ڪسۍڪه حجابومسخره میڪنه
شاید داره تھ دلش اونو تحسین
میڪنه... 😊
شاید هم داره میگہ چقدر اُمُلہ😒
اما هرچۍڪه بگه مهم نیست...
مهم اینہ ڪه حجاب به نفع خود
انسانہ...
مهم اینہ ڪه #چــاڋر ارثیہ
حضرت فاطمه(س💚)است
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
•♡°دختـــران چـــاڋرے°♡•
چــآڋرمـ تآج بهشتی👑
است ڪه برسردارم
یآدگـارے است ڪه
ازحضرت مادردارم💚
تیرها بر دل دشمن
زده با هر تارش🎯
منمحال است ڪه
آن را ز سرم بردارم☺️
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
4_5906911879883653508.mp3
1.19M
وسط مـآه رمضـآن حوآست باشہ
از بغل خـدآ دَرِت نیارند
ڪیف میڪنند فقط تو #گناه ڪنی
#استادعلیرضاپناهیان👌🏻
#شدیداپیشنـہاددانلود
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
#چـاבڕاݩھ•{♡}•
دراین هیاهوۍ#بۍحجابیہا•😔
#چادرمـ رارهانخواهمـ کرد😊🌸
ایهاالناس؛تا #نفس دارمـ•☝️
سنگرمـ را#رهانخواهدکرد•☺️🌺
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
دلتنگت ڪه میشوم❣
چاڋرم مۍشود برایم مصداق #حرم❣
آخر بوۍ #ڪربلا میدهد❣
عطر #مادرم_زهرا (س) را میدهد
گاهۍڪه نفس ڪشیدن برایم سخت میشود...
میروم در هواۍ#چادرم
#نفس تازه مۍڪنمـ
#چـاڋرۍ_ها_فرشتہ_اند
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#عاشقانہ_شهدا°🕊♥️°
همیشه باهاش شـوخے میکردم
ومیگفتم:
اگه شربت شهادت آوردن
نخـوریا🙄بریز دور😅😬
یادمه یه باربهم گفت:
اینجـا شربت شهادت پیدانمیشه چیکارکنم؟😕
بهش گفتـم:
کارے نداره که🙂
خودت درست کن بده بقیه هم بخورند!خندیدوگفت:
این طورے خودم شهیدنمیشم که☹️
بقیه شهید میشن😐
شربت شهادت یه جورایی رمز بیـݧ من وآقاابوالفضل بود.
یه بـار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم🤔
متنش این بود:
#ملازم!
#مدافع هستـــم😊
اگه کارے داشتے به این خط پیام بده.
هنـوز هم شربـت نخـوردم😅☹️.
#ای_جان❤️
#همسر_شهید
#شهدای_مدافع_حرم #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#ملازمان_حــرم✌️💚
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
دوستای بزرگوارم
روزتون قبول درگاه الهی باشه...
خیلیا رو دعا کنیم...
اولشم
یادمون نره بگیم
آقا دوست داریم...
اللهم عجل لولیک الفرج 🍃
قبول باشه
#التماس_دعا
#الهی_العفو...
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
MohammadReza Shajryan – Rabbana128 (UpMusic).mp3
4.3M
🌺ربّنای نخست:
﴿رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً ۚ إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ﴾(سورهٔ آلعمران-آیهٔ ۸)
🌺ربّنای دوم:
﴿إِنَّهُ كَانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبَادِي يَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ﴾(سورهٔ مؤمنون-آیهٔ ۱۰۹)
🌺ربّنای سوم:
﴿إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا﴾(سورهٔ کهف-آیهٔ ۱۰)
🌺ربّنای چهارم:
﴿وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ﴾(سورهٔ بقره-آیهٔ ۲۵۰)
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
گزارش
بینالملل
💢«سفینه خان سوداگر» دانشجوی مسلمون هندی(شهر پانجی) بخاطر حجابش از شرکت در آزمونNET منع شد❗️
📛مسئول برگزاری امتحان از اون میخواد روسریش رو دربیاره ولی اون حاضر به این کار نشد✅
🌐منبع:
www.thehindu.com/news/national/other-states/goan-woman-claims-she-was-refused-entry-to-exam-for-wearing-hijab/article25796879.ece
#پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
♥️بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_و_دوم
نگاهی به آدرس انداخت.
——— آره خودشه....
سرشو بالا اورد و به رستوران
مجلل نگاهی کرد.
و موبایلش را درآورد و پیامی به
مهران داد.
———تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند. بعد از یک
هفته چادر سر کردن،الان با
مانتو کمی معذب بود.
هی،مانتویش را پایین می کشید.
نمیدانست چرا این همه سال
چادر نپوشیدن،او را معذب
نکرده بود ولی الآنن...!!
با صدای پیامک،به خودش آمد.
——آره! بیا تو...
به سمت در رفت. یک مرد،که کت
و شلوار پوشیده بود،دررابرایش
باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد. گارسون
به طرفش آمد.
—— خانم رضایی؟!
— بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره
کرد.
—بله بفرمایید...
آقای صولتی اونجا منتظر
هستند.
مهیا،دوباره تشکر کرد و به سمت
میزی که مهران،روی آن نشسته
بود،رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
—سلام!
مهران،با تجربه دست شکسته
مهیا نگاهی کرد.
سلام این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره متعجب و پر سوال
نگاهش کرد.
—چیزی نیست...یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
— چی میخوری؟!
—ممنون! چیزی نمی خورم.فقط
جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب بهم نگاه کرد.
—چیزی شده مهـ ...ببخشید،خانم
رضایی؟!
—نه!چطور!؟
مهران،به صندلیش تکیه داد.
—نمیدونم ... بعد دو هفته اومدی...
دستت شکسته ... رفتارت ...
با دست،به لباسهای من یه اشاره
کرد.
تیپت عوض شده ... چی شده؟!
خبریه؟
به ما هم بگو ...
مهیا،سرش را پایین انداخته و
شروع به بازی با دستبندش،کرد.
دستش رو به سمت مهران دراز
کرد،تا جزوه رو بگیرد؛که مهران
دست مهیا را در دستش گرفت.
مهیا،دستش را محکم از دست
مهران کشید.تمام بدنش به لرزه
افتاده بود.
مهران،دستش رو جلو برد تا
دوباره دستش را بگیرد ...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
—دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها،همه به طرفشان برگشت.
مهران،به بقیه لبخندی زد.
—چته مهیا ... آروم همه دارند نگاه می کنند.
—بگذار نگاه کنند ... به درک!
—من که کاری نمی خواستم
بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
—تو غلط می کنی دست منو
بگیری !
کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و
به طرف بیرون رستوران،دوید.
قدم های تندوبلندی برمی داشت.
احساس بدی بهم دست داده بود.
دستش را به لباسهایش
می کشید.خودش هم نمی دانست
چه بر سرش آمده بود!
وقتی مهران دستش را گرفته
بود؛حس بدی بهم دست داده
بود؛با دیدن شیر آبی،به طرفش
رفت.
آب سرد بود،دستانش را زیر آب
گذاشت.
و بی توجه به هوای سرد،
دستانش راشست.
دستانش ازسرماوآب سرد،سرخ
شده بودند.
آنها رادر جیب پالتویش گذاشت.
و به راهش ادامه داد .
نمی دانست چقدرپیاده روی کرده
بود؛اما با بلند کردن سرش و
دیدن نوری سبز، ناخودآگاه به
سمتش رفت ...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_امیری
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وسه
کنار در ورودی , از سبد , یک چادر برداشت وسرش کرد .
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد . با برخورد چشمش با مناره ها, قطره های اشک در چشمانش نشستند .
قدم های آرامی برمی داشت .با ورودش به امام زاده, آرامشی در وجودش می نشست .
قسمت خلوتی را پیدا کرد وآنجا, نشست.
سرش را به کاشی سرد, چسباند .صدای مداحی در فضا پیچیده بود , چشمانش را بست; و به صدای مداح گوش سپرد .
دل بی تاب اومده ....
چشم پر از آب اومده ..
اومده ماه عزا ...
لشکر ارباب اومده ....
دلی بی تاب اومده ...
اومده ماه عزا ...
لشکر ارباب اومده ...
لشکر مشکی پوشا; سینه زن های ارباب ...
شب همه شب میخونن ;نوحه برای ارباب ...
جان آقا ....سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا ....
جان آقا ..سَنَ قربان آقا ...
سیّد العطشان آقا ...
جان آقا ...سَنَ قربان آقا ....
از صدای قشنگ ودلنشین مداح; لبخندی روی لبانش نشست ;
وچشمه اشک هایش ,جوشید وگونه هایش ,خیس شد .
با صدای تلفنش به خودش آمد.
هوا,تاریک شده بود .
پیامکی از طرف مادرش بود.
ـــ مهیا جان کجایی؟!
ـــ بیرونم دارم میام خونه .
از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد .
پسر جوانی , سینه به دست ,به سمت مهیا آمد .
مهیا ,لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچین; آن هم در هوای سرد; در امام زاده خیلی میچسپید.
از امام زاده خارج شد ,که صدای زنی او را متوقف کرد .
ــ عزیزم ! چادر را پس بده .
مهیا نگاهی به چادر انداخت .آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست میداد; که یادش رفته بود ,آن را تحویل دهد .
دوست نداشت ,این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود ; از خود جدا کند . چادر را به دست زن سپرد; به طرف خیابان رفت .
دستش را برای تاکسی تکان داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد میشدند .
باشنیدن کسی که اسمش را صدا میزد , به عقب برگشت .
ــ مهیا خانم!
با دیدن شهاب , با لباسهای مشکی که چفیه مشکی را دور گردنش بسته بود ;
دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت .
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_امیری
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وچهارم
ــ سلام ...
ـــ سلام ....خوب هستید؟
مهیا خودش را جمع وجور کرد .
ــ خیلی ممنون !
ـــ تنها هستید ؟؟ یا با خانواده اومدید ؟!
ــ نه تنها اومده بودم امام زاده .
ـــ قبول باشه !
مهیا سرش را پایین انداخت .
ــ خیلی ممنون !
ـــ دارید میرید خونه ؟
ــ بله ! الان تاکسی میگیرم میرم .
ـــ لازم نیست تاکسی بگیرید , خودم میرسونمتون
ــ نه...نه! ممنون, خودم میرم .
شهاب دزد گیر ماشین را زد
ــــ خوب نیست این موقع شب تنها برید .
بفرمایید تو ماشین خودم میرسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض مهیا نگذاشت وبه سمت دوستانش رفت .مهیا استرس عجیبی داشت . به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت .
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید .
شهاب سوار ماشین شد .
ـــ شرمنده دیر شد .
ــ نه خواهش میکنم .
شهاب ماشین را روشن کرد .
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش میزد .
بند کیفش را در دستانش فشرد .
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرده بود .
ـــ منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ....
ببین که خیس شدم ....
عرق نوکریت این ....
دلم یجوریه .....ولی پر از صبوریه. .... چقدر شهید دارند ...
میارند از تو سوریه ....
مهیا یواشکی نگاهی به شهاب انداخت .شهاب بی صدا مداح رو همراهی می کرد .
ـــ منم باید برم ....آره برم سرم بره....
نزارم هیچ حرومی ,طرف حرم بره....
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت . ترسید شهاب متوجه ,شود .
سرش را به طرف بیرون چرخاند وبه مداحی گوش سپرد .
تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد .
ـــ خیلی ممنون ! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود , صدای شهاب متوقفش کرد .
ـــ مهیا خانم !
ـــ بله ؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد .
ــــ من باید از شما عذر خواهی کنم .بابت اتفافات اون روز ,هم جا موندنتون هم دستتون, هم .....
دستی به صورتش کشید
ــــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید .
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع میکردم, این اتفاق نمی افتاد.
ــــ تقصیر شما نیست ; تقصیر دیگری رو نمیخواد گردن بگیرید .
ـــ کاری که نرجس خانم ....
مهیا نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
ــ من , این موضوع را فراموش کردم , بهتره در موردش حرف نزنیم .
شهاب لبخندی زد .
ـــ قلب پاکی دارید ;که تونستید این موضوع رو فراموش کنید .
مهیا, شرم زده , سرش را پایین انداخت .
ــ خیلی ممنون !
سکوت , دوباره فضای ماشین را گرفت .
مهیا به خودش آمد .
ازماشین پیاده شد .
ــ شرمنده مزاحمتون شدم ...
ـــ نه ,اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید .
ــ سلامت باشید; شب خوش ....
مهیا وارد خانه شد .به محض بستن در , صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید .به در تکیه داد .قلبش, در قفسه سینه اش ,
بی قراری می کرد.
چشمانش را بست ونفس عمیقی کشید .
دستش را روی قلبش گذاشت وزمزمه کرد ....
ـــ پس چته ؟! آروم بگیر.....!!
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_امیری
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وپنج
امروز, قرار بود ,با مریم به بیمارستان بروند و گچ دستش را باز کنند.
بلندترین مانتویش را انتخاب کرد وتنش کرد.اینطور کمی بهتر بود .
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد .
ــ مهیا مادر .... بزار منم بیام باهات ؟!
احمد آقا, خودش پیش قدم شد وجواب همسرش را داد.
ــــ خانم داره با مریم میره , تنها نیست که ....
مهلا خانم , با چشمانی نگران , به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود ,نگاه می کرد.
موبایل مهیا زنگ خورد.
ــــ جانم مریم ؟!
ـــ دم درم بیا .
ــــ باشه اومدم .
مهیا , بوسه ای بر گونه مادرش کاشت .
ــــ من رفتم .
تند تند ,از پله ها پایین آمد.در را بست وبا برگشتنش ماشین شهاب را دید .اطراف را نگاه کرد ; ولی نشانی از مریم ندید .
در ماشین باز شد .مریم پیاده شد .
ــــ سلام! بیا سوار شو.
مهیا , چشم غره ای به مریم رفت .
به طرف در رفت .
ـــ با داداشت بریم؟ خب خودمون می رفتیم .....
ــــ بشین ببینم .
در راباز کرد ودر ماشین نشست .
ـــ سلام !
ــ علیکم السلام .
ـــ شرمنده مزاحم شدیم .
ــ نه, اختیار دارید .
ماشین حرکت کرد .مهیا ,سرش را به صندلی تکیه داد چشمانش را بست .
باایستادن ماشین به خودش آمد
ـــ یعنی رسیدیم ؟ خاک به سرم .... خوابم برد .
از ماشین پیاده شدند .
شهاب ماشین را پارک کرد وبه سمتشان آمد.
پا به پای هم , وارد بیمارستان شدند.
شهاب, به طرف پیشخوان رفت ونوبت گرفت.
بعد از یک ربع , نوبت مهیا رسید .
مهیا کمی استرس داشت .
مریم, که متوجه استرس وترس مهیا شده بود ;
اورا همراهی کرد .
بعد از سلام واحوالپرسی; دکتر , کارش را شروع کرد .
مهیا, با باز شدن گچ دستش , نگاهی به دستش انداخت.
ـــ سلام عزیزم .... دلم برات تنگ شده بود .
مریم خندید.
ــ خجالت بکش آخه ... به توهم میگن دانشجو!!!
خانم دکتر لبخندی زد .
ـــ عزیزم تموم شد . تا یه مدت بااین دستت چیز سنگین بلند نکن وبا این دستت هم زیاد کار نکن.
مریم ,به مهیا مک کرد تا بلند شود .
ـــ نگران نباشید خانم دکتر , این دوست ما کلا کار نمیکنه !
ــ حالا توهم هی آبروی مارو ببر.
مهیا بلند شد . بعد از تشکر از دکتر, از اتاق خارج شدند.
ــ سلام مهیا !
مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران ,اول شوکه شد اما کم کم جایش را به عصبانیت داد !
مهیا ناخود آگاه به جایی که شهاب نشسته بود , نگاهی انداخت.
به طرف مهران برگشت .
ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم , از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد .
ـــ آروم باش مهیا جان .
مهیا بی توجه به حرف مریم دوباره غرید .
ــــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟
ـــ می خواستم ازت عذر خواهی کنم .
ــــ بابت چی ؟
ـــ بابت کار اون روز: من منظوری نداشتم, باور کن .
ــــ باور نمیکنم ونمیبخشمت. حالا بزن به چاک فهمیدی؟!
بریم مریم .
مهیا , دست مریم را کشید وبه سمت خروجی رفتند.
مهران , جلویشان ایستاد
ــ یه لحظه صبر کن مهیا....
ـــ اولا من برات خانم رضایی هستم ...فهمیدی ؟!
ودستش را بالا آورد وبا تهدید تکان داد.
ـــ واگه یه بار دیگه دور وبر خودم ببینمت , بیچارت می کنم .
مهران پوزخندی زد .
ـــ تو؟! تو میخوای بدبختم کنی ؟!!
مهیا , با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود ,لال شد .
شهاب , که از دور نظاره گر بود ; ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد .
اما با دیدن عصبانیت مهیا , به مزاحم بودنش پی برد .
به سمتشان رفته. وپشت سر پسره ایستاده بود .
ـــ چرا لال شدی بگو پس؟! کی می خواد بیچارم کنه ؟!....تو؟!
شهاب به شانه اش زد
شهاب با اخم گفت :
ــ شاید , من بخوام اینکارو کنم .
مهران , نگاهی به شهاب انداخت .
ــــ شما ؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد , به مهیا نگاهی انداخت .
ــ مهیا خانم , مزاحمند ؟!
مهیا لبانش را تر کرد .
ــــ نه آقا شهاب , کار کوچیکی داشتند, الآن هم دیگه می خواند برند .
مهیا , دست مریم را گرفت وبه سمت در خروجی بیمارستان رفت . شهاب ,با اخم مهران را بر انداز کرد . وبه سمت دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد , با دیدن جذبه وهیکل شهاب , و آن اخمش کمی ترسیده بود .
موبایلش را در آورد و روی اسم مورد نظر را فشار داد .
ــــ سلام چی شد ؟
مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد .
ـــ گند زد به همه چی .....
ـــ کی ؟!
ـــ شهاب !
ــــ ڪـــی ؟
ــ تو گفتی شهاب باهاش بود !!!!
ــــ آره ...
ــــ دختره عوضی .... مهران کارمون یکم سخت تر شد ... کجایی الآن ؟!
ـــ بیمارستان !
ــــ خب دارم میام خونت ...زود بیا !
ـــ باشه اومدم!
مهران موبایل را در جیبش گذاشت . چهره شهاب برایش خیلی آشنا بود .مطمئن بود اورا یک جا دیده است ....
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_امیری
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم....
🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,,
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨
✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️
⚜اِلهی
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱
🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆
🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🌺 به رسم هر روز صبح🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══