eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
893 عکس
239 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_118 غلت زدم رو لبه تخت... +رادین؟ _هووووم؟ +میگم....امروز زیاد خوب نبود
•{🖤🤍}•• ‌ +به تو یادندادن وقتی وارد اتاقی میخای بشی اول در بزنی؟ _و به شما هم یاد ندادن پشت سر دختر مردم غیبت نکنید؟ رادین: خب راست میگم دیگه خواهر من! ماشاالله از ادب زیاد خواهر منو به راه راست میکشونی اصلا! نرگس چشماش از خنده داشت میترکید! _الان من بی ادبم؟ _آره؟ زدم زیر خنده... کل کل اشون بهم انرژی میداد.. نرگس: بفرما! خواهر شما نزده میرقصه! رادین پوکر ب نرگس نگاهی انداخت و گفت: _مث اینکه شماها امشب خواب ندارین! بابا یه شبه من خونه اما! برین بخوابین دیگ! +بوشهههه.! من رفتم پیش آجیم بخابم! _آجیت مگه بچست؟ +نسبت به تو آره! بلند شدم و پریدم بغل نرگس! دلم درد گرفته بود ازبس ک خندمو نگه داشته بودم.... نرگس داشت پرواز میکرد... _نچ نچ نچ...برادرتو فروختی به یه دختر بی ادب؟ نرگس:عههههه باز گفت! +عههه داداشی بگردمت آخه پریدم بغل رادین و سرمو گذاشتم رو شونش... آروم لب زد؛ _یکم قربون صدقم برو این خانومه دلش اب شع..! نرگس با پرویی گفت: _وااااا مگه زن و شوهرید! بالشتی که رو تختم بود رو پرت کردم سمتش که سریع در اتاقو بست و پا به فرار گذاشت... با حس داغ شدن دستم نگاهی به رادین انداختم که دیدم خون دماغ شده... +واهاییییی! سریع بلند شدم که رادین سمت سرویس قدم برداشت... درو پشت سرش بست... +رادین؟ رادین چیشدی؟ دستمو با دستمال کاغذی پاک کردم و دوباره پشت در وایستادم... +رادین ؟ برار گلوم؟ ببشیییید! _الان میام... چرا یدفه ای حالش بد شد! +راددییین! جیغ خفه ای کشیدم... چقد طول میدهههههه! اه... _هیییس! درو باز کرد و همونطوری که سرش بالا بود گفت: _خدایا شکرت چه صدایی دادی به این بشر! چندتا دستمال کاغذی برداشتم و گرفتم جلوی دماغش: +خیلی بیشعوری! واقعا که! نرگس پشت سرهم در میزد... درو با شدت باز کردم و داد زدم؛ +چته تو! بسه دیگه اه! اخم کوچیکی کرد و خشک گفت؛ _ جیغ کشیدی نگران شدم! شب بخیر!...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_119 +به تو یادندادن وقتی وارد اتاقی میخای بشی اول در بزنی؟ _و به شما هم
•{🖤🤍}•• ‌ درو محکم بستم و جیغ زدم: +راددددیییین! تند گفت: _هههیییس! عه! بسه دیگه! جیغ جیغو! یکسره داد میکشه! اینجا خونه خودمون نیست!مهمونیم! شعور داشته باش! لبمو گاز گرفتم... از اتاق زدم بیرون.... شالمو انداختم رو سرم و دکمه های مانتومو بستم... رفتم تو بالکن... درو قفل کردم ونشستم رو صندلی... دستمو گذاشتم رو حفاظ... باید شعور داشته باشم... هه! راست میگه... این دفعه گریه نکردم! بغض نکردم! بی حس بودم! اون از سیلی هاش... اینم از طرز حرف زدنش! به دلم اومده بود... بدجور... ناراحتی شدید... من وقتی نگران کسی باشم اعصابم خورد میشه! میمیرم اگر یه مو از سر رادین کم بشه! اینو نمیفهمه! نمیبینه.! نرگس‌‌‌.. نرگس ناراحت شد... ای خدا..... چرا رادین انقدر عصبیه؟ هیچوقت بامن اینجوری حرف نزده بود! امروز اصلا حال هیچیو نداشتن! نه حامد....نه رادین! ازش سوال هم میکنم جواب سر بالا میده! باید از حامد بپرسم! چشمام میسوخت از بیخوابی.‌‌ ولی نمیتونستم چشم روهم بزارم! گوشیمو از جیبم دراوردم و شماره حامدو گرفتم..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_120 درو محکم بستم و جیغ زدم: +راددددیییین! تند گفت: _هههیییس! عه! بسه د
•{🖤🤍}•• ‌ بوق چهارم قطع کردم.... خدایا؟ چرا هروقت من این بشرو لازم دارم در دسترس نی؟ گوشیمو گذاشتم تو جیبم و سرمو تکیه دادم به صندلی که نفهمیدم کی خوابم برد.... _______________________ با صدای آقا محمد و صدای کشیده شدن دستگیره در از خواب پریدم... گردنم بدجور خشک شده بود! بدنم گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم... به زور خودمو به در رسوندم و کلیدو چرخوندم و درو باز کردم... +جانم آق.. _ حامد! سرمو آوردم بالا که دیدم همه بچه های سایت جمع شدن ... آقامحمد دستاشو مشت کرد و سمت اتاقش قدم برداشت.... داوود: حامد ! حامد خوبی؟ فرشید: کارت اصلا خوب نبود! نگاهی گذرا بهم انداختن و همشون رفتن! رسول دست به جیب روبروم وایستاد و خیره شد بهم: _به خودت بیا! درو بستم ... گیج و منگ بودم! نه میتونستم کاری انجام بدم نه میتونستم باخیال راحت استراحت کنم... خودمو انداختم رو کاناپه و ساعدمو گذاشتم رو چشمام... خسته بودم.... روحم.. جسمم.. دلم... همه چی.! لبام به شدت خشک شده بود.... بلند شدم و پشت میزم نشستم... پارچ و برداشتم و نصفی آب ریختم تو لیوان ... قلوپی از آبو خوردم که دیدم صفه گوشیم روشن شد... گوشیمو برداشتم که دیدم رادین پیام داده... _سلام‌...کجایی؟ من دارم میرم آزمایش...........:)))))) چشمم خورد به بالای صفحه و اسم آرام که بهم زنگ زده بود.... نگاهی به ساعت انداختم.... ۷صبح! خیلی بده اگ الان زنگ بزنم! گوشیمو خاموش کردم و سرمو گذاشتم رومیز.... حالم مزخرف بود! یه سردرد خرکی داشتم! رادین‌... رادین..... فکر رادین یک لحظه هم ولم‌نمیکرد! با صدای اذان به خودم اومدم... دستی به موهام کشیدم و سوئیچ و گوشیمو برداشتم... از سایت زدم بیرون و سمت مسجد قدم برداشتم..
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_121 بوق چهارم قطع کردم.... خدایا؟ چرا هروقت من این بشرو لازم دارم در دس
•{🖤🤍}•• ‌ در سالنو بستم و دوقدم دورنشده بودم که رسول سریع درو باز کرد ... _حامد!.... +بله؟ _وایسا باهم بریم! سری تکون دادم و باهم سمت مسجد راه افتادیم... _______________________ { } رادین و حامد فقط دوست نبودند ! به عنوان رفیق نبودند! برادر بودند! و چقدر سخت است دیدن درد کشیدن پاره تن....:) سخت است تصور‌معشوق خود درحالیکه اشک میریزد و داد میزند: آرام:خدایااااا! بس نیییست؟ مامام بابامو گرفتی! صبر کردم!...! خونه زندگیمون به گند کشیده شد... صبر کردم!...!. تحمل کردم! ولی نزار بلایی سر تنها تیکه گاهم بیاد! نزار... نگرانی و وحشت و ترس از روزی که تنها رفیقش...برادرش...کنار او نباشد! و او عذاب کشیدن آرام را ببیند و بسوزد...! _________________________ با صدای رسول به خودم اومدم.... _حامد چیشده! حالت خوبه؟ صورتم خیس شده بود... گیج گاهم گاهی وقتی تیر میکشید و گوشت تنمو میریخت.! تکیه داده بودم به دیوار و سرمو گذاشته بودم رو پاهام... مسجد خالی از جمعیت! فقط من بودم و رسول و پیرمردی که داشت تو حیاطو جارو میزد.... صدای پیامک گوشیم بلند شد... گوشیمو برداشتم .. ♤ ۳پیام از رادین: تلگرام♤ _تصویر(برگه آزمایش) _🖤🖤 _باید ببینمت...:)))) با دیدن قلبای سیاه دنیا رو سرم خراب شد.... گوشیم از دستم افتاد که رسول سریع اومد کنارم.... _حامد؟ حامد؟ چیشده؟ کف دستمو گذاشتم رو چشمام... تموم شد؟ به همین راحتی؟ _حامد چیشده! حامد چرا گریه میکنی! حامد! گوشیمو دادم دستش ... گریه میکردم؟ مرد مگه گریه میکنه؟ پوزخندی زدم..! ازاین جمله متنفرم! آره مرد گریه میکنه! مرد گریه میکنه وقتی که به گریه ها و عذابایی که قراره عشقش بکشه فکر میکنه! مرد گریه میکنه وقتی برادرش..پشتوانش...تکیه گاهش...همه چیزش....جونش درخطره و ... _باورم‌نمیشه...!
•{🖤🤍}•• ‌ عکس رو اصن دقت‌نکردم بهش... پیام دیگه ای اومد که بازش نکردم... رادین: دکتر گفت که............... نفسم رو حبس کردم.. نباید گریه میکردم... نبایدزود میشکستم... نباید کمرم خم بشه.... نباید ناامید بشم.... ولی نمیتونم! خانوم فاطمه زهرا....:))))) خانوم؟ میگن چادر خاکیت ... دعاهات پشت سر حاجت دارا ...حاجت و مشکل های خیلیا رو برآورده کرده!... میشه منم جزو همونا باشم؟ میشه زندگی رو به برادرم برگردونی؟ نزار یه دختر روحش کشته بشه! نزار بی کس و کار تر بشه! آرام... آرام... من جواب تورو چی بدم؟ چی بگم؟ بگم قراره داداشت زجر بکشه؟ بگم با چشمات باید پر پر شدنشو ببینی؟ جیگرم داشت میسوخت! خواستم نفسم رو آزاد کنم که چشمام سیاهی رفت ... سرمو گذاشتم رو شونه رسول که نفهمیدم چی شد..... _____________________ اصلا رو کارام تمرکز نداشتم... پرونده پیچیده ... کارای بهم خورده... مریضی رادین... حال حامد... ناراحتی عزیز... خدایا.... پوفی کشیدم و نگاهی به ساعتم انداختم... ساعت ۷ صبح بود! تعجب کردم..! مطالعه پرونده خیلی زمان برد! تلفنو بداشتم... _الو؟ رسول؟. +سلام آقا...جانم؟ _سلاام..به حامد بگو بیاد اتاقم....
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_123 عکس رو اصن دقت‌نکردم بهش... پیام دیگه ای اومد که بازش نکردم... رادی
•{🖤🤍}•• ‌ کمی مکث کرد و گفت: _چیزه‌‌...آقا حامد ازاون موقع نیومده پایین.! +نیومده؟ _نه آقا! میخام زنگ هم بزنم نمیشه! گوشیشم جواب نمیده! دراتاقشم قفل بود! دلم ریخت... +رسول سریع بیا بالا! گوشی رو سریع گذاشتم ... سمت اتاق حامد رفتم و دستگیره رو کشیدم پایین که قفل بود... شروع کردم ب در زدن... +حامد؟ ............‌ (...... منظور در زدن) +حامددد؟.......... حامد درو باز کن! رسول با وحشت از پله ها اومد... _چیشده آقا +رسول.! حامد بلایی سر خودش اورده! _یا حسین! خواست بیاد در بزنه که گفتم: +بالکن! بالکن اتاقش! بدو رسول! آنی تمام بچه ها جمع شدن‌.... دست از در زدن برنمیداشتم.!... خدایا....خودت کمکش کن! رسول سراسیمه اومد و گفت: _آقا در بالکنشم قفله! +حامد.!‌.......... لبامو خیس کردم که در باز شد... دستامو مشت کردم..... نباید عصبانی بشم..! _جانم آق... محکم صداش زدم؛ +حامد! تو حال خودش نبود! دلم آتیش میگرفت وقتی میدیدم انقدر بهم ریخته... سمت اتاقم پناه بردم.... لپتاب رو روشن کردم ... پرونده هشدار... روحم خسته شده بود از بس که پرونده رو چن بار خونده بودم.... کلافه لپتاب رو بستم و سرمو گذاشتم رو میز... خدا... خودت این جوونارو کمکشون کن! حال حامد واقعا بد بود... گوشیمو روشن کردم.. حامد.... حامد همیشه با صدای اذان حالش خوب میشد! اسپیکر کنارمو روشن کردم و صدای اذانو پلی کردم.... بعد دودیقه صدای در سالن به گوشم رسید‌..! انقدر حواسش پرته که نفهمیده الان وقت نماز صبح نیست!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_124 کمی مکث کرد و گفت: _چیزه‌‌...آقا حامد ازاون موقع نیومده پایین.! +نی
•{🖤🤍}•• ‌ با زنگ خوردن گوشیم حواسم پرت شد... +الو _سلامم آقا محمد! حالتون چطوره؟ +به سلام عطیه خانوم...شما زنگ زدی عالی شدم...چخبرا... _هیچ سلامتی! +عزیز کجاست ؟ حالش خوبه؟ _تو اتاقشه...خوبه خداروشکر.. +خداروشکر...کاری داشتی؟ _نه ....امروز میای خونه؟ +امممم..... _کار داری....:))))مزاحمت نمیشم‌. +نهه...سرم خلوته ....امروز میام سر میزنم... _باشه پس منتظرم! +مراقب خودت باش ! _توهم همینطور‌‌..کاری نداری؟ +نه خانووم برو خدافظ.. _خدافظ گوشی رو قطع کردم و کامپیوتر رو روشن کردم و مشغول بررسی پرونده شدم.... _________________________ از حامد خیلی ناراحت بودم.... جلو جمع بدجور خیتم کرده بود.... از موقعی که اومده رفته تو اتاقش و بیرون نیومده... صدای در اومد که بدو بدو خودمو رسوندم به حامد.... شک نداشتم که میخاست بره مسجد... بعد یه مکالمه کوتاه باهم سمت مسجد قدم برداشتیم‌.... حال و روز حامد اصلا خوب نبود! ازآقامحمد شنیده بودم که رادین اوضاعش خوب نیست.... به شدت ناراحت بودم! رفیقای چندین و چندسالم جلو چشمم داشتن عذاب میکشیدن و هیچ کاری از دست من برنمیومد..... وارد مسجد شدیم... حامد مثل مرده متحرک بود... بدون هیچ حسی‌.. بدون توجه به نگاهای مردم.... فقط به زمین خیره شده بود و راه میرفت... پشت سرش راه میرفتم ومراقبش بودم... نشستیم کنج دیوار .... حامد سرشو تکیه داده بود و فکر میکرد... بلند شدم و سمت قفسه کتاب دعاها رفتم...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_125 با زنگ خوردن گوشیم حواسم پرت شد... +الو _سلامم آقا محمد! حالتون چط
•{🖤🤍}•• ‌ نشستم کنار حامد و مفاتیحو باز کردم... نگاهی انداختم به حامد که دیدم صورتش پرشده از اشک! دلم داشت آتیش میگرفت!... +حامد چیشده!حالت خوبه؟ جواب نداد و سرشو گذاشت رو پاهاش... صدای پیامک گوشیش اومد که بی حوصله گوشیشو از جیبش دراورد... با چشمای اشکی خیره شد به صفحه گوشی... گوشی ازدستش افتاد که قلبم هری ریخت... +حامد؟حامد؟چیشده؟ گوشیشو گرفت سمتم ... =قلب سیاه! =باید ببینمت! جوابم رو گرفتم! جوابم این بود که دارم رفیقامو ازدست میدم! دارم میسوزم! آقامحمد گفته بود که مشکوکه! پنجاه پنجاست! دلم به اون پنجاه درصد خوش بود..... +باورم نمیشه! سرشو گذاشت رو شونم... شروع شد! بغض... درد.... ناراحتی... اشک... حسرت‌.‌.. مرور خاطرات.... امام حسین کمکمون میکنه...! من میدونم! چون اعتقاد دارم! دست حامدو گرفتم تو دستم.... بدجور یخ بود.... +داداشم...! غصه نخور...توکل کن به خدا و اهل بیتش!... تو نباید خودتو ببازی! باید به آرام خانوم...به رادین.... روحیه بدی! حامد قول بده بهم..! قول بده که خودتو نمیبازی! قول بده که... متوجه سکوتش شدم... +حامد؟ سرمو خم کردم و نگاش کردم... تکونش دادم و صداش زدم... +حامد؟ بدنش یخ بود! استرس بدی‌گرفتم! چشمام دو دو میزد... +حامد! حامد بلند شو! حاااامدددد! ........... _________________________
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_126 نشستم کنار حامد و مفاتیحو باز کردم... نگاهی انداختم به حامد که دیدم
•{🖤🤍}•• ‌ نیم ساعت گذشته بود و همچنان درحال خوندن پرونده بودم... اما هیچی سردرنمیاوردم! با صدای زنگ گوشیم ،‌ کش و قوسی به بدنم دادم و جواب دادم.. +سلام بله؟ _سلام آقا..! +رسول؟ چیشده؟ کجا رفتی تو! _آقا...آقا حامد رو آوردم بیمارستان! +بیمارستان؟ برای چی! اون که حالش خوب بود! _تو مسجد...حالش...حالش بد شد! آقا اوضاع خیلی خوب نیست! دستی رو موهام کشیدم! غم عالم رو دلم نشسته بود! این بچه ها جلوم داشتن عذاب میکشیدن...۰ +رسول آدرس بیمارستانو برام اس ام اس کن! گوشیرو سریع قطع کردم و راه افتادم!... شماره رادینو سریع گرفتم ... بعدازدوسه تا بوق صدای گرفتش تو گوشم پیچید: _الو....سلام ! +سلام! رادین این آدرسی که برات میفرستم سریع خودتو برسون.... قطع کردم و استارت رو زدم و راه افتادم... ________________________ { } غم عالم و آدم در دل این برادرهای دلسوز و غمگین خیمه زده بود! میسوختند ازاینکه خاری در دست رفیقشان برود! حالا که رفیقشان بیماری سختی دارد و قرار است درد بکشد! درد روزگار را! درد غم و غصه را! درد نبود پدر و مادرش را! درد گریه های خواهرش را! درد اینکه لبخند از روی لبان خواهرش ازبین میرود! درد اینکه دیگر نمیتواند به آرزوهایش برسد! خواهرش را خوشبخت کند و پشت او باشد! درد پسری که مجنون دختر بود همین بود! اینکه نمیتواند لبخند را روی لبان عشقش ببیند! کار هرروز او میشود گریه و تمام....:) ___________________________ باصدای رادین چشمامو به زور باز کردم.. _حامد؟ دنیا دورسرم میچرخید! نگاهی به رادین انداختم... چقدر چشماش غمگین بود! لبخند تلخی از ته دل زد و گفت: _چته پسر! من دارم پر میکشم تو میری زیر سِرم؟ خجالت بکش بی حیا!... لبخند کوتاهی زدم..! چقدر این پسر ماه بود! نمیخاست انرژی منفی بده! ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم که گفت: _جووونم! خوشبحال آرام! چه پسری گیرش اومده وا! با چشمای گشاد خیره شدم بهش! +خجالت بکش رادین! خیرسرت تو برادرآرامی ها! احیانا الان تو نباید منو با همین ملافه خفم میکردی؟ خنده ای از ته دل کرد و گفت: _نه! آرام منو تیکه تیکم میکنه اگه دست بهت بزنم! لبخند محوی کنج لبام نشست....! قندتودلم آب شده بود...! رادین میدونست من با چی حالم خوب میشه....:)
اینجوری به خودت امید بده🙂💜 ♡به خودت انگیزه بده وبا هدفت بیدارشو🍀 ♡اگر بقیه بهت گفتن خرخون یا.. ناراحت نشو تو باید مسبت به اطرافت مهربون باشی💕🌵 ♡دوستای درس خون و مهربون پیدا کن🗿🤍 ♡تسلیم نشو تو میتونیی و تو تنها کسی هستی که به خودت کمک میکنه @CafeYadgiry🌱
📚🧶 •چیزایی که باعث موفقیت تحصیلی میشن🌻🌥 ┇📖┇خلاصه نویسی ┇💫┇تمرکز بیشتر ┇📅┇برنامه ریزی ┇✨┇دقت زیاد ┇🎯┇هدف گذاری ┇🧠┇تلاش @CafeYadgiry🌿