eitaa logo
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
255 ویدیو
13 فایل
There is no story to tell without taking risks✌️🎬 'تنها‌ خُداست‌ کهِ‌ می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli دلاࢪام ؟ آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب🤝🙂 تولـدمون: 6مهر1402🎂 شایدمن: @Nazi27_f کپی؟لاسید👀🎀
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_281 +بعداز فوت حاجی و معصومه خانوم....رادین روز به روز ازمن دور میشد! ه
•{🖤🤍}•• ‌ سوزش چشمام بدجوری رومخم بود.. چشمامو باز کردم و نگاهی به سرم تو دستم انداختم! انقدر سرم زده بودم دستم کبود شده بود! حتی پرستارا و دکترای بیمارستان هم منو مث کف دست میشناختن! خودمو کشوندم بالا تا دید م نسبت به اتاق بهتر بشه... سردردم آرومتر شده بود و گویی فقط دوای دردهام بوییدن عطر حامد بود! دستمو رو شکمم گذاشتم... این درد بی درمون چیه تو وجود من؟ هرزگاهی دل درد شدید میگرفتم و وجودم تکون میخورد ! اما اونقدر از خودم و حامد و رادین ناامید بودم که پیگیر دردم نبودم! بزار هرچی میخواد بشه ، بشه! _آرام خوبی؟ باصدای رادین نگاهمو دوختم بهش و لبخندی زدم.. +سلام ! آره خوبم! نزدیک تر شد و باصدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: _چقدر بهت گفتم گمشو بیا خونه خودمون! گوش نکردی! آرام این مرتیکه هیولا شده! چرا لجبازی میکنی!؟ خونسردی من آتیش درونش رو شعله ور میکرد! چی میگفتم؟ اصلا چی داشتم که بگم؟ میگفتم بفهم ! خواهرت عاشق همون هیولا شده؟ میگفتم تشنه عطر تن همون هیولا ام؟ نه ..! من خونسرد تر از این حرفا شده بودم! آغوشش کار خودشو کرده بود! آتیشی که تو جونم افتاده بود رو خاموش کرده بود و آروم شده بودم! _چرا هیچی نمیگی ! دستی به موهاش کشید و دستاشو به میله های تخت گرفت.. _مرخص ک شدی میبرمت خونه خودمون...! +باشه !
•{🖤🤍}•• ‌ بی توجه به چهره مبهوتش ؛ پتورو کشیدم رو خودم... اونقدری حوصله نداشتم که بخوام باهاش بحث کنم! لجبازی کنم! اینجوری برای خودمم بهتر بود! کمتر عذاب میکشیدم! میزان وابستگیم کمتر میشد! بالاخره باید ازش جدا میشدم! با فکر طلاق بغضی وسط گلوم گیر کرد ..! میتونستم؟تحمل کنم این جدایی رو؟ نه نمیتونستم! _سلام سلام آرام خانوم چطوری؟ رو کردم سمت پرستار... +سلام مهیا خانوم خ..خوبی؟ _قربونت ...مامان کوچولو این دکترت دهن مارو سرویس کرد ...! سعی کردم انرژی منفی رو منتقل نکنم بهش! برای همین لبخندی زدم و گفتم: +چرا باز؟ رادین: حتما نمک زیاد خورده! وای وای...خانوم نمیدونید چقدر نمک میریزه! _مگه غذاهم میخوره؟ رادین لبخندش رو لبش خشک شد که گفتم: +چه ربطی داشت اصن؟ خب ن..نگفتی براچی گیر داده ب..باز؟ _اهم..آره داشتم میگفتم... رادین سمت یخچال رفت و آب معدنی برداشت... _خانوم دکتر گفتن که تغذیه نامناسب داری... اون فسقلچه هم ازکجا باید تغذیه کنه جون بگیره؟ اخمی کردم ... +کدوم ف..فسقلچه؟ _واااا ! یعنی تو نمیدونی بارداری؟ ناباور بهش خیره شدم که آب از دست رادین افتاد! + ب ..باردار بودم و..ولی ..! ولی سقط شد!.!!!!! _چی؟ بچت صحیح و سالمه ! نگاه کن!!! ورقه ای که از سونوگرافی دستش بود رو نشونم داد...! +غ...غیرممکنه ! د..دکتره خو ....خودش گفت س..سقط شده! م..مگه نه رادین؟؟ رادین هم شوکه به من خیره شده بود! _ببین من نمیفهمم چی میگی ! خلاصه که حواست به خودت باشه! خیلی باید مراقب باشی! بای....دیگه اینجا نبینمت ها!. تا روز زایمان! بای بای ... دستمو رو شکمم گذاشتم وبه ورقه ای که برای سونوگرافی بود ؛خیره شدم ! +الهی بگردم !!!!!!! هقی زدم که رادین اومد سمتم.... سرمو به آغوش گرفت و زیرلب زمزمه کرد: _حامد ! به حامد بایدبگیم! +نه ! خودمو ازش جدا کردم و پشت دستمو به صورتم کشیدم: +رادین هی...هیچی بهش نگو ! توروخدا نگو ! اگه بفهمه بچمو ازم میگیره! مگه نگفتی هیولاست؟ پس هیچی نگو! جون من! ب..باشه؟
•{🖤🤍}•• ‌ سری تکون داد که بلند شدم... _صبر کن ... رادین بیرون رفت و بعداز چنددیقه بامهیا اومد.. سرم رو از تو دستم کشید که لبمو گاز گرفتم... +مهیا خدافظ! _خدافظ قربونت برم! دستمو به بازوهای رادین گرفتم ... سمت حیاط آروم آروم قدم برداشتیم که باصدای حامد میخکوب شدم! _کجا به سلامتی؟ خواستم چیزی بگم که رادین سوییچو جلو چشمام گرفت ! رادین : هوا سرده ! برو توماشین بشین تابیام ! باصدای لرزون لب زدم: +ر..رادین ب..بهش نگو ! ج..جون من! حامد اخم غلیظی کرده بود که نگاهمو دوختم بهش! با دیدن نگاه خیره م، کم کم اخماش باز شد! دلتنگ بودم؟ نمیدونم! شاید! اما هرچی که بود داشت وجودمو آتیش میزد! سیر نمیشدم از تماشای چهره محزونش! دلش یه چیز میگفت و چشماش یه چیز دیگه! _آرام !!! ماشین ! نگاهش رو دزدید که سری تکون دادم و پاهای بی جونم رو به حرکت دادم... نشستم تو ماشین و چشم دوختم بهشون! تنها شانسی که آوردم این بود که رادین ماشینو روبروی حیاط پارک کرده بود! کلافگی حامد از دور مشخص بود! مدام دستشو به موهاش میکشید و راه میرفت! سرمو به شیشه تکیه دادم و بیخیال چشمامو بستم... دوسم نداشت؟! برای همین؛ انقدر تقلا میکرد تا نگاهش رو ازم بگیره؟ یا برعکس این بود؟ دوسم داشت و میخواست امتحانم کنه؟ چرا با دل بیچاره من بازی میکرد؟ اگر نداشت علت محبت های ناگهانیش چی بود؟ هرچی که بود برام مهم نبود! چون من یه فرشته داشتم! دختر و پسرش مهم نبود... فقط التماس خدا میکردم که سالم باشه! همین!...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ازمنی که یادم رفته لباسای فرم مدرسمو بشورم:)))) 🥲😂 طنز درعین حال غمگین...
زندگی یعنی همین گریز های کوچک خوشبختی . .🍄🌱 ‌‌ @CafeYadgiry🍓
[ موقعی که بي حوصله ايم چیکار کنیم🐧💕 ] ✺ مدل موهاتو تغيير بده🥣 ✺ ديزاين و دكور اتاقتو عوض کن💛 ✺‌ يه رقص جديد ياد بگير🍉 ✺ چیزای جدیدو جالبو امتحان کن🍐 ✺ کمی برو بيرون💕 ✺ دوچرخه سواری کن🍹 ✺ اهنگ گوش کن و باهاش بخون🌈 ✺ یاد بگیر ساز بزنی🍕 ✺ با دوستات تصويري حرف بزن💜 ✺ باهاشون برو بيرون شام بخور🍒 ✺ نقاشی بکش⛅️ ✺ سعی کن شعر بنویسی🍪 @CafeYadgiry🫀
روی قبرم بنویسید به یک خط درشت؛ حسرت دیدن دلدار مرا آخر کشت :)))! @CafeYadgiry💓