سَـــــــــــــــــلام
وَقتتون بخیر عزیزان رهتآبی😍❤️
قَهوه دوست ها رو خَبَر کُن☕️!
ما توی کآفهمون
براشون بهترین ترکیبات رو داریم...؛
از اِسپِرسو براتون بگم😶
یا خودتون از طعم این بزرگوار آگاهی دارین😋؟!
📌با قسمت دوم رمان نیمه شب همراه شو:)🌹
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●|🌿☕️🖇|●
هیچچیشیرینتَراَز
یهفِنجانقَهـــــوِهتَلـــــخنیست...🍃
💟بفرست براش مهمونش کن😍❤️
#قهوه #کافی_شاپ
#کافه_کتاب_رهتاب
@Caffeerahtab
📚رویای نیمه شب
2⃣ قسمت دوم
می گفت: «من دیگر ناتوان و کندذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.»
در جوابش می گفتم:《 اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حله، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی باز نمی کنند.》
با تحسین به طرحها و ساخته هایم نگاه می کرد و می گفت:《 تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.》
می گفتم: 《نمی خواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همۀ مردم حله و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند: این ابونعیم عجب نوه ای تربیت کرده!》
به حرف هایم می خندید و در آغوشم می کشید. گاهی هم آه می کشید، اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت:《 وقتی پدرِ خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت ،دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم و از خدا گله و شکایت می کردم. کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه بند نمی شدم. بیشتر وقتم را در حمام «ابو راجح» می گذراندم. اگر دلداری های ابوراجح نبود کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم. او مرا با خود به نماز جماعت
و جمعه می برد...
#رمانک #رویاینیمهشب
#کافه_کتاب_رهتاب
@Caffeerahtab
Hojat Ashrafzade - Sakht Nagir (128).mp3
3.47M
●|🎧🌱🎼|●
آࢪامِـــــشدارے
وَقتےڪہࢪوزهآےخوبِتنَزدیڪہ ...✨
#موزیڪ_تایم🎧
#کافه_کتاب_رهتاب
@Caffeerahtab
به وَقت ظُــــــــ🌤ـــــــهر
سَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام💛
چِقَدر از حضور مخآطبآن جَدیدمون خوشحالیـــــــــــــــــــــیم😍؛
هَمراه ما بمون
که قراره همین اول کآری
حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــابی
سورپرایز بشی🎉...(♡‿♡)
پُست پائین برای شُماعه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کآفه کتاب رهتآب
به خیلی چیزا معروفه...😎
اما خوشمزهترینِشـــــــــــــــــــ
نوشیدنی های خاصمونه🥤
با گذری سریع از
#بلولایم 🫐
#گرین_گاردن 🍏
#سان_شاین🍓
#بلو_کارسائو 🍇
#موهیتو 🍋
#اورنج_بری🍊
#بهشت 🍒
نوبت به شگفتانه میرسه🌟
ترکیب خوشرنگ
خوشطعم
(که خاص خودمون هم هست🤫)
#بلو_هاوایی🍍
😋💚😋💙😋❤️
تقدیم به همه عزیزانی که
قدم روی چشم
کآفه ما میزارن...💐💖؛
📆←_← از شنبه تا پنجشنبه
⏰←_← ۱۶ الیٰ ۱۹
اینم آدرسمون...✷‿✷
#چالِشیِکجُملهاَزسیصَفحه
زود بزن روی اولین هشتگ👆🏻👆🏻👆🏻
کِتاب اینبآر چالشمون
خیلی جذآبه😍
یه بخششو بخون!
مادر حس کرد که تمام تنش گُر گرفته است و میسوزد. مانده بود که چه بگوید. دکتر منتظر بود تا مادر تصمیم بگیرد. مادر سرش را بلند کرد و گفت:« آقای دکتر! همان خدایی که این درد را به این بچه داده، خودش هم میتواند این درد را از او بگیرد. خدا میداند میداند که من نمیتوانم بچه فلج را نگه دارم، من... من امضا نمیکنم.»دکتر جا خورد، ابرو در هم کشید و با پرخاش
گفت:«خودتان میدانید، ولی اگر این بچه را از بیمارستان ببرید، توی پروندهاش مینویسم که هیچ بیمارستانی قبولش نکند.» چشمهای مادر داغ شده بود و اشک میخواست سرریز کند. دلش میخواست بنشیند روی زمین. گفت:« هرچه میخواهید بنویسید اینطور که شما که شما فکر میکنید نیست، ما بی صاحب نیستیم.» و بچه را از روی تخت برداشت و راه افتاد. توی صورت دکتر نگاه نکرد تا اشکهایش را نبیند. به خانه که رسید، انگار خستهترین و غمگینترین مادر عالم بود. رختخواب محمد را آورد و رو به قبله انداخت. صورت محمد را بوسید و آرام خواباندش.