🌸🍃.
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
#حجاب
.
💟زن شریف و نجیب هنگامی که از خانه خارج می شودسنگین و با وقار است. .
.
💟در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث #تحریک شود به کار نمی برد. .
.
💟عملا #مرد را به سوی خود دعوت نمی کند، زباندار لباس نمی پوشد، زباندار راه نمی رود، زباندار و معنی دار به سخن خود #آهنگ نمی دهد
.
💟چرا گه گاهی #ژست ها سخن می گویند، راه رفتن انسان سخن می گوید، طرز حرف زدنش هم حرف دیگری می زند.
.
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#تساوی_یا_بردگی
🍃ویل دورانت در کتاب تاریخ و تمدن گفته:
" اصل قضیه اینه که حدود صد سال پیش که کارخونههای مختلف در انگلستان به وجود آمدند، انگلستان با کمبود کارگر مواجه شد. زن ها هم به خاطر ساده بودن، کم توقعی و دور بودن از اخلاق های خشونت آمیز، مورد توجه کارخونه دارها و سرمایه دارها قرار گرفتند. اما به زنها اجازه نمی دادند پولی رو که به دست می آورند، برای خودشون نگهداری یا خرج کنند...
به خاطر همین قانون، زن ها هم نمی رفتند توی کارخونهها کار کنند تا جیب مردها پرتر بشه. از طرف دیگه، سرمایه دارها که به کارگرهای ساده و قانعی مثل زنها نیاز داشتند، این قانون رو به ضرر خودشون دیدند، برای همین، قانونی رو در انگلستان تصویب کردند که زن مالک پول خودش باشه. از همین جا بود که پای زنها به کارخونهها و اجتماع بیرون از خونه باز شد و از همون موقع، بقیه سرمایهدارهای کشورهای اروپایی هم یکی بعد از دیگری، فریاد آزادی و تساوی حقوق زن و مرد رو سر دادند."١
🍃شهید مطهری می فرمایند:
"آنچه دنیای غرب کرد این بود که به قول #ویل_دورانت، زن را از بندگی و جان کندن در خانه رهانید و گرفتار بندگی و جان کندن در مغازه و کارخانه کرد. یعنی اروپا غل و زنجیری از دست و پای زن باز کرد و غل و زنجیر دیگری که کمتر از اولی نبود به دست و پای او بست، امّا اسلام زن را از بندگی و بردگی مرد در خانه و مزارع و غیره رهانید و با الزام مرد به تأمین بودجه اجتماع خانوادگی، هرنوع اجبار و الزامی را از دوش زن برای مخارج خود و خانواده برداشت."
📚١_دختران آفتاب، ص ١١٥_١١٦
#پویش_حجاب_فاطمے
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوچهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
با دستش به رو به رو اشاره کرد
_بفرما اونم آقا امیرعلی!
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون... نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و وارد ریه هام کردم... نگاهش نگران روی چشم هام بود
_خوبی؟
خودم هم نمی دونستم خوبم یا نه... فقط می دونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم!
خاله لیلا جای من جواب داد
_خوب خوبه مادر... شیر زنیه برای خودش!
امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد
خاله لیلا_خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیا خانوم!
بغض کرده بودم نمی دونم چرا... بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم... نمی خواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود... اونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم... چادرش بوی گلتب می داد و من بازم عمیق نفس کشیدم عطر چادرش رو
_برای امروز ممنونم!
_من که کاری نکردم... من ممنونم عزیزم... حالا هم دیگه برین می دونم چه حالی داری!
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم!
به محض راه افتادن ماشین... شیشه رو پایین کشیدم!
_چیکار می کنی محیا هوا سرده سرما می خوری
صدام می لرزید سریع گفتم: بزار باشه امیرعلی خواهش می کنم... هوا خوبه!
نگران گفت: مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم... همه تصویر هایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ می خورد... بوی کافور هنوز تو بینیم بود... اشک هام ریخت!
امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد... بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید
_ببینمت محیا...چرا گریه می کنی؟
گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند
_امیرعلی مثل مامان بزرگ بود!
_چی؟ کی محیا؟!
حالم خوب نبود فقط می خواستم حرف بزنم ولی نمی شد نفس بلندی کشیدم یک بار ؛دوبار...
_بوی کافور هنوز توی سرمه چیکار کنم؟!
صدای نفس های کلافه امیرعلی رو می شنیدم... ترس به جونم افتاده بود... ترس از مرگ... راست می گفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم!
چنگ زدم به یقه لباس امیرعلی
_من می ترسم امیرعلی... از مردن می ترسم... من نمی خوام بمیرم...
نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید و هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد
_محیا چی داری میگی؟
سرم و فرو کردم تو سینه اش و هق زدم... عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم... دست هاش دورم حلقه شد و یک دستش نوازشگونه کشیده می شد روی سرم
_آروم باش عزیز دلم...آروم...!
نمی شد... نمی تونستم آروم بشم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی!
وحشت زده از خودش جدام کرد
_چی میگی محیا خدا نکنه بمیری... بس کن...!
حالم خوب نبود با دست های لرزونم دست هاش و گرفتم و التماس کردم
_قول بده... قول بده... خواهش می کنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟!
نگاهش کلافه بود و نگران...! محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط کردم آوردمت... جون من آروم باش!
سرم روی گردنش بود... عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد فشار آرومی به من آورد
_بهتری خانومم؟
با صدای دورگه ای گفتم: خوبم!
آروم من و از خودش جدا کرد
_ببین با چشم هات چیکار کردی؟
دست کشید روی گونه هام و اشک هام و پاک کرد
_آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون... جواب مامانم و چی بدم؟
بازم تکرار کردم
_خوبم!
پوفی کرد
_معلومه...! یک دقیقه بشین الان میام!
با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود!
_بچرخ صورتت رو آب بزنم!
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم... سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت
_یخ زدم امیر علی!
دستش مثل یک نوازش کشیده می شد روی صورتم
_از عمد آب سرد گرفتم... حالت و بهتر می کنه!
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر می کرد مثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش!
_بهتر شدی؟
با تشکر و یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم!
_می خوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین
_نه می خوام کنارت باشم!
لبخندی به صورتم پاشید و بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من... چشم هام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم
_میشه سرم و بزارم روی پات؟؟!
با تعجب نگاهم کرد
_اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم...
_اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب!
صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش
_پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه ام کشید
_نه چشم هات و ببند... سرت درد می کنه؟
فقط سر تکون دادم و امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده می شد روی شقیقه ام که نبض می زد!
عطیه مشکوک چشم هاش و ریز کرد
_گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم: بیخیال! عطیه مهلت جواب دادن هم بده!
یک تای ابروش و داد بالا
_خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم
_هیچی!
عطیه_آره قیافه ات داد می زنه چیزی نیست... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم!
_جون محیا بی خیال شو..
بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق
_از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی!
سرگیجه داشتم... چشم هام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
_چی شده محیا؟
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
با صدای امیرعلی نیم خیز شدم
_هیچی!
عطیه مشکوک پرسید
_چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!
امیرعلی خندید ولی خوب می دونستم خنده اش مصنوعیه چون چشم هاش داد می زد هنوز نگران منه!
_اذیتش نکن بی حوصله است!
عطیه_اون وقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه!
هی بلندی گفت و چشم هاش گرد شد و داد زد
_دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم
_هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمی داره تو چرا به حرفش گوش کردی؟
_من ازش خواستم!
عطیه_تو غلط کردی!
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه!
عطیه_خب راست می گم نمی بینی حال و روزشو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم و در بیارم
_خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت. امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند
_چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود... من...
ادامه حرفم با بوسه ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید... با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی!
از بوسه اش گرم شده بودم و آروم... لب زدم _خدا نکنه!
با بلند شدن صدای اذون که نشون می داد وقت نماز ظهره... دستم رو کشید تا بلند بشم
_پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود... حالم خیلی بهترشده بود با اولین بوسه ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم... به سادگی جمله دوستت دارم بود و همون قدر هم پر از احساس.. البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون بوسه ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود!
_اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری!
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
_همینجا خوبه.. آب خنک بهتره!
عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد
_هر جور راحتی دخترم... التماس دعا!
_چشم شماهم من و دعا کنین!
حتما بابایی گفت و در هال رو بست... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم.. عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو...
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم... ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد...
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم... صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
_چیه عمه؟ چی شدی؟
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد
_بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم
_خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
_نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری!
- نه نه خوبم... می خوام وضو بگیرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃
📖🕋📖🕋📖
🕋📖🕋📖
💠همراهان گرامی کانال
🌷ختم دسته جمعی
⬅️ زیارت آل یس به مناسبت نیمه شعبان ➡️
در کانال برگزار میشود
✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر
🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂🍃
از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود
❇️فرصت تا آخر روز جمعه ۲۹/ ۱ / ۹۹
❇️به نیت تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
و حاجات افراد شرکت کننده
📣لطفا تعداد زیارت درخواستی خود را که می خوانید ،به آیدی زیر بفرمایید تا آمار در حرم مطهر ثبت شود
تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹
⬅️آیدی جهت پیام دادن برای شرکت در ختم دسته جمعی زیارت 👇👇
🆔 @ZZ3362
متن زیارت ال یاسین⬇️⬇️⬇️
💝بِسْم الله الرحمن الرحيم💝
🌼💐سَلاَمٌ عَلَىٰ آلِ يَس💐🌼
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللهِ وَرَبَّانِيَ آيَاتِهِ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللهِ وَدَيَّانَ دِينِهِ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللهِ وَنَاصِرَ حَقِّهِ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللهِ وَتَرْجُمَانَهُ 🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَأَطْرَافِ نَهَارِكَ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللهِ فِي أَرْضِهِ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللهِ ٱلَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللهِ ٱلَّذِي ضَمِنَهُ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ وَٱلرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوبٍ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقوُمُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَتُمْسِي،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي ٱللَّيْلِ إِذَا يَغْشَىٰ وَٱلنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا ٱلإِمَامُ الْمَأْمُونُ،🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ،🌹
🌹ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ بِجَوَامِعِ🌹
🌹 ٱلسَّلاَمُ، أُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ🌹
أَنِّي أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَـٰهَ إِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لاَ شَريكَ لَهُ،🌻
وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ لاَ حَبِيبَ إِلاَّ هُوَ وَأَهْلُهُ،🌻
🌻وَأُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ حُجَّتُهُ🌻
🌻 وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ🌻
🌻 وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ🌻
🌻 وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ🌻
🌻وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ،🌻
🌻 وَموُسَىٰ بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَعَلِيَّ بْنَ موُسَىٰ حُجَّتُهُ،🌻
🌻 وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ،🌻
🌻وَأَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ، أَنْتُمُ ٱلأَوَّلُ وَٱلآخِرُ🌻
وَأَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لاَ رَيْبَ فِيهَا يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْراً،
🌸وَأَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ،🌸
🌸وَأَنَّ نَاكِراً وَنَكِيراً حَقٌّ،🌸
🌸 وَأَشْهَدُ أَنَّ ٱلنَّشْرَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْبَعْثَ حَقٌّ،🌸
🌸وَأَنَّ ٱلصِّرَاطَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْمِرْصَادَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْمِيزَانَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْحَشْرَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْحِسَابَ حَقٌّ،🌸
🌸وَالْجَنَّةَ وَٱلنَّارَ حَقٌّ،🌸
🌸 وَالْوَعْدَ وَالْوَعِيدَ بِهِمَا حَقٌّ،🌸
يَا مَوْلاَيَ شَقِيَ مَنْ خَالَفَكُمْ وَسَعِدَ مَنْ أَطَاعَكُمْ، فَأَشْهَدْ عَلَىٰ مَا أَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ، وَأَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريءٌ مِنْ عَدُوِّكَ، فَالْحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ، وَالْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ، وَالْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ، وَالْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ، فَنَفْسِي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَبِرَسُولِهِ وَبِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَبِكُمْ يَا مَوْلاَيَ أَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، وَنُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ وَمَوَدَّتِي خَالِصَةٌ لَكُمْ آمِينَ آمِينَ.🍀🍀
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
عمه_مسموم شدی؟
نگاه دزدیدم از عمه
_نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود!
عمه_جوشونده می خوری؟
جوشونده! حالم مگر با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب می شد!
_اذیت نشین بهترم!
عمه رفت سمت آشپزخونه
_چه تعارفی شدی تو الان برات درست می کنم!
کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن!چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بود و من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم... دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم... یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم... با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم!
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیرعلی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست...
_قبول باشه!
لبخندی زدم
_ممنون قبول حق!
اخم ظریفی کرد
_حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد!
دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دل نگرانی های امروزش گفتم: خوبم امیرعلی باور کن!
با انگشت اشاره تا شده اش شقیقه ام رو نوازش کرد
_مطمئن باشم؟!
سرم و چرخوندم و انگشت تو هوا مونده اش رو بوسیدم
_آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران!
نگاهش رو به چشم هام دوخت موج می زد توی چشم هاش محبت!... نیم خیز شد و پیشونیم و بوسید
_نمازت رو بخون... جوشونده رو هم بخور!
امروز شده بود روز بوسه های امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش بود که منتقل می کرد به روحیه داغونم!
شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم. ..نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم... ولی چشم غره های عطیه که به من و امیرعلی می رفت نشون می داد که می دونه چرا نمی تونم نهار بخورم!... فکر می کردم توی معده ام یک گوله آتیشه... معده ام خالی بود ولی همش بالا می آوردم... فشارم پایین بود و همه رو دل نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد.
امیرعلی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم
_بیا مامانته!
گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم
_سلام مامان!
صدای مامان نگران تر از همه
_سلام مامان چی شده؟ بیرون چیزی خوردی؟
_نه ولی حالم اصلا خوب نیست!
-صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر!
چشم هام رو که از درد معده روی هم فشار می دادم و باز کردم... امیرعلی تو اتاق نبود...
بازم بغض کردم
_مامان میاین دنبالم؟!
_نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته... دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره...شب و بمون!
با اون حال خرابمم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم
_آخه...!
_آخه نیار مامان بمون... امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره!
دلم ضعف رفت برای این صحبت های مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کرد حالم رو...!
بی هوا گفتم: دوستتون دارم مامان!
مامان خندید
_منم دوستت دارم ...کاری نداری؟
_نه ممنون!
مامان_مواظب خودت باش سلامم برسون!
چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد... آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست
_چیزی می خوری برات بیارم؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم: ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا اینجوری شدم...همش توی ذهنم...
نذاشت ادامه بدم و دستش حلقه شد دور شونه هام
_چرا ببخشید؟ درک می کنم حالت رو عزیزم من خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ