشت؟ چرا چیزی نگفته بود؟
با تکون دادن دست هاش جلوی صورتم به خودم اومدم.
_کجایی؟؟
سری فکری که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم..
_تو مگه خواهرم داری؟
_آره یدونه.. یکی از خودت زلزله تر.. حالا بذار ببینیش عاشقش میشی...
_آها..
_نیم ساعت دیگه پایین منتظرتم.
سری تکون دادم و رفتم بیرون جلوی کمد ایستادم. دوست داشتم توی نگاه اول خوشگل به نظر بیام. یه شلوار جذب لی سرمه ای پوشیدم با مانتو جلو باز سفید_سرمهای که کوتاهیش تا بالای زانو بود و از پشت تا ساق پام..
یه شال سورمهای هم شل انداختم و یکم موهام رو کج زدم....
نویسنده: یاس🌱