eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - الحنین -
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن دراید.
‏آقای حافظ مگه شما نگفتی دائما یکسان نباشد حال دوران؟ پس چی شد؟!
مانتومو در آوردم و رفتم تو سالن پیش مبینا. آخ الهی فداش بشم شکمش کلی جلو اومده بود. با خنده گفت: _چی شده باز تو عصبانی‌ای؟ باز چیکارت کرده؟ _بابا این پسره دیوونه است. _چی شده مگه؟ _الان امیر داره میاد. بعدا بهت میگم. اومد جلو و خیلی گرم باهام سلام علیک کرد. انگار باهام خوب شده بود. منم مثل خودش باهاش رفتار کردم. بعد ۱۰ دقیقه اون دوتا هم اومدن. وای خدا چقدر جفتشون ناز شده بودند!! خلاصه اومدن و من و مبینا گوشه های پارچه رو گرفتیم و خواهر سمانه سوگل که ۳۲ سالش بود و دو تا بچه هم داشت قند رو سابید. عقد تموم شد. همه فامیل هاشون اومدن تبریک گفتند و رفتن سمت تالار. ما هم بعد از درآوردن مانتو و شالمون رفتیم توی تالار. هنوز چند دقیقه نگذشته همه ریختن وسط. بنیامین هم معلوم نبود کجا رفته.. داشتم می رفتم بشینم که با شنیدن صدایی ایستادم. برگشتم عقب. محمد پسر خاله سمانه بود. خیلی پسر خوب و جذابی بود. وکالت خونده بود و توی یکی از بهترین منطقه های تهران دفتر وکالت داشت.. _سلام آوا خانم مشتاق دیدار! _سلام. خوب هستید؟ خانواده خوبن؟ _سلامت باشید. سلام دارن خدمتتون.. خوب شد دیدمتون. راستش میخواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم. _خواهش می کنم. من در خدمتم. _خدمت از ماست. راستش من.. _سلام. برگشتم سمتش. اخم غلیظی روی پیشونیش بود. آخ الهی همین سمانه فدای اخم های مردونه‌ت بره.. به قیافه پرسشی محمد لبخندی زدم. بنیامین کمرم رو فشار داد. آخ وحشی!! با حرص گفت: _معرفی نمی کنی عزیزم؟ دوست داشتم همون وسط ازخنده پهن بشم.قشنگ معلوم بود حرصش در اومده.. بله آقا حالا وقت تلافیه.. لبخند خوشگلی زدم و گفتم: _محمد آقا پسر خاله سمانه جون و ایشون هم از دوستان... مرموز به بنیامین نگاه کردم. داشت منفجر می شد. حالا تو باشی من رو اذیت نکنی.. نویسنده: یاس🌱
محمد لبخند زد و دستش رو صمیمی به سمت بنیامین دراز کردو گفت: _ خوشبختم.. بنیامین هم با حرص دستش رو فشار داد. کمر من هم داشت رسما خورد می‌شد زیر فشار دستش.. با لبخندی از سر حرص گفت: _عزیزم شما بیا من کارت دارم.. همانطور که دستم رو میکشید برگشتم عقب و با نیش باز با محمد بای بای کردم.. بیچاره چشمهاش گرد شده بود. کشون کشون بردم سمت دستشویی خداروشکر برق ها رو خاموش کرده بودن. والا آبرو مابرو پر.. در رو باز کرد و پرتم کرد داخل. به زور تعادلم رو حفظ کردم. با اخم برگشتم سمتش _چته!!؟ _که چمه‌ها؟ که دوستتم دیگه آره؟ پس اون حلقه صاحب مرده چیه توی دستت؟؟ _اولاً صدات رو برای من نبر بالا.. بدون قرارمون از اول هم این بود که کسی نفهمه این قراره الکی رو.. _ هرچقدر هم که الکی باشه اون حلقه ای که دستته و اون اسمی که توی شناسنامه‌ته و این محرمیت یکسری محدودیت برات میاره.. اگرم آزاری میخوای منم بلدم شرط های اولیه رو نقض کنم و آزاد باشم. یک دفعه صاف شد دستش رو کرد توی جیبش و با یک لبخند کج شیطون گفت: _هیچ پسری جلوی خودش رو پیش محرمش نمیگیره که.. میگیره؟ ابرویی بالا انداخت و با چشمک جلوی چشم های گرد من رفت بیرون. نفس حبس شده‌م رو آزاد کردم. تا تحت النخاع سرخ بودم. پسره‌ی روانی بی حیا..! خودم رو توی آینه نگاه کردم خدا رو شکر که سرخی به صورتم نرسیده بود. لباسام رو مرتب کردم و رفتم بیرون . سر میز مبینا اینها نشستم دقیقاً هم بنیامین روبروم بود. با لبخند نگاهم میکرد. چشم غره‌ای بهش رفتم. دستش رو گذاشت روی صورتش و ریز خندید.. دوست داشتم همینطوری دونه دونه جامهای شربت رو توی سرش بشکنم. دیگه همه وسط بودن. منم سرم توی گوشیم بود. بنیامین هم دست به سینه به جمعیتی که وسط میرقصیدن نگاه می کرد.. ای ننه‌ت فدای اون ژست هات بشه پسر... نویسنده: یاس🌱
خاک بر سرت دختره‌ی احمق!! الان زد پودرت کرد بعد تو قربون صدقه‌ش میری؟ خلاصه تا آخرشب من گیم آف بال بازی می‌کردم. بنیامین چرت میزد.. هرچی هم بچه ها اصرار کردن برم وسط برقصم، نرفتم. حوصله نداشتم. هیچ وقت فکر نمی کردم توی عروسی صمیمی ترین دوستم فقط سرجام بنشینم.. ولی این پسره احمق یه کاری کرد حالم گرفته بشه.. خدایا عجب غلطی کردم!! حالا همیشه باید نگران باشم که بلایی سر من نیاره.. شام رو خوردیم. بچه ها همه داشتن برای عروس گردونی آماده می‌شدن. بنیامین چند کلمه ای با امیر حرف زد و اومد سمت من.. پوفی کشیدم. مطمئنم الان میگه آماده شو بریم خونه.. آقا من عروس گردونی می خوام.. دستی به ته ریشش کشید و گفت _میخوای بری؟ با ناراحتی سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم.. نمی خواستم بگم دلم میخواد بعد ضایعم کنه.. نمیدونم چی شد لبخندی زد و گفت _ برو لباس بپوش بریم. دم ماشین منتظرم بیا.. اخم کردم و رفتم سمت اتاق پرو. سریع مانتو و شالم رو پوشیدم و رفتم بیرون.. همه بچه‌ها دم ماشیناشون ایستاده بودن. الهی بمیرید منم میخوام.. آی هوااار.. رفتم توی ماشین نشستم و بغض کرده به صندلی تکیه دادم. چند دقیقه نشستم دیدم نمیره. با اخم برگشتم سمتش و گفتم : _میشه بریم من خوابم میاد.. _میریم خرگوش خانم صبر داشته باش.. نیشم داشت باز می شد. برای همین سریع سرم رو برگردوندم سمت پنجره.. ای جان چه بامزه بهم میگفت خرگوش خانم.. _خاک عالم بر سرت جنبه نداری دیگه.. کجای عالم دیدی عاشق قلبش جنب داشته باشه که من دومیش باشم؟ من عاشق بنیامین شدم؟ نه عاشق نشدم.. من فقط ازش خوشم میاد.. یا شایدم یکم فراتر.. فقط دوستش دارم.. سمانه و افشین سوار ماشین عروس شدن و راه افتادن.... نویسنده: یاس🌱
بچه ها همه دنبالشون رفتن. بنیامین هم ماشین رو روشن کرد. جفت راهنما رو زد و پشت بچه ها راه افتاد.. برگشتم با تعجب نگاهش کردم. لبخند بانمکی زد و گفت: _چیه خو؟! خرگوش ما دلش میخواست دیگه.. داشتم از خوشحالی سکته می کردم.. نمیدونم چی شد یهو دستم رو انداختم دور گردنش و لپش رو بوسیدم. سریع اومدم عقب و کلم رو برگردوندم سمت خیابون.. قشنگ چشمه‌های متجبش رو از پشت حس می‌کردم.. ای بمیری که بلد نیستی احساساتت رو کنترل کنی.. کلا من وقتی خوشحال میشم نمیدونم چه غلطی می کنم.. خدایی بنیامین توی این یک ماه خیلی تغییر کرده بود.. اصلا دعوا و کل کل نمی کردیم. تازه فهمیده بودم خیلی مهربون و آقاست و من هر روز بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم. اما این قرار ما نیست.. خدایا فقط هوام رو داشته باش نگذار دوباره دلم بشکنه.. دو روز دیگه قرار بود پدر و مادرش بیان. خیلی استرس داشتم.. نمی دونستم چطوری باهام رفتار میکنن. البته بنیامین خیلی ازشون تعریف کرده بود. ولی خب بازم میترسیدم.. بنیامین دستش رو برد سمت ضبط.. وای خدا الان باز اون آهنگ میاد!! خسته شدم توی این ماه اینقدر این رو شنیدم.. کلاً وقتی بیکار میشه همین رو گوش میده. (مغرور عاشق) دکمه ضبط رو زدم و خاموشش کردم.. با تعجب گفت: _چرا خاموشش کردی؟ _همینطوری ساکت بشینیم بهتر از اینه که این رو گوش بدیم بابا.. عروسیه مثلاً.. مرده گردونی که نیومدیم.. _شما آهنگ بهتری سراغ داری؟ _بـــــله.. سریع گوشیم رو وصل کردم به ضبط و آهنگ مورد علاقه‌م که این روزها قشنگ وصف حال خودم بود رو گذاشتم... نویسنده: یاس🌱
Armin Zarei - Divoone (UpMusic).mp3
8.06M
چرا استرس داری تو عزیزم اروم باش بیخیال دنیا و قانوناش
سریع گوشیم رو وصل کردم به ضبط و آهنگ مورد علاقم که این روزها قشنگ وصف حال خودم بود رو گذاشتم... /واسه خودمم عجیب چی شد عاشق شدم/ /رفتی توی قلبم همه شوکه شدن/ /واسه خودمم عجیبه چرا عاشق شدم/ /چی شد اینجوری شد رفتی تو دلم/ /آخه همه میدونن یه دنده ام/ /ولی واسه تو که من میخندم/ /کسی به چشمم نمیاد شرمنده ام/ /عاشقونه بیا بگیر دوتا دستامو/ /تو بی بهونه بیا بخون از چشمهام حرفامو/ /خوش رنگ چشمات/ / میمیرم برات/ /بدون قدر منو/ /بمون پیشم نرو/ /بزار همه ببینن پیش هم ماهارو/ /آخه همه میدونن یه دنده ام/ /ولی واسه تو که من میخندم/ /کسی به چشمم نمیاد شرمنده ام/ (یه دنده : میثم ابراهیمی) آروم روی فرمون ضرب گرفته بود و با لبخند به جلو خیره بود.. کلا این یکی دو هفته نیشش خیلی باز بود. دستم رو روی بوق گذاشتم و بوق عروسی می زدم.. یک دفعه دستش رو گذاشت روی دستم و باهام همراه شد. داشتم آتیش می گرفتم.. تپش قلبم رفته بود روی صدهزار.. کاش میدونست با این کارهاش داره دیوونم میکنه.. بهش نگاه کردم. داشتن با امیر مسخره بازی در می آوردن. چیکار کردی با این دل صاحب مرده لعنتی؟ بغض بدی گلوم رو گرفت. چرا اینطوری شد؟ خدایا من چیکار کردم با خودم؟ اون چیکار کرد با من؟ با هر خنده مردونه‌ای که می کرد یک تیکه از قلبم می شکست... خدا جونم کمکم کن به دستش بیارم و الا مطمئنم دیگه نمی تونم زندگی کنم... نویسنده: یاس🌱
تا آخری که رسیدیم خونشون کلی مسخره بازی در آوردیم. خونه خوشگلی داشتن.. بعد کلی آبغوره و به سختی از هم جدا شدیم و راه افتادیم سمت خونه.. ماشین رو توی پارکینگ گذاشت. پیاده شدیم. رفتم بالا لباسم رو عوض کردم. یادم رفت ازش تشکر کنم.. آروم از پله ها رفتم پایین. توی آشپزخونه بود.. رفتم داخل و آروم گفتم: _بابت امشب ممنون خیلی خوش گذشت.. _آره خیلی خوب بود. قابلی هم نداشت.. با صدای تریک تریک سرم رو آوردم بالا.. داشت از توی قوطی قرص درمیآورد. سریع گفتم _صبر کن! نخور!! قرص برای چی میخوری؟؟ _تو الان یک ماه توی این خونه ای هنوز نفهمیدی من شبها بدون آرامبخش خوابم نمیبره.. _واقعاً؟؟ آخه برای چی؟ _اگه نخورم تا صبح کابوس میبینم. _کابوس چی؟ _خیلی مبهم.. یه صحنه درد آوریه.. اصلا راحت نمی خوابم. _خیلی خوب یه امشب قرص نخور من یه کاری می کنم راحت بخوابی.. _چه کاری مثلاً؟؟ با تعجب به لحن شیطون و ابروهای بالا و چشمهای تنگش نگاه کردم. خیلی بی حیا شده جدیداً.. اخمام رو کشیدم توی هم. رفتم طرفش گوشش رو محکم گرفتم و دنبال خودم کشیدم سمت بالا. _ آی!! گوشم آوا.. ولم کن.. من که چیزی نگفتم دختر.. آی!! رسیدیم جلوی در اتاقش. ولش کردم و گفتم: _برو دراز بکش من الان میام سریع رفتم توی اتاقم و کتاب هزار و یک شب رو برداشتم. شهرزاد که تونست پادشاه رو آدم کنه.. خدا رو چه دیدی شاید منم تونستم این ملک جوانبخت رو آدم کنم.. رفتم توی اتاقش. دراز کشیده بود و ساعدش روی چشم هاش بود.. بی سر و صدا روی راحتی کنار تختش نشستم. داشتم از خواب کور میشدم ولی الان بنیامین مهمتر بود.. از وسط کتاب یک جایی رو باز کردم و آروم شروع کردم به خوندن..... نویسنده:یاس🌱
هدایت شده از | تَبَتُّـل |
0000