eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
یه شلوار جین مشکی با یقه اسکی مشکی که تا بالای چونه اشو گرفته بود و کت پاییزه سفید که تقریبا از کت های عادی یکم بلند تر بود و کالج چرا اینقدر خوشتیپ بود رفتم سمتشو از عمارت زدیم بیرون رفتیم سمت پارکینگ سوار یکی از ماشینا که حتی اسمشو هم نمیدونستم شدیم ولی تقریبا شبیه فراری بود و مشکی از عمارت زدیم بیرون و وارد خیابون شدیم آسمون خاکستری بود و برگ درختا هفت رنگ مه کمی هم توی هوا بود خیلی قشنگ بود ... حدود ده دقیقه ای بود تو راه بودیم مسکو از چیزی که فکر میکردم بینظیر تر بود ساختمونای بلند مرکز خریدای بزرگ هیچی نمی گفتیم محو خیابونا بودم دستشو برد سمت ضبط و با گوشیش یه آهنگو پلی کرد: همسایه ی دیوار به دیوارم / خوابیدی و من هنوز بیدارم/ تو ماه سپیدی که نمی تابی /من ابر سیاهم که نمیبارم/ بی رحم ترین آدم دنیامی/ مربوط ترین عاشق چشماتم/ من عاشقتم منی که معمولا /از آدم بی عاطفه بیزارم ( ادامه آهنگ در پایین پارت) زیر چشمی نگاش کردمو آروم با آهنگ خوندم: بی ربط ترین آدم دنیامی مربوط ترین عاشق چشماتم خیلی تو خودش بود منم ترجیح میدادم سکوتو نشکنم بعد نیم ساعت رسیدیم به یه جا پارک کرد و پیاده شدیم به تابلوش نگاه کردم /پارک گورکی/ اومد کنارم و باهم راه افتادیم سمت ورودی پارک یهو دیدم دستام گرم شد نگاه کردم دستام قفل شده بود توی دستاش زبونم بند اومده نتونستم چیزی بگم هرچند از خدام بود پارک خیلی خوشگلی بود دو طرف درخت های خیلی بلند بود و وسط سنگ فرش روی زمین هم پر برگ های رنگی حتی اگه آخر این رابطه فقط جدایی بود بازم این لحظه رو با هیچی عوض نمی کردم یه مسیری رو رفتیم تا رسیدیم به یه دریاچه خیلی خوشگل توش پر از قو بود و دورش هیچ حفاظی نداشت روی یکی از نیمکت های نزدیک دریاچه نشستیم ... نویسنده:یاس ادامه داره ...
_دیشب که گفتی برای اولین بار اون صحنه هارو دیدی و کسی نبود که آرومت کنه راستش دهنمو درگیر کرده _ همه آدما که از اول قاتل و قاچاقچی نیستن اولین بار که توی شو روم بودم ۱۶ سالم بود دقیقا ۱۲ سال پیش یادمه تا صبح خوابم نمیبرد ولی کم کم خو میگیری با چیزایی که مجبوری انجامشون بدی _ برای چی مجبوری؟ برگشتم سمت نشست یه پاشو گذاشت زیر اون یکی پاشو یه دستشو گذاشت روی پشتی نیمکت _ ۵ سالم که بود پدرم ترکمون کرد و با یه زن دیگه ازدواج کرد من و مادرم هیچکسو توی ایران نداشتیم مجبور شدیم مهاجرت کنیم آلمان پدرم پلیس بود پناه اینقدر ازش متنفر بودم که میخواستم یه جوری به گل بزنمش از همون 7_8 سالگی افتادم تو خلاف فقط از لج پدرم توی 16 سالگی وارد یکی از گروهای محسن شدم اولش به خاطر پدرم هیچکس بهم اعتماد نداشت ولی کم کم شدم دستیار اول رئیسو از 4سال پیش که رئیس کشته شد من شدم رئیس انتقاممو از پدرمو امثالش گرفتم ولی خسته شدم دیگه از این زندگی خسته شدم می‌خوام همه چی رو بذارم کنار قلبم شکست صداشو شنیدم چه داستان ترحم آمیزی داشت از پلیسا متنفر بود از من متنفر بود من مگه پلیس بودم؟ اگه نبودم پس اینجا چیکار میکردم؟ بغض کرده بودم چقدر سختی کشیده بود با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم: _ متاسفم بابت پدرت _ مهم نیست خیلی وقته فراموشش کردم _ کی میخوای همه چی رو بذاری کنار؟ _ شاید بعد همین پروژه نمی‌دونم توام خودتو بکش بیرون من ته راهیم که تو شروع کردی _ نمیدونم فقط می‌دونم من مال این کارا نیستم میخواستم گریه کنم چرا بعد این همه سال که به یکی دل بستم باید این همه بینمون فاصله داشته باشه گفت میخواد همه چیرو بذاره کنار شاید اگه صحبت کنم براش تخفیف بزنن ولی اگه بفهمه من چیکارم قطعا ازم متنفر میشه خودمو یکم نزدیک کردم بهشو سرمو گذاشتم روی شونه اش با تعجب نگاهم کرد ولی چیزی نگفت خیره شدم به دریاچه دیگه خودمو از هیچی منع نمیکنم وقتی قرار نیست دیگه هیچوقت باهیچکس همچین حسی رو تجربه کنم نویسنده:یاس ادامه داره...
_ تو چی؟ قضیه ات با هامون؟ _ هامون پسر دوست بابامه چند سالی هست می‌شناسمش چند سالی هست عاشقمه دستاش مشت شد چون سرم روشونه اش بود صورتشو نمیدیدم لبخند زدم و ادامه دادم: _ تا حالا چندین بار ردش کردم ولی خب سمجه توی این پروژه یکی از سرمایه گذارایی که با منه اونه مجبورم تا آخر پروژه تحملش کنم تا بعدش که دیگه کامل از زندگیم بره هیچی بینمون نیست... دروغ های شاخ داری که خودشون بهم گفته بودن بگم هرچند اون قسمت عشق دوطرفه رو خراب کرده بودم ولی نمی خواستم این روزا رو به خاطر اون از دست بدم _ اینجا خیلی خوشگله مشتش باز شد و گفت: _ میدونی اینجا آبش هیچوقت یخ نمیزنه حتی توی زمستون..میگن کسایی که عاشق همن میان اینجا باهم قرار میذارن کنار این دریاچه که هیچوقت عشقشون با تموم سختی ها یخ نزنه و از بین نره میگن کسایی که عاشق هم باشن و همدیگه رو گم کنن اگه بخوان باز برگردن پیش هم دوباره برمیگردن اینجا و منتظر عشقشون میمونن _ پس چقدر زیادن کسایی که اینجا گم شده دارن _ آره زیادن ولی خودشون نخواستن والا هیچکس نمیتونه عشق آدمو ازش بگیره _ به جز سرنوشت دقیقا مثل وقتی که به راحتی یه آدم اشتباهو میاره سرراهت و نمیفهمی که بهش دل می‌بندی به همون راحتی هم راهتو ازش جدا می‌کنه سرمو از روی شونه اش برداشتم غروب شده بود و هوا داشت سوز می‌گرفت دستمو گرفت و گفت: _ چرا سردته هیچی نمیگی _ آخه اینجا رو خیلی دوست دارم _ بریم شام بخوریم؟ فردا دوباره بیایم؟ سری تکون دادمو بلند شدیم هنوز دستام تو دستاش بود اینکه بهم نمی‌گفت ازم خوشش میاد مهم نبود ولی اینکه اینقدر کنارش آروم بودم برای مهم بود... نویسنده:یاس ادامه داره...
« أحبك أكثر اتساعاً من رؤيا عينيك أكثر قرباً من مسامات جلدك! » « دوستت دارم! بیشتر از وسعتِ دیدِ چشمانت؛ نزدیک‌تر از روزنه‌های پوستت:) »
اون شب خیلی شب خوبی بود شام خوردیم قدم زدیم حرف زدیم خندیدیم ساعت حدود 9 بود که برگشتیم ماشینو توی پارکینگ گذاشت و خاموشش کرد دلم نمی‌خواست برم توی اتاقم میخواستم پیشش باشم یکم چرخیدم سمتشو گفتم: _ ممنون امشب بعد مدت ها خیلی بهم خوش گذشت لبخندی زد و گفت: _ امشب اولین شبی بود که اینقدر بهم خوش گذشت ممنون سری تکون دادم پیاده شدم و راه افتادم سمت عمارت خوش حال بودم خیلی خوشحال بودم نمی خواستم هیچی و هیچکس خوشحالی کوتاه مدتمو ازم بگیرم عمارت شلوغ بود سلامی به همه شون کردمو رفتم بالا کلید و انداختم در اتاقمو باز کنم _ بهش دل نبند جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم عقب هامون تکیه داده بود به دیوار اومد جلو اخماش توی هم بود اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: _ ببخشید؟ _ مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجاییم آره؟ _نیازی نمی‌بینم به تو جواب پس بدم خدارو شکر دارم کارمو درست انجام میدم _ عشق و عاشقی با رئیس راه انداختی صداش همه جا پیچیده کارتو داری درست انجام میدی؟ داشتم از عصبانیت منفجر میشدم یکم نزدیک شدن بهش انگشت اشاره مو به نشونه تهدید گرفتم جلوشو گفتم: _ ببین هامون حواستو جمع کن هیچکس توی ماموریت به من دستور نداده از تو حرف شنوی داشتم یا تو حق داشته باشی تو کار من دخالت کنی من کاری به کارت ندارم توام سرتو از کارای من بکش بیرون مفهومه؟ _ مشکلی پیش اومده؟ همزمان برگشتیم سمت آنیل هامون نگاهی از سر غضب بهم انداخت و با قدم های بلند رفت توی اتاقشو در و محکم بست اومد جلو و گفت: _ خوبی _ آره ممنون شب بخیر _ شب بخیر رفتم توی اتاقمو در و بستم تکیه دادم به در با یادآوری امشب دوباره لبخند نشست روی لبام لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم حتی یه لحظه هم لبخند از روی لبام کنار نمی رفت تاحالا حتی یک بار هم به اسم صداش نزده بودم ولی هروقت بهش فکر میکردم تمام بدنم می‌لرزید آره خیلی دوسش داشتم نویسنده:یاس ادامه داره... نویسنده:یاس ادامه داره...
خودمو انداختم روی صندلی دیگه داشتم از پا در میومدم از خود صبح برای مهمونی امشب کار داشتم دوروز از اون شب قشنگ می‌گذشت رابطه ام با آنیل خیلی خوب بود هرروز غروب می‌رفتیم همون دریاچه رو برمیگشتیم دیگه عادت کرده بودم به اونجا امشب مهمونی دوم بود و 7 تا دختر دیگه قرار بود فروخته بشن و سه تا هم میموندن برای شب آخر ... مهمونی امشب بالماسکه بود و خوشحالی دیگه ام بابت این بود که قرار بود شب پانیذ بهم زنگ بزنه باهاش هماهنگ شده بودو خیر داشت از همه چی کارا دیگه تموم شده بود ساعت 6 بود و باید میرفتم آماده میشدم صبح یکی از خدمه لباسمو برام آورده بود بازم آنیل گرفته بود سودا دخترا رو آماده کرده بود اومد پیشمو باهم رفتیم توی اتاقم ... ساعت حدود 8 بود که کارم تموم شد نشسته بودمو خستگیم تقریبا در رفته بود آرایشم لایت بود و زرشکی موهامو لخت باز گذاشته بود پشتم و جلوشو یکم آورده بود بالا ازش تشکر کردم رفت بیرون آروم شده بود دیگه به پرو پام نمیپیچید رفت بیرون لباسو از توی کاور درآوردم خیلی خوشگل بود از سلیقه آنیل هم جز این انتظار نمیرفت یه ماکسی مشکی که کامل سنگ دوزی بود پایینش مدل ماهی بود و تا زانو تنگ بود و از زانو آزاد میشد یه ماسک مشکی فقط روی چشم تا پایین لب رو می‌پوشند باهاش بود لباسو پوشیدم خیلی به تنم نشست ماسک و زدم یه صندلی پاشنه 10سالنتی هم پوشیدم از اتاقم رفتم بیرون کسی توی راهرو نبود رفتم پایین طبقه دوم هم کسی نبود سرو صدا خیلی زیاد بود از پله ها که داشتم می رفتم پایین یهو آهنگ عوض شد و نور افتاد روی من هول کردم قرارنبود اینطوری بشه سعی کردم خودمو جمع و جور کنم با وقار از پله ها رفتم پایین آنیل دم پله ها ایستاده بود مثل همیشه خوشتیپ و با اون ماسکش جذاب تر شده بود دستشو آورد جلو دستمو گذاشتم توی دستشو رفتیم بین مهمونا.. نویسنده:یاس ادامه داره...
تا وقتِ مرگ حوصله دارم برایِ تو..
می‌دونی چیه ؟ خسته ام ...
«می‌پرسی با کسالت و بی‌خوابی شب چطور به سر می‌برم؟ مثل شمع: همین که صبح می‌رسد خاموش می‌شوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است.»
حالم یه جوریه که دلم تنهایی رو نمیخواد اما حوصله ی هیچکس روهم ندارم...🍂🫂
با همه شون سلام علیک کردیمو خوشآمد گفتیم گوشیمو سفت تو دستم نگه داشته بودم تا وقتی زنگ زد سریع بردارم روی یکی از صندلی ها نشستم آنا اومد کنارم نشست اونم با اون ماسکش تشخیصش سخت بود ولی از لباسش که صبح نشونم داد فهمیدم خوبی مراسم این بود که کلا فقط چند نفر خودمونو تشخیص میدادم با لبخند گفت: _ انگار امشب خیلی خوشحالی _ آره منتظر تماس خواهرمم _ چه خوووب مگه کجاست _ آلمان درس میخونه _ خوش حال شدم برات من برم ببینم یکی گیرم میاد باهاش برقصم _ برو فقط اگه هامونو دیدی میشه بگی یه لحظه بیاد پیشم کارش دارم _ حتما بلند شد رفت بعد چند دقیقه هامون اومد کنارم نشست و با اخم گفت: _ گفتن کارم داری کلا از بعد اون روز خیلی پیشم نمیومد کاری هم باهام نداشت و فقط اخم داشت بهتر تا اون باشه توی کارای من سرک نکشه ماسکش تقریبا تمام صورتشو پوشونده بود _ آره از ایران بهم پیام دادن چون صورت مهمونارو نمیشه دید از تک تک علایم خاص یا صحبت مشکوکی که از هرکس یادداشت کن و براشون بفرس _ چرا به تو نگفتن؟ _ نمی دونم شاید... گوشیم زنگ خورد با ذوق تماس تصویری رو وصل کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود صورتش که رو صفحه افتاد با ذوق جیغ زدم: _ سلامم قربونت برم _ سلاااااام خواهری جونم چطوریییی _ خوبم تو چطوری کجاهایی چیکارا می‌کنی _ اول تو بگوببینم وروجک اون آقای موجهی که کنارته کیه برگشتم سمت هامون بی هیچ حرکتی خیره شده بود به صفحه گوشی یهو دستاش مشت شد جوری که تمام رگای دستش زد بیرون نویسنده: یاس ادامه داره...