eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌شد.
رفتم توی آموزش پرونده ام و دٱدم خیلی تحویلم گرفتن کارای ثبت نام خیلی زود جور شد برای ترم اول و دوم.واحد انتخابی نداشتیم و همه باید یک سری واحد عمومی و.پاس می کردیم.. لیست درسا و ساعت کلاسا رو گرفتم و از دانشگاه زدم بیرون ساعت کلاسا تو هفته متغیر بود باید کلی کتاب می خریدم توی راه چند تا کتاب فروشی دیده بودم پس راه خونه رو در پیش گرفتم رسیدم به یک.کتاب فروشی خیلی بزرگ رفتم داخل وای خدایا خیلی قشنگ بود کلی کتاب های رنگ و وارنگ و جور واجور و فضای سر سبز و گل کاری شده قشنگ لیست کتاب ها رو به فروشنده دادم در عرض 20 دقیقه کلی کتاب روی پشخوان بود خدا رو شکر حمل کتاب دداشتن آدرس خونه رو دادم و گفتن تا فردا حتما به دستم می رسه حساب کردم و زدم بیرون .. وارد خیابون خودمون شدم اینجا مثل بهشت بود با اینکه داخل شهر بود اما انگار کیلومتر ها از شهر فاصله داشت ..در خونه رو باز کردم و رفتم داخل ساعت 1بعد از ظهر بود لباسام و عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه یک سانویچ خودم و دوباره برگشتم توی اتاقم تا با مامان اینا تماس بگیرم احتمالا الان بیدارن... ساعت 3 بود به شدت حوصلم سر رفته بود هیچ کاری نداشتم انجام بدم می خواستم برم پای تلویزیون ولی از اون آکواریوم لعنتی می ترسیدم بعد کلی کلنجار رفتن با ترس و لرز رفتم توی پذیرایی سعی می کردم بیشترین فاصله رو با آکواریوم. داشته باشم هدا رو شکر تلوزیون طوری بود که اگه می خواستی روبه روش بشینی پشتت میشد به آکواریوم و این تا حدودی خوب بود.. یک جوری که چشمم بهشون نخوره بدو بدو رفتم جلوی تلویزیون نشستم هرچند مطمعن بودم که نمیان بیرون اما بازم می ترسیدم... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره.....
تا ساعت 11شب بیکار تو خونه چرخیدم نشسته بودم جلو تلوزیون داشتم یک سریال ترکی بی سر و ته می دیدم که صدای دروازه بعد از چن. دقیقه هم صدای در خونه آومد صدای پاش و شنیدم که ار پله ها رفت بالا بعد یک ربع آومد پایین و مستقیم آومد توی نشیمن با دیدنم یک ابروش و انداخت بالا و گفت: _ چقدر زود باهاشون کنار اومدی.. نمی خواستم ازم نقطه ضعف داشته باشه پوزخندی زدم و گفتم: _ من شاید هیچوقت نتونم با تو.کنار بیام اما کنار اومدن با این زبون بسته ها اونقدر ها هم سخت نیست.. همونطور که عقب گرد کرد بره بیرون دستش و توی هوا تکون دآد و گفت: _ خفه شو بابا... بلند شدم و با اخم گفتم: _ حرف دهنت و بفهم.. برگشت سمتم لبخند حرص دراری زد و گفت: _ سعی کن با من در نیفتی چون به قول خودت کنار اومدن با من ممکن نیست.. رفت توی آشپز خونه اینقدر دستم و بد مشت کردم که یک لحظه احساس کردم ناخن های بلندم فرو رفت توی گوشتم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم شامم خورده بودم رفتم بالا چشمم خورد به اتاق آرشام الان داره شام می خوره پس بالا نمیاد بی صدا دستگیره در اتاقش و به سمت پایین فشار دادم اما قفل بود..یعنی چی?! پوفی کشیدم و رفتم توی اتاقم یکم تو.گوشیم کتاب خوندم کتاب غرور و تعصب..چقدر شیرین بود زبان اصلی می خوندم که زبانم تقویت بشه حدود دو ساعت خوندم و خوابیدم @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره
2 هفته بعد... سشوار و روشن کردم و گرفتم روی موهام حدود دو هفته از اومدنم به اینجا می گذشت هرشب کارم شده بود گریه دلتنگی خانواده و غربت بد جور بهم فشار آورده بود هیچوقت فکر نمی کردم دوری از خانواده اینقدر برام سخت باشه کاش تمام دردم فقط دوری از عزیزام بود رفتار های آرشام واقعا غیر قابل تحمل بود خیلی اذیتم می کرد چشمم خورد به کبودی روی بازوم فقط این نبود تمام کتف و شونه و زیر دنده هام کبود بود 3 روز پیش حوصلم سر رفته بود رفتم بیرون تا قدم بزنم اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم چقدر رفتم به خودم که اومدم خیلی از خونه دور بودم پولی عم برنداشته بودم که تاکسی بگیرم مجبور شدم پیاده برگردم رسیدم خونه ساعت2 شب بود تا پام و گذاشتم توی خونه آرشام بهم حمله کرد و افتاد به جونم حال روحیم بد بود با کتک های آرشام رسما داغون شدم هرچی جیغ زدم و التماسش کردم که ولم کنه ولکن نبود انگار کرو کور شده بود فقط کتکم می زد از دستش فرار کردم و رفتم توی اتاقم و در و قفل کردم ولی بازم ول کن نبود داشت در اتاقم و می شکست وقتی دیدم واقعا ول کن نیست در و باز کردم و تا خواست دستش و بلند کنه محکم کوبیدم توی صورتش انگار آب بود روی آتیش انتظار داشتم وحشی تر بشه اما آروم شد دیگه گریه نمی کردم فقط با حرص و خشم گفتم: _ گم شده بودم پول نداشتم مجبور شدم پیاده برگردم دیر شد سریع در و بستم خودمم تعجب کرده بودم که چرا بآید براش توضیح بدم?! ولی درد بدنم اینقدر زیاد بود که نمی گذاشت به این چیزا فکر کنم4 تا مسکن باهم خوردم و رسما بیهوش شدم... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره......
به خودم اومدم سشوار و خاموش کردم و گذاشتم روی میز آرایش تنها شانسی که آوردم این بود که آرشام به صورتم دست نزده بود وگرنه باید خونه نشین می شدم موهام و آزاد گذاشتم و رفتم سمت کمد تنها امیدم توی این دو هفته ادلاین بود دختر دو رگه ای که همون.روز دم آموزش باهاش آشنا شدم یک دختر بی خیال و سرخوش و شاد که انگار هیچ غمی توی زندگیش نداشت راستش شبیه قبلنای خودمه..هم سنمه23 سالشه و ترم اول فوق دو تا برادر بزرگتر لز خودش داشت ادموند 27 ساله و ادوارد 29 ساله با ادوارد رابطه خوبی نداشت و می گفت خیلی مغروره و همش درگیر کاره اما جونش و برای ادموند می دآد..بهش گفته بودم چند دورت قهرمان رالی شدم و اونم امروز البته از طرف ادموند من و به یک مسابقه رالی دعوت کرده بود یک شلوار جذب مشکی پوشیدم تنگ بود یک تاپ دو بنده مشکی هم پوشیدم یک کت چرم هم پوشیدم روش کفش پاشنه 10 سانتی مشکی با کیف ستش برداشتم ساعت4 بود دیگه باید میومدن سریع یک خط چشم خوشگل مشکی با رژقرمز کشیدم صدای زنگ شیم بلند شد ادکلن coco رو خودم خالی کردم و رفتم پایین کلید همه برق ها رو زدم و خاموش شدن و از خونه زدم بیرون یک BMW مشکی دم در بود تا پام و از خونه گذاشتم بیرون ادلاین از در عقب پیاده شد و آومد سمتم و بغلم کرد دوتا مرد یکی از در راننده و یکی از در شاگرد پیاده شدن اونیکه از کمک راننده پیاده شد یک پسر جذاب بود موهای خرمایی که خیلی خوشگل داده بود عقب چشم ابرو قهوه ای بود و خیلی خوشگل یک شلوار جذب کرم با پالتو بلند مشکی پوشیده بود که هارمونی قشنگی با پوستش داشت اما اونی که راننده بود تا چشمم بهش خورد مات شدم خییلی جذاب بود موهای طلایی بلند که همه رو یک طرف ریخته بود پوست سفید و چشم های آبی روشن یک چیزی مثل رنگ دریای خلیج فارس یک عینک فریم مشکی زده بود و.موهای جلوش یکم تو صورتش ریخته بود هیکل و قدش مثل آرشام بود ..یک.شلوار جذب مشکی با پیراهن مشکی و کت چرم مشکی پوشیده بود درست ست لباسای من یکم خجالت کشیدم ولی با فکر اینکه من نمی ددونستم و تقصیری ندارم بی خیال شدم @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره
ادلاین و از بغلم کندم اون دوتا اومدن جلو اونی موهای خرمایی داشت و شباهت زیادی به ادلاین داشت با خنده گفت: _ بلاخره سعادت آشنایی پیش اومد لبخندی زدم و گفتم: _ باعث افتخاره باهم دست دادیم ادموند بود اما اون یکی که حتما ادوارد بود اینقدر خشک حرف زد که حالم ازش بهم خورد ناخودآگاه با حرف زدنش یاد آرشام افتادم و ازش بدم اومد خیلی سرد باهاش دست دادم و سوار ماشین شدیم صندلی عقب کنار ادلاین نشستم و اونم شروع کرد به فک زدن😖.. فضای ماشین خیلی سنگین بود ادوارد با اخم های درهم رانندگی می کرد ادلاین و ادموند هم با گوشی هاشون ور می رفتن سعی کردم حواسم و با منظره های بیرون پرت کنم...حدود 1ساعت رفتیم تا رسیدیم به یک جای خیلی شلوغ ماشین های زیادی بیرون پارک بودن انگار باید پیاده می رفتیم داخل اما ادوارد رفت سمت دروازه خیلی بزرگی 3 تا بوق پشت هم زد پسرک جوونی از اتاقک کنار دروازه آومد بیرون تا کمر جلوس ماشین خم شد و.دروازه رو باز کرد وا اینا رو از کجا می شناخت ماشین و برد داخل یک جاده طولانی و رفتیم مردم همه داشتن پیاده می رفتن و با حرص به ماشین نگاه می کردن بعد از حدود 2 دقیقه رسیدیم جلوی یک سوله بازم 3 تا بوق پشت هم زد و.در باز شد و ماشین و برد داخل سوله مثل پارکینگ بود کلی ماشین مدل بالا و گرون هم توش پارک بود پیدا شدیم و چهار نفری یه سمت بیرون رفتیم تا پامون و از سوله گذاشتیم بیرون همه برگشتن سمت ما من اول بودم کنارم ادلاین بعد ادوارد بعد ادموند یک دفعه ادلاین رفت آخر پیش ادموند و من ادوارد کنار هم قرار گرفتیم چون لباسامون ست بود خیلی بیشتر توی دید بودیم خواستم برم پیش ادلاین اما خب زشت بود از کلی پله رفتیم بالا هرکس این 3 تا رو می دید تا کمر براشون خم می شد مگه اینا چیکاره بودن?? @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره.....
و شاید بزرگترین دلیل بی‌خوابی‌های شبانه این است که یک دنیا حرف داری اما برای گفتن‌اش نه دلیلی داری نه گوش شنوایی!