✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_چهارم
____ @Chaadorihhaaa _____
تــا حــدي بــر خــودم مســلط شــدم و از لــرزش بــدنم کاســته شــد، بــار دیگــر خــودم را در آیینــه نگــاه کـردم. قصـد داشـتم بـا حجـاب ظـاهر شـوم. نـیش و کنایـه دیگـران بـرایم اهمیتـی نداشـت. و دوسـت
داشتم براي دهن کجـی بـه بهـزاد شـال سـرم کـنم تـا حسـرت موهـاي خوشـگلم کـه زمـانی عاشقشـون بود بر دلش بماند. دوباره مانتو و شالم را پوشیدم و به داخل باغ رفتم.
- سلام!
همـه برگشـتند و رو ي مـن مـیخ شـده بودنـد. از خجالـت گونـه هـایم سـرخ شـده بـود . زیـر چشـمی بـه اطـراف نگـاه کـردم. تعجـب در چهـره هایشـان دو دو مـی زد! بـین آن همـه خـانم بـی حجـاب بــا آن لباســهاي تنــگ، شــلوارهاي چســب، انــواع و اقســام موهــاي رنــگ شــده و نــاخن هــاي مــانیکور شــده،
دیدن مـن بـا مـانتوي کتـان و شـلوار لـی و شـال مشـکی بـدجوري تـوی دیـد بـود . هنـوز نفهیمـده بـودم بهزاد کجا نشسته بـود ! بـراي اینکـه از شـر نگاهایشـان راحـت شـوم بـا دیـدن اولـین جـاي خـالی کـه از شانس بد کنار رهام بود به سرعت کنارش جاي گرفتم.
- لباس نیاوردي سهیلا جون؟
شروع شد! آنا دقیقـا رو بـه روي مـن نشسـته بـود سـرم رو بـالا کـردم تـا جـوابش را بـدهم کـه بـا نگـاه آشـناي دو چشـم ماشـی غـافلگیر شـدم. بـا چشـمان بـه بـرق نشسـته اش بـه مـن خیـره شـده بـود. از نگـاه بـی پـروایش در جلـوي جمـع حرصـم گرفـت سـعی کـردم از بهـزاد یـه آدم نـامرئی درسـت کـنم کسی که اصـلاً د یـده نمـیشـود بـا همـین فکـر طـوري بـه آنـا نگـاه کـردم گـو یی مـرد ي بـه نـام بهـزاد
درکنارش وجود خارجی ندارد.
- لباسام همینه آنا جون!
آنـا پوزخنـدي بـه نونـا زد و ابـرو نـازك کـرد. همـان لحظـه هـم متوجـه اشـاره فـرزین بـه رهـام شـدم.
کـم کــم تسـلطم بیشــتر شـد درکنــار عمـو متوجــه افروزهـا شــدم و بـا لبخنــد کـم رنگـی عــرض ادب کردم، خـانواده افـروز هـم لبخنـد زورکی تحویـل مـن دادنـد . سـکوت مرگبـار کـم کـم شکسـته شـد و
باب صـحبت بـاز شـد و خوشـبختانه مـن دیگـر کـانون توجـه جمـع نبـودم . تمـام تلاشـم را بـراي نادیـده گرفتن بهزاد به کار بردم.
تهمینه کنارم نشست و گفت:
- سهیلا تو که داري فوق ادبیات نمایشی میگیري بگو بیبنم لئون تولستوي رو میشناسی؟
- خب معلومه چطور؟
- واقعاً مسلمون شد؟
جوابش را نداده بودم که بهزاد گفت:
- مگه تو داري فوق می خونی؟
او بـدون هـیچ پروایـی مـرا مخاطـب قـرار داده بـود. از لحـن صـمیمانه اش جـا خـوردم. بـی توجـه بـه سؤالش رو به تهمینه گفتم:
- یـه کتـاب دربـاره اسـلام و حضـرت محمـد(ص) نوشـته و ظـاهراً بـه اسـلام علاقـه داشـته حـالا معلـوم نیست پذیرفته یا نه اون رو دیگه خدا می دونه!
از اینکه آدم حسابش نکردم دلم خنک شد و لبخند کوچکی گوشه لبم خزید.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
#مجردها_بدانند
در تحليل قرآني، زن و مرد💑 لازم و ملزوم يکديگرند، بنابراين هيچ گاه نمي توانند کمالي را بي يکديگر جستجو کنند. دستيابي به کمال مطلق زماني شدني است که زن و شوهر به عنوان جفت و همسر💞 در کنار هم قرار بگيرند و براي تعالي و تکامل يکديگر بکوشند.👌 ارتباط ميان زن و شوهر همانند ارتباط جزء و کل است که به يکديگر نياز جدي دارند و نمي توانند بدون هم کامل باشند. کمال در اينجا به معناي ضد نقيض است. به اين معنا که زن 👩بي مرد👨 يا مرد بي زن موجودي ناقص است و زماني به کمال مي رسد که در کنار هم زوج را تشکيل دهند. زن و شوهر، اگر تشبيه، گول زننده و فريبنده نباشد مانند دولنگه کفش👟 هستند. آن دو کنار هم و با زوجيت است که از نقص بيرون مي آيند و در کنار هم مي توانند به کمالي دست يابند که فراتر از حد تصور است.
@Chaadorihhaaa
#متاهلانه😍❤️
زن به همسری نیاز دارد تاتکیه گاه امن ومطمئنی در زندگی برایش بوده و دلگرمی دهد،پس مهم است که باید هم عاشق و هم دوست او باشید.🌺🍃
🖊 @Chaadorihhaaa ✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_پنجم
____ @Chaadorihhaaa ____
-وای چیکار کردی سهیلا؟؟!!
با صداي تهمینه به خودم آمدم.
- چی گفتی؟
- پسره همچـین سـرخ شـد کـه نگـو، یـه قیافـه برزخـی بـه خـودش گرفتـه، خـدایی مـن کـه از قیـافش می ترسم.
- غلط کرده!
- همه فهمیـدن، آنـا هـی خـودش رو بـه بهـزاد مـی چسـبونه امـا پسـره محـل نمـیده فقـط داره تـو رو نگاه می کنه.
- تهمینه می شه بس کنی؟!
- نمی خواي حتی یه بار هم نگاش کنی؟
- نه!
تهمینه داشت روي اعصابم ژیمناستیک می کرد!
- کسی با من میاد بریم شهر کمی خرید کنیم؟
با این پیشنهاد فرزین، مثل فنر از جا پریدم و گفتم:
- آره من میام!
فرزین با تعجب نگاهم کرد، باورش نشده بود که من بخواهم همراهیش کنم. با تردید گفت:
- واقعاً؟!
- البته!
به سـرعت و بـدون اینکـه بـه اطـرافم نگـاه کـنم بـا فـرزین و پسـرش دانیـال بـه خریـد رفتـیم. فـرزین
در بـین راه مــدام خودشـیرینی مـی کــرد و از مزایــاي زنـدگی در فرانسـه و وضــعیت خــوب مـالی اش و... مـی گفـت. سـرم را خـورد از بـس حـرف زد و از خـودش تعریـف کـرد. خوشـبختانه یـادش رفـت درباره حجـابم کنجکـاو ي کنـد . عـلاوه بـر خرید بـه علـت اصـرار دانیـال او را بـه پـارك بـازي بـردیم و
حدود یک ساعتی به این منوال وقت گذرانی کردم، اما هر رفتی یک برگشتی هم دارد!
فـرزین خریــدها را بـرد تـا مـن هـم بعـد از بســتن در بــاغ بـه همــراه دانیـال بیــایم! امـا پســرك مثــل فرشـته هـا ي کوچـک در ماشـین خوابیـده بـود. مطمـئن بـودم این پسـر بـه شـدت کمبـود محبـت دارد طوري که فقط با یـک لبخنـد مـن چنـان در همـین زمـان محـدود وابسـته ام شـده بـود . ایـن طفلـک هـم گــویی قربــانی هــوس پــدر و خودخــواهی مــادرش شــده بـود. دلـم نمــی آمــد بیــدارش کــنم. تصــمیم
گـرفتم پـدرش را صـدا بـزنم. از ماشـین پیـاده شـدم و بـه طـرف آلاچیـق کـه همـه آنجـا جمـع بودنـد رفتم. اما هر چه نگاه کردم فرزین را ندیدم.
- فتانه! فرزین کجاست؟ پسرش توي ماشین خوابش برده من نمی تونم بیارمش!
- نمی دونم الان همین جا بود؟!
هنوزگفت و گویمان تمام نشده بود که صداي بهزاد که اصلاً ندیدم کجا نشسته بود بلند شد:
- من میارمش!
بـاز لـرزش لعنتـی بـدنم را فـرا گرفـت، دلـم نمـی خواسـت هـم صـحبتش شـوم. کنـار تهمینـه نشسـتم.
بعــد از چنــد لحظــه دیــدم بهــزاد رو بــه رو یــم ایســتاده و دســتانش را در هــم قــلاب کــرده و منتظــر نگاهم می کند.
دســتپاچه شــدم و مشــغول بــازي بــا موبــایلم شــدم. امــا همچنــان مصــر ایســتاده بــود و قصــد تکــان
خوردن هم نداشت.
عصبی شدم و با حرص گفتم:
- خب چرا نمی رین؟
- منتظر توام!
تــا آن لحظــه کــه ســعی داشــتم خونســردي ام را حفــظ کــنم از کــوره در رفــتم . از اینکــه ایــن طــور جلـوي دیگـران بـا مـن رفتـار مـی کـرد کفـري شـده بـودم تمـام خشـمم را در چشـمانم ریخـتم و بـه
چشمان ماشی اش زل شـدم، او هـم بـدتر از مـن خیره نگـاهم مـی کـرد هـیچ یـک قصـد کوتـاه آمـدن نداشـتیم. شمشـیرها را از رو بسـته بـودیم. اعتـراف مـی کـنم کـم آوردم! چشـمانم خسـته شـد و نگـاه برگرفتم.
- من نمی دونم ماشین فرزین جون کدومه!
چه بهانـه مسـخره اي! مطمـئن شـدم مـی خواهـد بـا مـن خلـوت کنـد ! امـا مـن بـه هـیچ وجـه دلـم نمـی خواست حتی براي لحظه اي کوتاه در کنارش باشم.
- همون bmv نقره اي...
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_ششم
____ @Chaadorihhaaa ____
- ماشین بهونه بود با خودت کار دارم.
از رك گویش جا خوردم.
- من با شما...
- اي بابا می گم کارت دارم.
تلافـی بـی محلـی چنـد سـاعت قـبلم را بـا صـداي بلنـدش جبـران کـرد . چنـان امـر و نهـی مـی کـرد کـه کفـري شـدم امـا بـه ناچـار بلنـد شـدم و جلـوتر از او بـه راه افتـادم. بـار دیگـر مـن کـانون نگـاه هـاي
کنجکـاو دیگـران شـده بـودم . خـدا مـی دانـد بعـد از رفتـنم چقـدر پشـت سـرم صـفحه مـی گذاشـتند و تــا چنــد لحظــه موضــوع خــوبی بــراي تمســخر و دلســوزی پیــدا مــی کردنــد! تمــام اون حرفهــا را در
ذهنم مجسم کردم.
شهین: - به خدا ما تقصیر نداریم، خب بهزاد خودش نخواست!
زرین: - می دونم شهین جون تقصیر شما چیه.
نونا: - بهزاد جون لب تر کنه صد تا دختر براش می ریزن!
عمـه فـرنگیس: - مـن بـرادرزادم رو مـی شناسـم، ادعـاش گـوش فلـک رو کـر کـرده! همـین الان هـم اگه دست از غرورش برداره، فرزین رو راضی می کنم که بگیردش!
عمه فروغ: - وا، آبجی، فرزین که زن داره؟ اونم نه یکی، بلکه سه تا! چه جوري دلت میاد؟!
عمـه فـرنگیس: - اولاً اون دو تـا مـادر مـرده را طـلاق داده، فقـط یکـی داره، تـازه داشـتن هـوو بهتـر از آوارگیه. تو که اینقـدر سـنگ خـانم رو بـه سـینه مـی زنـی، یـادت رفتـه چـه جـوري دسـت رد بـه سـینه پسر دسته گلت زد؟
از فکــر ایــن حرفهــا دلــم آتــش گرفــت . تــازه زنــدگیم روال عــادي اش را پــیش گرفتــه بــود. کــاش پایم می شکست و اینجا نمی آمدم. من در سکوت می رفتم و بهزاد پشت سرم می آمد.
- سهیلا!
بدون توجه و با سرعت بیشتري به راه رفتنم ادامه دادم، در واقع می دویدم!
صدایم می کـرد امـا مـن فقـط مـی دویـدم. ناگهـان چنـان فریادي زد کـه از تـرس سـر جـایم ایسـتادم .
صـدا ي نفـس نفـس زدنـش هـر لحظـه آشـکارتر مـی شـد کـاملاً نـزد یکم شـده بـود، نفسـی تـازه کـرد،
تـپش قلـبم بـالا رفتـه بـود، دهـانم خشـک شـده و بغضـی گلـویم را فشـار مـی داد، دسـتهایم را مشـت کردم. گویی آماده نبرد شده بودم!
با لحن عتاب آمیزي گفت:
- ببینم تو کر شدي؟ چرا هر چی صدات کردم جوابم رو ندادي ؟
بعد هم با لحن تمسخرآمیزي ادامه داد:
- حالا چرا فرارکردي؟
«مصلحت خدا بوده شـما لیاقـت بهتـرین رو داریـن» ایـن حـرف علیرضـا مـدام تـو گوشـم بـود «چـرا تـو
سهیلا؟»
تمــام وجــودم از درون فریــاد مــی زد: «اون کــه بایــد فــرار کنــه و از خجالــت آب بشــه بــره تــو زمــین
اونه نه تو!» ببین چـه جـور ي دسـت پـیش گرفتـه تـا پـس نیافتـه، بگـو ! مـرگ یـک بـار شـیون هـم یـک بار! به طرفش برگشتم و تـو چشـماش کـه زمـانی از نگـاه کـردن بـه آنهـا سـیر نمـیشـدم خیره شـدم پوزخندي گوشه ي لبم نقش بست، با صدایی که سعی در آرامشش داشتم. گفتم:
- خیلـی رو داري بهـزاد! تـو راسـت مـی گـی مـن چـرا فـرار کـنم؟ اونـی کـه بایـد از خجـالتش بمیـره تویی نه من! خدا خیلی دوستم داشـت کـه قبـل از اینکـه بـا تـو بـرم ز یر یـه سـقف، تـو رو از سـر راهـم برداشت.
- تند نرو سهیلا، من باید باهات حرف بزنم.
-کمی دیر شده! باید چهار سال پیش وقتی من رو تو بدبختیم تنها ول کردي و...
گریــه امــانم نــداد. چنــان از تــه دل گریــه مــی کــردم کــه گــو یی دل او هــم بــه درد آمــده بــود او بــا سکوتش اجازه داد بغضی که دو سال در گلویم گیر کرده بود سر باز کرده و آرامم کند.
- سهیلا جون، تو روخدا اول حرفام رو گوش کن بعد هر چی خواستی بگو!
صدایش مثل گذشته گرم و دوست داشتنی بود، اشکاهایم را پاك کردم و گفتم:
- من حرفی با تو ندارم.
بطــرف تـه بــاغ راه افتـادم کــه ناگهــان دسـتم را گرفــت، بــا تمـاس دســتش معــذب شـدم امــا شــوقی عجیب سراسر وجـودم را فـرا مـی گرفـت ! حـالا مـی دیـدم تمـام سـعی ام بـراي فرامـوش کـردنش بـی
فایده بود من هنوز او را دوست داشتم.
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨