سلامسلام.صبحمایلبهظهرتونبخیرباشه♥️🙂
عاقابریمواقعنیامروزکاراروانجام بدیم😂
این نوع برنامه ریزی ؛ برنامه ریزی لیستیه✅
خیلیاتون رو دیدم که ازین ایده استفاده میکنید🤌🏻
خیلی ایده خوبیه و من خیلی دوسش دارم:)
به این صورته که شما تمامی کارهاتون رو ریز به ریز مینویسید و بعداز انجامشون ؛ یا تیک میزنید.یا هایلایت میکنید🖍
#برنامه_ریزی
@CafeYadgiry🤍
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
سلامسلام.صبحمایلبهظهرتونبخیرباشه♥️🙂 عاقابریمواقعنیامروزکاراروانجام بدیم😂 این نوع برنامه ریزی
برنامه ریزی لیستی؛
1⃣اول اینکه باید درحد توانتون باشه😌
2⃣دوم اینکه تمیز و خوانا بنویسید تا چشم ها و مغزتون خسته نشه🔆
3⃣سوم اینکه یکی از فواید برنامه ریزی لیستی ؛ ایجاد انگیزه ست.
اما درصورتی که همشو انجام بدید و به فردا موکول نکنید🗿😂مث بعضیا😁
.
@CafeYadgiry🍨
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
سلامسلام.صبحمایلبهظهرتونبخیرباشه♥️🙂 عاقابریمواقعنیامروزکاراروانجام بدیم😂 این نوع برنامه ریزی
خیلی هاتونم برنامه هاتونو توی چک لیست مینویسید که این بی نظیره✅🌼
اینکه من نوشتم تو دفترم خب مسلما دلم نمیاد از چک لیستم استفاده کنم🗿😂
.
@CafeYadgiry♥️
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
سلامسلام.صبحمایلبهظهرتونبخیرباشه♥️🙂 عاقابریمواقعنیامروزکاراروانجام بدیم😂 این نوع برنامه ریزی
عاقا تموم کارای من به اینجا ختم نمیشه داداشا🤌🏻😂
هنوز مونده که بنویسم😩
.
@CafeYadgiry👀
هر روز صبح این 5 جمله رو تکرار کن:
-من بهترینم
-میتونم انجامش بدم
-خدا همیشه با منه
-من یک برنده ام
-امروز روز منه...♥️🙂
#انگیزشی
@CafeYadgiry👀
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_188 نیم نگاهی بهم اندااخت و گفت؛ _ازطرف سازمان بردنشون! نه برای اینکه ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_189
درماشینو قفل کردم و سریع وارد خونمون شدم!
سوییچو پرت کردم رو مبل و بدوبدو رفتم بالا تو اتاقم...
چمدون دستی کوچیکمو از زیر تختم درآوردم ...
چندتیکه لباس تا کردم و گذاشتم تو چمدون..
کیف کولمو از تو کمد درآوردم و شناسنامه و کارت ملی و کارت بانکیمو گذاشتم.
کارت رادین روهم برداشتم ...
رمزش چند بود؟
وسط اتاق وایستادم و گیج نگاهی به وسایلام انداختم...
پاوربانک و لوازم آرایشی و چادر و ...
همرو جمع کردم و گذاشتم تو کوله م.
نگاهی به لباسام انداختم!
با دیدن عبای مشکی رنگم لبخند تلخی زدم...
روزی که رفته بودیم رستوران پوشیده بودمش!
اونموقع حامدو حسابی اذیتش کردم!
حامد کاشکی بودی!
کاش بودی و الان باهم میرفتیم مشهد!
بغضم ترکید و هقی زدم!
رفتم جلو آینه...!
نگاهم رو دوختم به گودی زیر چشمام!
چقدر لاغرتر شده بودم!
طوری که نزدیک بود بشکنم!
گوشیمم برداشتم و از اتاق زدم بیرون..
نگاهی به دفترای روی کابینت انداختم..!
واقعا بیخیال درس و دانشگاه شده بودم!
منی که خرخون بودم و عاشق درس!
نفس عمیقی کشیدم و سوییچو برداشتم...
کولمو انداختم پشتم و چمدونو سفت تو دستم گرفتم...
نگاه کلی به خونه انداختم و درو قفلی زدم...
خواستم سوار ماشین بشم که با صدای همسایه کناریمون برگشتم؛
_عههه سلام دخترجووون! حالت چطوره؟! رادین جان خوبن؟
+س..سلام سلما خانوم خوبین؟ قربان شما!
اشاره ای به چمدون تو دستم کرد و بالحن کنجکاو پرسید؛
_جایی میری به سلامتی؟
+هان؟ آها..بله بله! میرم مشهد برای زیارت..!
دعاگوتو..
با پیچیدن تاکسی توی کوچه ادامه حرفمو بعداز سوارشدن تو ماشین گفتم:
+دعاگوتون هستم سلما خانوم...بااجازه!
_مبارک باشه ماشی...
پامو گذاشتم روگاز که چشممو ازتو آینه دوختم به رادینی که سرافکنده بود!
....
از رانندگی نمیترسیدم..
اما علاقه ای هم نداشتم!
تقریبا دوساعتی میشد که تو جاده بودم!
باید میرسیدم مشهد!
باید نرگس رو میدیدم!
ناهید ، مامان حامدو میدیدم!
دلم آروم و قرار نداشت!
باید باهاشون حرف میزدم!
گوشیمو به سختی از تو کولم درآوردم و روشنش کردم.