eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی ترکیب دلخوری و دلتنگی چیز خوبی نیست :)
|ما درونگـراها دیگه خیلی بخوایم سر یکی داد و هوار کنیم دیگه باهاش حرف نمیزنیم.|
نیاز دارم یکی بهم کتاب شعر از سید تقی سیدی بهم هدیه بده ...🚶🏻‍♀🍂
شبت بخیر:)
زیر نور ماه میدویدم دورم آب بود و انگار وسط یه جزیره کوچیک بودم چند تا سایه سیاه دنبالم میکردن زیر یه درخت قایم شدم اما هر لحظه صدای پاشون نزدیک تر میشد صدای نفسام اینقدر بلند بود که به خوبی میشنیدمشون سایه ها نزدیک میشدن یکی شون رسید بالای سرم گلومو گرفته بود تبدیل شد به دوتا چشم مشکی چقدر آشنا بود داشتم خفه میشدم جیغ بلندی کشیدمو از خواب پریدم.. تموم سرم نبض میزد بدنم خیس عرق بود یهو در اتاق باز شد و آنیلو دیدم که یه تیشرت و شلوار پوشیده بود نگاهی به خودم انداختم شلوار و تاپ یکم خودمو جمع کردم گریه ام داشت درمیومد و سرم خیلی درد میکرد _ خواب دیدی؟ _ آره.. درو بست و رفت بعد چند ثانیه با یه آبمیوه اومد تشکر کردمو گرفتم دستام اینقدر میلرزید که نمی تونستم بازش کنم از دستم گرفتو بازش کرد و داد بهم یکم خوردم حالم بهتر شد _ ببخشید بدون اجازه اومدم تو اتاقت ینی... _ اشکالی نداره سری تکون داد و از حالم که مطمئن شد رفت بیرون به ساعت نگاه کردم ۵ صبح بود آفتاب هنوز طلوع نکرده بود کتمو پوشیدمو رفتم بیرون از راهرو که رفتم بیرون چنان سوزی اومد که نزدیک بود یخ بزنم چرا اینقدر سر شد؟ برگشتم توی اتاق لباسمو با یه لگ مشکی و کت چرم مشکی که تا بالای زانوم بود عوض کردمو بوت هم رنگش رو هم پوشیدمو رفتم بیرون هنوز چند دقیقه ای به طلوع آفتاب مونده بود باید قشنگ می‌بود... تا همه خوابن بهتر بود سری به دخترا میزدم البته آنیل انگار بیدار بود دریچه رو آروم باز کردم انگار همه شون خواب بودن خیلی جوون بودن برای این کارا کاش شرایطی بود که هیچکس مجبور نمیشد از این کارا بکنه چه بلایی قرار بود سرشون بیاد؟ سرنوشت تک تکشون قرار بود به کجاها کشیده بشه؟ بستمو رفتم روی عرشه سردم بود دستامو بغل کردم تا یکم گرم شم ... نویسنده: یاس ادامه داره..
آفتاب کم کم داشت میومد بالا خیلی قشنگ بود یهو تمام بدنم گرم شد با تعجب برگشتم عقب هامون بود اخمام رفت تو هم خواستم سرمو برگردونم که با آنیل چشم تو چشم شدم که کنار آنا داشت از پله ها میومد پایین چرا همه جا بود؟ برگشتم سمت دریا هیچی نگفت منم از خدا خواسته فقط به بالا اومدن خورشید خیره بودم اینقدر ذهنم مشغول بود که وقتی به خودم اومدم کل آسمون روشن شده بود عرشه هم شلوغ بود چه همه سحرخیز بودن از بغل هامون خودمو کشیدم بیرونو رفتم سمت بقیه کنار آنا نشستم و صبحونه رو آوردن اون پسر دیشبی هم بود دور چشماش کامل کبود بود و گوشه لبش پاره شده بود سرشو نیاورد بالا بیچاره ... صبحانه رو خوردیم قراربود یه جا لنگر بندازن تا اون مردای روسی که اون روز تو جلسه بودن هم بهمون اضافه بشن به سیاوش گفتم یه صبحانه کامل برای دخترا ببره تا جون بگیرن این دفعه بی چونو چرا قبول کرد _ پناه؟ با صدای آنیل برگشتم از پنجره کابین صدام زده بود _ بله _ میشه چند دقیقه بیای؟ سری تکون دادمو رفتم بالا در کابینو باز کردمو رفتم داخل پسره اونجا بود با دیدنم با ترس چیزی به ملوان گفت و خیلی سر به زیر از اتاق رفت بیرون پوزخندی زدمو رفتم سمت آنیل که روی مبل نشسته بود _ بشین لطفا نشستم یه دفترچه و خودکار روی میز بود به پشتی مبل تکیه داد و گفت: _ هتلی که اونجا برامون در نظر گرفتن یه عمارته درواقع سه طبقه است طبقه اول برای مهمونی هاست میخواستم ببینم به نظرت دخترا طبقه آخر باشن یا بچه های خودمون؟ اینقدر مسئله مهمی بود که بخواد منو بکشونه اینجا؟ یکم فکر کردمو گفتم: _ اگه طبقه دوم باشن بهتره چون اگه طبقه آخر باشن بخوان برای آماده شدن و جابه جایی بالا پایین بشن باید از جلوی اتاق بچه ها خودمون رد بشن که خب جالب نیست ولی وقتی طبقه دوم باشن هیچی دلیلی برای بالا اومدنشون موجه نیست دستی به ته ریشش کشید و گفت: _ اوهوم فکر خوبیه مسئله بعدی اینکه عمارت زیر زمین داره و درواقع استخر و سونا و باشگاه و یه کافی‌شاپ کوچیکه به بچه ها گفتم هروقت خواستن میتونن استفاده کنن ولی دخترا نمی تونن _ چرا؟ _ چی چرا؟ _ چرا نمی‌ذاری دخترا استفاده کنن؟ _ پناه اونا اومدن اینجا که دستور بشنون اینقدر راه اومدنم دیگه باهاشون اشتباهه پس آنا بهش نگفته بود من چی گفتم جاسوس نبود؟ منم مثل خودش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم : _ از تو که خودت روانشناسی بعیده اگه ماباهاشون راه بیایم دیگه نیازی نیست یه انرژی مضاعف برای رام کردنشون بذاریم سری تکون داد و گفت: _ باشه یه روزم برای اونا ... نویسنده:یاس ادامه داره...
_ چیز دیگه ای هم هست؟ _ نه! غروب هم یه جلسه با آقایون روس داریم _ باشه حدودا کی میرسیم؟ _ فردا نزدیکای صبح سری تکون دادم بلند شدمو رفتم بیرون.‌.‌. هوا دیگه داشت تاریک میشد مردای روسی سوار کشتی شده بودنو یه جلسه کوچیک باهاشون داشتیم حوصلم سر رفته بود هامون همه چیو زیر نظر داشت پس کار من راحت تر بود هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم سحر حالش بهتر بود و یه جورایی خودشو هم مدیون میدونست سارا خواهرش هم کلی ازم تشکر کرده بود حالم دیگه داشت از آب بهم میخورد شانس آورده بودم که اصلا دریا زده نشده بودم _ پناه با صدای هامون برگشتم سمتش دور هم نشسته بودن روی زیرانداز با دست زد بغلشو گفت: _بیا پیشمون اه چه رفیق هم شده بود باهاشون رفتم سمتشون نشستم پیشش آنیل درست روبه روم نشسته بود آنا سمت راستشو شایان سمت چپش سیاوش بلند شد و گفت: _ خب بازی رو شروع کنیم من کاغذ های توی دستمو میدم بهتون هرکس شاه بود اعلام می‌کنه از همه سوالی که میخواد و می‌پرسه اگر بفهمیم کسی دروغ گفته همه براش مجازات میذارن شروع کنیم؟ همه سر تکون دادن چشمامونو بستیم و دستامونو باز گرفتیم پشتمون کاغذ و گذاشت توی دستمو یه دور زد چشمامونو باز کردیم کاغذمو نگاه کردم روش بزرگ نوشته بود شاه یس بلند پرسید کی شاهه؟ دستمو گرفتم بالا نشستو گفت: _ خب شروع کنید برگشتم سمت هامون و گفتم: _ تاحالا شده کسی موقع زایمان جاییتو گاز بزنه؟ همه خندیدن خودشم خندید و گفت: _ آره یه بار یکی دستمو گاز گرفت تا یک هفته کبود بود به ترتیب از همه شون پرسیدم تا رسیدم به آنا _ تاحالا عاشق شدی چطوری؟ لبخندی زد _ آره تو لابی هتل دستمو گرفت فهمیدم عاشق شدم سری تکون دادمو برگشتم سمت آنیل.. نویسنده:یاس ادامه داره....
_ تاحالا چند نفرو کشتی؟ رنگ چهره اش برگشت و اخماش رفت تو هم شاید درست نبود جلوی دستیاراش این سوالو ازش بپرسم ولی من شاه بودم... با همون اخماش گفت: مجازات تعیین کنید شونه ای بالا انداختمو گفتم : باید بپری تو آب بعد یه ربع بیای بالا موافقت بقیه رو هم گرفتم سری تکون دادو از جاش بلند شد با یه حرکت پیرانشو کند یه رکابی تنش بود رفت جلوی کشتی همه مون باهاش رفتیم نزدیک ترین نفر بودم تقریبا کنارش بودم ژست پرش گرفت و آروم رفت جلو داشت می‌پرید یهو دستم کشیده شد و روهوا معلق و بعدم با شدت رفتم تو آب چشام باز بود به شدت دستو پا میزدم شنا درحد کم بلند بودم ولی نه تو دریا اونم شب سرم سنگین شده بود و چشمام داشت سیاهی می‌رفت نمی‌تونستم خودمو بکشم بالا حس میکردم بدنم سبک شده که یهو با شدت کشیده شدم سمت بالا نفس عمیقی کشیدم گلوم سوختو چند تا سرفه کردم چشمامو باز کردم صورت آنیل بود که باز تو صورتم بود نگهم داشته بود آروم گفت: _ من تا حالا کسی رو نکشتم ... _ به جهنم چرا منو کشیدی پایین روانی نگفتی غرق میشم _ میگرفتمت دیگه تا یاد بگیری از هرکسی جلوی دستیاراش هر سوالی رو نپرسی روانی هم عمته _ روانی خود تویی سردهعععع خندید چرا می‌خندید همه بدنم داشت می‌لرزید خیلی سرد بود _ یه ربع تحمل کن میریم بالا _ نهههه هرکاری بگی میکنم فقط بریم بالا _ نمیشه حرف شاه یکیه عوض نمیشه خندم گرفته بود لجباز شده بود _ دارم برات دستاش که کمرمو گرفته بود گرم بود بقیه بدنم انگار توی یخ بود اینقدر دورو برمو نگاه کردم که انگار یک ربع شد چنان دادی زد که گوشام سوت کشید خواستم یه چیزی بهش بگم که یه طناب افتاد پایین _ طنابو بگیر برو بالا به زور رفتم بالا هامون دستش دراز بود به سمتم دستشو گرفتمو کشیدم بالا سریع یه پتو دورم پیچیدن آنیل هم اومد یه پتو هم به اون دادن ازشون گرفت و کنار انداخت یه چشمک ریزی به من زد و رفت بالا این چش بود چشمک چی بود این وسط اه واقعا روانی بود این پسره _ پناه کجایی _ ها هامون چیزی گفتی _میگم خوبی برو تو اتاقت گرمه اونجا سری تکون دادمو راه افتادم سمت اتاقم قطعا قرار بود سرما بخورم نویسنده : یاس ادامه داره.
شب بخیر ماه قشنگم🍂🌙
با هامون رفتم توی اتاقم داشت میومد تو که سریع گفتم: _ کجا؟ می خوام لباس عوض کنم _ خب میذاشتی بیام تو یه دقه آنیل که میاد هیچی بهش نگفتی چشام گرد شد سریع خودش گفت: _ دیدمش دیشب اومد تو اتاقت _ خجالت بکش حالم بهم خورده بود اومد کمکم کرد از تو بهتره که کلا معلوم نیست سرت کجا گرمه صد دفعه هم گفتم کاری به کارم نداشته باش درو محکم بستم بیمار روانی بدنم یخ بود سریع لباسامو عوض کردمو تا می‌تونستم لباس پوشیدمو یه پتو هم دور خودم پیچیدم ولی بازم میلرزیدم نشستم روی تخت و زانوهامو بغل کردم یاد نفسای گرم آنیل تو آب افتاده بودم تپش قلبم شدت گرفت برای یه لحظه انگار تمام بدنم گر گرفت پتو رو انداختم کنار دوباره فرو رفتم تو یخ دوباره پیچیدم دورم چند تقه ای به در اتاقم خورد با صدایی که می‌لرزید گفتم: _ بله درباز شد و آنیل اومد تو بازم یه تیشرت تنش بود این اصلا حس سرما داشت؟ یه لیوان که ازش بخار میزد بیرون گرفت سمتمو گفت: _ بخور گرمت می‌کنه به زور دستمو از حجم لباس و پتو کشیدم بیرونو ازش گرفتم به لیوان لب زدم ولی اینقدر داغ بود زبونم سوخت _ حالت خوبه؟ _ سردمه اومد تو و درو بست و قفلش کرد با ترس بهش نگاه کردم اعتماد داشتم بهش؟ نه نداشتم _ کاریت ندارم میترسم خوابت ببره اگه اینطوری بخوابی حتما تا صبح تشنج می‌کنی سری تکون دادم اومد کنارم روی تخت نشست دستشو انداخت دور بازوم هرچند با اون حجم لباس و پتو دستش کلی باخودم فاصله داشت ولی معذب شدمو یکم‌خودمو ازش دور کردم اونم نزدیک نشد ولی دستش روی بازوم بود چشام داشت بسته میشد سرم داغ بود آنیل در مورد کار و مهمونی ها حرف میزد ولی من اصلا نمیشنیدم چی میگه داشت خوابم میبرد با دستش چونه مو تکون داد و گفت: _ پناه؟ نباید بخوابی منو ببین نویسنده:یاس ادامه داره
_ نمیتونم سرم سنگینه _میتونی منو ببین باید قوی باشی اینطوری خیلی زود از پا درمیای نذار نظرم راجبت برگرده _ نظرت اصلا برام مهم نیست آروم خندید دیگه سیاهی می‌دیدم فقط فهمیدم پتو از روم کنار رفت و بدنم گرم شد و دیگه هیچی... با صدای سیاوش که داد میزد و می‌گفت بیدار شید رسیدیم چشمامو باز کردم از چیزی که جلوم بود نزدیک بود سکته کنم بازم صورت آنیل بود سریع خودمو کشیدم عقب دیشب وای دیشب تشنج نکردم ؟ زندم؟ داشتم یخ میزدم چشماش و باز کردو با لبخند گفت: _ خوبی ؟ اخمامو کشیدم تو هم با چه جرئتی اینجا مونده بود: _ اینجا چیکار میکنی؟ _ دیشب حالت... _ حالم هرچی با اجازه کی اینجا موندی؟ دیدی حالم بده سواستفاده کردی اینجا موندی ‌... با شدت پتورو زد کنار و با اعصبانیت گفت: _ تو با خودت چی فک کردی؟ چون دوبار توروت خندیدمو چارتا حرف بهت زدم فک کردی عاشق چشم و ابروتم تا همین دوساعت پیش فقط دستمال گذاشتم رو پیشونیت که تبت بیاد پایین تشنج نکنی مامان بابات بهت تشکر کردن یاد ندادن کوچولو؟ درو باز کرد رفت بیرونو درو محکم کوبید اولین بار اینجوری عصبانی میشد وای من چی گفتم تا صبح بالای سرم بیدار بود؟ وای پناه خاک تو سرت پسر بدبخت بهت خوبی کرده تو زدی نابودش کردی اصلا خوب کردم میخواست منو نندازع تو آب هنوزم یکم سرم درد میکرد سریع وسایلمو جمع کردمو با چمدونم رفتم بیرون آنیل نبود باید ازش معذرت خواهی میکردم خیلی در موردش بد قضاوت کرده بودم... نویسنده:یاس ادامه داره....