eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
903 عکس
241 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_305 توجهی به لفظ "خانمم " نکردم ! چون مطمئن بودم که حامد ، دوربین ها و
•{🖤🤍}•• ‌ با شنیدن اسم آرمان ، دلم پر شد و تو یه ثانیه اشک تو چشام جمع شد ! _آرام الان وقتش نیست ! کارتو بکن ! تموم کارایی که آقامحمد یاد داده بود بهم رو انجام دادم ... لبمو گاز گرفتم و سینی رو گذاشتم رو میز... _سحر ..سحر بیا ... بی توجه به صدازدنای دختره، مشغول چیدن جام ها توی سینی شدم .. علی: آرام باتوئههه ! +وای ببخشید... چیکار میکردم خب؟! به اسم سحر عادت نداشتم! جلوی دختره که تو پذیرایی وایستاده بود ، رفتم... کفشای پاشنه بلند قرمزش ، باعث بلند شدن قدش شده بود و حداقل سه سانت قدش بلند تر از من بود! لباس مجلسی نگین دار اما ساده ای پوشیده بود و موهاش رو روی شونه هاش ریخته بود... آرایش ساده و دخترونش ، چهرش رو زیباتر و درخشان تر جلوه میداد! خب...تیپ منم بد نبود ! موهای جلو سرمو حالت داده بودم و شال طوسی رنگی پوشیده بودم ... تیپمم نسبت ب خودم عالی بود ! +جانم خانم؟ _ببین تو یخچال یه بطری آب معدنی هس توش آب زرشک ریختم ... اونو بریز تو یه پارچ جداگانه سریع بیار توبالکن ... سری تکون دادم ... _یادت نره ها ! +چشم خانم! بدوبدو سمت بالکن رفت که نفس عمیقی کشیدم... هر لحظه به لحظه تعداد مهمونا بیشتر میشدن ...! استرس کشیدن و نگرانی شده بود کارم ! پارچ و جام هارو گذاشتم تو سینی و یاعلی گفتم ... نگاهی گذرا به پذیرایی و کل مهمونا انداختم و خواستم برم سمت بالکن که با تیرکشیدن پهلوم ، سینی رو برگردوندم سرجاش .. _آرام ؟ آرام چرا نمیری ! ازشدت درد نشستم رو صندلی و دستمو دور پهلوم گره زدم... نای حرف زدن نداشتم و خدا خدا میکردم که علی زودتر بیاد ! انگار خدا خیلی دوسم داشت که علی بعداز دودیقه پیداش شد... _چرا نمیای پس آرام ! خیلی مزخرف انجام میدی کارتو ! _علی ساکت !!! ساکت !!!! ببند دهن کثیفتو ! به قرآن میام اونجا و همه چیو میریزم بهم تا ببینی کی مزخرف کارشو انجام میده ! حامد بدجور عصبی شده بود و من؛ ترسیده بلند شدم تا مبادا حامد ، دیوونه بشه و به چیزی که گفت عمل کنه ! +بریم ! بریم آرمان ! علی با تعجب نگام کرد که ابرویی بالا انداختم... برگشت و بادیدن دختره که پشت سرش وایستاده بود ، دستپاچه شد... _س..سلام خانم ! _علیک سلام !. چیشد این آب زرشک ؟؟؟ +الان میارم خانم ! تشریف ببرید الان خدمت میرسم !
داش حامد خاطرخواه زیاد داره🤣🤣🤣🤣. @CafeYadgiry♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرات‌داشتہ‌باش، اززندگۍلذت‌ببرهمین‌ ِکہ؛ زندگیتوفوق‌العاده‌مۍکنہ🌪'💙ᯤ‌‌ ‌ @CafeYadgiry💗☘
ما از آدمای بد آسیب نمی‌بینیم، چون باورشون نداریم .. ما اغلب از آدمای خوبی آسیب می‌بینیم که باورشون کرده بودیم !!! @CafeYadgiry
وقتی امتحان ریاضیتو خراب کردی و خیره شدی به گوشی : 🥲😂💔 @CafeYadgiry💘
امروز گند ترین روزی بود که میتونستم داشته باشم ... @CafeYadgiry✅🤦‍♂
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_306 با شنیدن اسم آرمان ، دلم پر شد و تو یه ثانیه اشک تو چشام جمع شد ! _
•{🖤🤍}•• ‌ _حرفای شما خدمتکارا حرف نیس ! زود اومدی ها ! +چشم ! با رفتنش نفسی از سر آسودگی کشیدیم که علی گفت؛ _شما اول برید.... پشت سرتون میوه هارو من میارم ! +اوکی ... سینی رو دو دستی گرفتم و بسم الله ای گفتم .. دلم حسابی شور میزد و دعا میکردم که تا الان لو نرفته باشیم ! هرچند با خنگ بازی های من و سوتی های علی ، غیرممکن هم نبود که لو رفته باشیم ! لرزش دستام بیشتر و بیشتر میشد و ازشدت ترس ، حالت تهوع گرفته بودم ! کنترل سینی برام سخت بود و آروم آروم سمت سالن قدم برمیداشتم .. باصدای لرزون رادین نفس عمیقی کشیدم.. _آرام ... ! آروم‌باش!...فقط‌میخایم‌کسایی‌که‌تومهمونی‌ان‌رو شناسایی‌کنیم!واردپذیرایی‌بشی‌تمومه! وارد‌ سالن شدم و نگاهی گذرا به مهمونا انداختم.! با دیدن وضعیت خرابشون لبمو گاز گرفتم ... درصد بیشتر مهمونا، پسر جوون بودن و به خاطر کشتن خودشون توی خوردن شر*اب ، مست بودن ! دخترای بیست و سه سال الی بیست و پنج سال هم که بدتر ازاونا ! تقه ای به در بالکن زدم و وارد شدم... _بیا عزیزم ... +سلام ! پسر جوونی لم داده بود روی کاناپه کوچیکی که گوشه دیوار بود ...! روبه حیاط بود و دیدی نسبت به من نداشت ! _آرام ! آرام برو جلوتر ! چهره ش رو نداریم تو تصویر !!! باصدای رادین عصبی یه قدم جلوتر رفتم که دختره اخمی کرد... _خب ! میتونی بری ! سری تکون دادم و سینی رو روی میز گذاشتم ... از بالکن اومدم بیرون و خواستم برم پیش علی که باصدای مردی که روی مبل نشسته بود ، سرجام میخکوب شدم.! _آی دختر ! دختر بیا اینجا ! +ب...بله؟ رادین: آرام سرگرمشون کن ! +چیزی میخواستید جناب؟ _نه ! کیلی خوشگلی ! با کر کر خندش بی اختیار اخمام رفت توهم ! صداهای نامفهوم که بیشتر صدای حامد بود ، بیشتر کلافم میکرد ! +چیزی خواستی بگو بیارم ! _این ...این چه طرز حرف زدن با یه آگای محتر..محترمه !؟ پوزخندی زدم .. +محترم؟ رادین : آرام بحث نکن ! نباید درمعرض توجه باشی ! زود برو پیش علی !