" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_240 نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد.. +این بچه بازیاچیه ! بیا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_241
#آرام
باصدازدنای حامد چادرمو سرم کردم ..
+اومدم حامد اومدم ! نکش خودتو!
رفتم پایین که حامد گفت:
_دیر شد آرام دیر شد! جواب محمدو خودت بده!
خندیدم که متوجه عصبی بودنش شدم...
نشستم توماشین و حامد بعداز چنددیقه اومد و نشست پشت رول...
نگاه کوتاهی بهش انداختم ک راه افتاد....
استرس و اضطراب امونمو بریده بود!
ازروزی که از بیمارستان مرخص شدم دل دردم خوب نشده بود!...
میترسیدم قرص بخورم !
به حامد هم چیزی نگفتم تا نگران نشه!
این دوسه روز کلی بهم استرس وارد شد!!!
نمیدونستم...
اینکه استرسم دقیقا از چی بود!
شاید بخاطر ماموریتی که نمیدونستم چیه ؛ بود..
یا شاید هم فکر کردن ب رادین و وضعیتش !!!!
از طرف دیگه ، ترسم بیشتر از قبل شده بود!
میترسیدم که حامدو از دست بدم!
اون عوضی خیلی عوضی ترازاین حرفاست!
_آرام؟
+ب...ب..بله؟!
لعنت به این لکنت!
حامد اخمی کرد و گفت؛
_چرا تو فکری؟
+ه..هیچی!
_باشه!
بعداز چنددیقه رسیدیم ...
_آرام خوب حواستو جمع کن! ریز به ریز حرفاشونو به ذهنت بسپار اوکی؟
سری تکون دادم و وارد اتاقی شدیم که حامد میگفت اتاق آقامحمده.
سلامی کردم و به گفته آقامحمد نشستم رو صندلی...
_حامد جان شما برو دنبال رادین ...
_چشم آقا..همون نخود سیاه خودمون؟
_آفرین حامد...برو!
سرمو انداختم پایین تا خندم معلوم نشه...
حامد رفت که آقامحمد شروع ب صحبت کرد...
_خب خانوم مستوفی خوبید؟
+ب..بله ممنونم !
دستاشو به هم قفل کرد و خیره شد بهم...
حواسمو جم کردم...
_خانوم مستوفی! ما برای شما یه ماموریت حساس داریم!
خیلی حساس!
+ب..بله حامد و رادین گفتن بهم!
_خب...دلیل اینکه شمارو برای این ماموریت انتخاب کردیم ، شناسایی شدن حامد و رادین توسط سوژه هاست!
+شناسایی شدن!!!؟؟؟؟؟؟
سری تکون داد و گفت:
_بله ! تمام بچه ها دقیقا تو تایم مهمونی مسئول کارای مهم ان!
شنود و دوربین مجهزه ! وارد پذیرایی میشید!
بعداز شناسایی چهره مهمونا سریع میاید بیرون!
همین!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_242
دستمو گذاشتم زیر چونم...
چی بگم دقیقا...!
بگم میترسم ؟
یا...
_خانوم مستوفی!
حامد و رادین چون توسط سوژه ها شناسایی شدن اگر بخوان کارو انجام بدن خیلی خطرناکه !
خیلی!
ترسی تو دلم رخنه کرد ک ادامه داد...
_تواین چند ماه تمام کار و زندگیتون توسط سوژه ها کنترل میشده! و البته...هنوزهم میشه!
رفت و آمداتون.. حرفاتون...حتی ساعت خوابیدن حامد روهم میدونن!
چندین بار نقشه هاشونو نقش برآب کردیم!
+نقشه ؟ نقشه چی؟
نفس عمیقی کشید و لب زد..:
_پرونده ای که باید به نتیجه برسه ؛ همین پرونده ایه که به دست رادین و حامد اداره میشه!
یعنی تمامی عملیات ها و جلسات به دست حامد و رادینه!
سلطانی و حدادی...
دو سوژه اصلی پرونده ، با سوتی ها و بی دقتی های حامد و رادین...یا حتی شما... متوجه پیگیری پرونده میشن!
اوناهم به فکر سربه نیست کردن کسی میوفتن که میخوان مانع پیشرفت کارشون بشن!
+ی...یعنی حامد و را...رادین!
_اوهوم ! دقیقا !
بغض تو گلوم اجازه نفس کشیدن نمیداد!
بلند شد و رو صندلی روبروم نشست...
_آرام خانم ! این کار شما میتونه بزرگترین ریسکی باشه که قاچاق دخترو تا ابد منقرض کنه!
مکثی کرد ..
_شاید اشتباهه گفتن این قضیه..
اما تواین مدت حامد زیر ذره بین بود!
تصادف رو یادتونه!؟
اون تصادف عمد بود!
رادین زیر ذره بین بود و حامد زیر تیغ!
تواین یه ماه که رادین آلمان بود تموم تمرکزمون روهمین موضوع بود!
کارمون شده بود محافظت از رادین و حامد!
آرام خانوم تصمیم باشماست !
دیر بشه هیچ کاری از دستمون برنمیاد!
حتی ممکنه حامد و رادین...
حرفشو قطع کرد ...!
با بغض لب زدم:
+انجام میدم!
نفس راحتی کشید و ورقه ای سمتم گرفت:
_خیلی هم عالی!
این فرمو بیزحمت پر کنید..
فرمو گرفتم و مشغول پرکردن شدم...
ورقه رو تحویل دادم که مشغول خوندنش شد...
اخم کوچیکی کرد و گفت:
_خا..خانوم مستوفی شما تشیف ببرید پایین ... تا یه ساعت دیگه بهتون اطلاع میدم !
+بله چشم ! بااجازه!
ازپله ها اومدم پایین و سمت حیاط مخفی قدم برداشتم...
قبلا هم اینجا اومده بودم!
یادمه اونروز حالم بدشد و یه خانوم فهیمی نامی اومد ...
اونقدر قشنگ و باآرامش صحبت کرد که حالم دگرگون شد!
نشستم رو نیمکت و گوشیمو از کیفم درآوردم...
سلام ازکسی که فاینال داره اما تازه از خواب.بیدار شده و ویندوز پریده🤌🏻😂
@CafeYadgiry🗿