*#مدرسه
آزمونت رو تحلیل کن
﹝ #تستیکهدرستزدی🥐🍓 ﹞
⇠جواب سوال رو از پاسخنامه چککن.
⇠اگه نکته جدیدی دیدی یادداشت کن.
﹝ #تستیکهنزدی🥜🌸 ﹞
⇠اگه بلد نبودی، از اون تیپ سوال چند تا
تست جدید حل کن یا مجدداً به درسنامه
رجوع کن و مبحث رو بخون.
⇠اگه دچار دام آموزشی شدی، نکته سوال
رو یادداشت کن و برنامه ریزی کن که
اشتباهت توی ازمونای بعد تکرار نشه.
﹝ #تستیکهاشتباهزدی🍞💕 ﹞
⇠اگه بی دقتی کردی یا خدای نکرده
شانسی زدی، علت بی دقتی رو همراه با
نکته سوال یادداشت کن.
⇠اگه دچار دام آموزشی شدی علاوه بر
نکته سوال حتما صورت سوال هم
برای خودت بنویس و بعدا مرور کن.
@CafeYadgiry☘
#اد_هستی
˼ توصیـہ!🧡🌸𐃘😶🌫🤍...به استراحت نیاز داری اگه
––––· • —– ٠ ✤ ٠ —– • ·––––
|حوصله حضور در جمع رو ندارید!
🛌|بزور از تخت جدا میشید!
🌴|انگیزه ندارید برای انجام کارها!
|زیاد از حد خودتون رو قضاوت میکنید!
💤|الگوی خواب نامناسبی دارید!
|از همه چیز رنجیده میشوید!
💞|از چیزای دوستداشتنی لذت نمیبرید!
🍱|بیش از اندازه غذا میخورید!˹
‹ ' #توصیه🧡🥨 !' ›
@CafeYadgiry✨
#اد_هستی
#برنامه_ریزی✏️
چک لیست روزانه📆
به طور حتم کارهایی هستند که شما باید به صورت روزانه آنها را تکرار کنید، چه کارهای مربوط به منزل و چه کارهای مربوط به حرفه شغلی تان.
برای انجام این کارها چک لیستی جداگانه درست کنید تا بتوانید برنامههای روزانه خود را بهتر بنویسید و در انجام آنها موفق تر عمل کنید. زیرا در این صورت میدانید که به چه اندازه زمان برای انجام کارهای روزانه خود نیاز دارید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیدا کردن 20 درصدی ها🔍
قانون 20/80 که توسط ویلفرد پرتو مطرح شده است، یکی از مفیدترین قوانین در مدیریت زمان است.
80 درصد موفقیتهایی که در کارتان به دست میآورید، حاصل 20 درصد از فعالیتهای شماست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
20درصدی ها را از کجا پیدا کنیم؟🗃
با بررسی فعالیتهای گذشته خود میتوانید 20 درصدیها را پیدا کنید. یکی از مهمترین فواید نوشتن کارهای روزانه، پیدا کردن 20 درصد از کارهای مهم است. با یافتن آنها میتوان به پاسخ این سوال رسید که چگونه برنامه ریزی کنیم تا موفق شویم.
برای مثال اگر شما 10 کار را در دفترچه یادداشت خود نوشته و آنها را اولویتبندی کنید، 2 مورد اول جزو 20 درصدیهای مهم هستند.
استفن کاوی، نویسنده، تاجر و سخنران انگیزشی آمریکایی معتقد است: «اگر نردبان را روی دیوار مناسب تکیه نداده باشید، هر قدمتان روبه بالا سریعتر شما را به نقطه اشتباه نزدیک میکند.»
@Angizeshi_darsy☘
#اد_هستی
‹ - آدم چجورى شكست ناپذير ميشه؟! 🍓🌚
آدم شكست ناپذير كسى نيست
كه شكست نميخوره، بلكه كسيه كه ياد
گرفته با شكست هاى خودش روبرو بشه
و با اونها درست برخورد كنه
و ميدونه كه با وجود ناكامى ها
بايد دوباره قواى خودش را جمع كنه
و بلند بشه و به تلاش ادامه بده
تا بتونه به اهدافش دست پيدا كنه . . )!🧡⌇☁️
⇆ #انگیزه'🦋!
@CafeYadgiry❤️
#اد_هستی
#بخون_دوست_من🥺💛
هر وقت ، هرجایی از زندگیتون
احساس کردید ، کم آوردید ،
خسته شدید ، دیگه نمیتونید ..🚶🏻♀🥲
بپذیریدش ، زور الکی نزنید ،
به خودتون یکم استراحت بدید!
شما هيچوقت مجبور نیستید
بیشتر از ظرفیت وجودیتون
چیزی رو تحمل کنید.💜🫂
تحمل کردن شمارو پیر میکنه !
شمارو از یک آدم پر انگیزه
و پر جنب و جوش به یه آدم
ناامید ِافسرده خسته تبديل میکنه.💆🏻♀☁️
اگر وسط راه خسته شدین
کم آوردین ، بزن بغل یه استراحت
به خودتون بدین ، 🚌☕️
این باعث میشه
هیچوقت تو مسیر کم نيارین ، جا نزنین
@CafeYadgiry📙
#اد_هستی
یه عـــالمــــهـ
روزایــــــ
قشنگـــــــــ پــــیـــش روتــــــه✨🌸
#اد_ریحانه_الحسین
@CafeYadgiry♥️
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_27
با سر و صدای آرام بلند شدم...
انقدر عصبانی بودم کهممکن بود آرام هم...هوووووف...
آرام درو باز کرد و رفتیم بیرون.
توی سالن بودیم که صدای نکره پسره به گوشم خورد. :
_دست رو پسرحاج حسین بلند میکنید؟ بدبختتون میکنمممم!
به قرآن بدبختتون میکنم!
اعصابم خط خطی بود...با این حرفش تبدیل به نقاشی شد...
خواستم برگردم که با صدای آرام و کشیده شدن دستم وایستادم...
_ولش کن دیگه!
حرفاشو زد..
کتکشم خورد.!
و بعد به سمت در راه افتاد...
فحشی به خودم نثار کردم...
چرا من انقدر زود قضاوتش کردم؟
چرا انقدر بی عقلم!
سرم تیری کشید ... فشاری به سرم وارد کردم و به سمت در حرکت کردم.
سوار ماشین شدم و دنبال آرام راه افتادم...
پابه پای آرام با ماشین میومدم...
+آرام سوار شو..
_.......
+آرام! سوار ...شو!
_...
+با توام!
_ نمیام! میخام خودم برم!
+ به جهنم! هر قبرستونی که میخوای بری برو!
پامو روی گاز فشار دادم.....
ای خدا....
چرا باهاش اینجوری صحبت کردم؟
دست خودم نبود...
کنترلی روی خودم نداشتم...
اونقدری که نزدیک بود چنددفعه غزل خداحافظی رو بخونم (تصادف)
گوشیم زنگ خورد...
+بله؟
_الو! سلام خوبی؟
+سلام حامد...بد نیستم تو خوبی؟
_منم بدنیستم...میتونی بیای؟
+آره دارم میام.....
_باشه! خدافظ
_خدافظ...
.....
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_28
|#آرام|
از سالن دانشگاه زدم بیرون...
حس خفگی داشتم اون ساعاتی که داخل دانشگاه بودم...
زیاد از دانشگاه دور نشده بودم که صدای رادین به گوشم خورد...
_باتوام! سوار شو!
+نمیام! میخام خودم برم!
با حرفی که زد شوکه شدم|
_به جهنم هر قبرستونی که میخوای بری برو!
سرجام وایستادم...
ولی اون رفت..با سرعت هم رفت..
خدایا! چرا انقدر عذابم میدی؟....
چرا همش باید به من گیر بدن؟
چرا من نباید بهشون...
با فکری که به سرم زد ساکت شدم...
به ماشین رادین نگاهی انداختم و سریع دربست گرفتم...
با اینکه خیلی حالم بد بود و سرم از شدت عصبانیت درد میکرد...
ولی هیجان زیادی برای تعقیب رادین داشتم...
تقریبا ده دقیقه ای میشد که دنبال رادین بودم...
که در آخر پیچید تویه خیابون...
ماشینش رو پارک کرد کنار یک ساختمون و خودش پیاده شد ...
سریع پیاده شدم..
+ممنونم آقا...بفرمایید💵
وارد یک کوچه شد...
زنگ یکی از واحد هارو زد و وارد ساختمون شد...
خدایا چ کنم؟
برم؟
نرم؟
تصمیم آخرمو گرفتم.....
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_29
دلمو زدم به دریا...
سمت ساختمون قدم برداشتم...
زنگ یکی از واحد هارو زدم..
_بله؟
+سلام...ببخشید با جناب مستوفی کارداشتم...
_شما؟
+خواهرشون هستم!
_آهان بله بفرمایید...
دررو باز کرد و سریع وارد ساختمون شدم..
هرچی میرفتم سالنه تمومی نداشت ...
داشتم از حال میرفتم ...
روی صندلی که دوسه قدم از من فاصله داشت نشستم..
یه نفسی گرفتم و دوباره بلند شدم...
...صدای زنگی که تو سالن پیچیده بود عذاب آور بود..
میخواستم وارد اتاقی بشم که صدای رادین به گوشمخورد.....
رادین: خانوم مگه من نگفتم اگه کسی بامن کار داشت درو باز نکن؟
خانومه: ای بابا! میگم گفتن خواهرتونه! میزاشتم دم در بمونه؟
وارد اتاقی شدم که رادین درحال بحث کردن بود...
+چه خب....
کپ کرده به اطرافم نگاه میکردم..
+را...ر..رادین!
رادین سریع اومد جلوم وایستاد...
_بریمبیرون برات توضیح میدم..
سرم رو به معنی نه تکون دادم...
+ای..نجا چک..ار می..کنی!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_30
رادین عصبی گفت:
_بریم بیرون برات توضیح میدم!
دستمو کشید و منو برد بیرون...
مات زده فقط نگاش میکردم...
دستی به موهاش کشید..
_چجوری پیداکردی اینجارو؟
+.....
_باتوام آرام!
+هققق.....
نمیدونستم چی بگم...
حالم بشدت بد شده بود..
فکر نمیکردم رادین....
خدایا خودت مواظبش باش!
چرا به من نگفته بود؟
چرا مخفی کرده بود از من؟
گلوم از بغض درد میکرد..
دیگهنتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه...
با کاری که رادین کرد گریم شدید تر شد...
__________________________
|#رادین|
بعد اینکه حامد زنگ زد، سمت محل کارم راه افتادم...
بدجور ذهنم درگیر بود...
اصلا نفهمیدم کی رسیدم...
بعداز سلام و علیک با بچه ها رفتم پیش حامد...
رفتم سمت اتاق حامد که طبقه دوم بود...
در زدم...
_بیا تو..
+سلام!
ازرو صندلی بلند شد.
_به سلام! آقا رادین رفیق دپرس خودم! چت شده؟
نشستم روبروش...
+هیچی...
_بگو دیگه!
+آرام تو دانشگاه...
با صدای در ساکت شدم..
=آقای مستوفی خواهرتون اومدن..
+چییی؟ اینجا؟
=بله!
+بدبخت شدم!
نگاهی به حامد انداختم که نگران شده بود....سریع بلند شدم و رفتم پایین...