eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
+صبور باشید رمان در راه هست 😃🍃
#بندگی اعمال شب و روز عید مبعث (روزه روز مبعث از چهار روز برتر سال است) #التماس_دعا ☺️🙏💐 🍃 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨ ____ @chaadorihhaaa _ نفسش رو داد بیرون و با تحکم گفت: - ایـن کـارا آخـر عاقبـت نـداره، اگـه دوسـت داشـته باشـه کـه بـالاخره خـودش بـه حـرف میـاد اگـه چیـزي بـروز نـداد یعنـی بهـت علاقـه نـداره، تـو بشـین سـر جـات یـه خـري پیـدا مـی شـه بیـاد تـو رو بگیره، نگران نباش نمی ترشی! - آخـــه... - آخه بی آخه همین که گفتم وگرنه دیگه اسم من رو نبر! - خیلی خب بابا! - قول؟ - قول می دم! پاشو بریم یه چیزي بخوریم وقتی اومد دنبالم، تو رو هم با خودمون میبریم. - اتفاقا خیلی مشـتاقم بـدونم این آقـا چـه تیپیـه کـه این جـور خـل و چلـت کـرده ! تـو اصـلاً اهـل این حرفا نبودي! تو دلم بهش خندیدم و با ناراحتی ساختگی گفتم: - برام دعا کن المیرا! المیرا نگاهی سرزنش بار به من کرد و گفت: - خجالتم خوب چیزیه! سـپس نــیم ســاعت کامــل، مــن رو نصــیحت کـرد و مــی گفــت: «مــردا از زن ســبک بدشــون میــاد، زن بایـد غـرور داشـته باشــه، بـا شخصـیت باشـه» و... از ایـن قبیـل نصـیحت هــاي مادربزرگانـه! هـر چنــد قلبــاً بخشــی از حــرف هــاي المیــرا را قبــول داشــتم و شخصــاً خــود را دختــري ســبک نمــی دانســتم. بطوري که همیشه بستگان پدر بخصوص رهام و نادر داداشم به من می گفتند: - ننه سهیلا! بعد از خروج از دانشگاه با دیدن مزدا سه ي سیاه رنگ علیرضا به المیرا اشاره کردم. - اوناهاش اونجاست. - مثل ماشین قبلی توئه، سهیلا! راســت مــی گفــت، جالــب بــود کــه خــودم بــه ا یــن موضــوع توجــه نکــرده بــودم . ســال اول ورودم بــه دانشـگاه پـدر بـرایم خریـده بـود تـا سـال سـوم داشـتمش، امـا بعـد از شکسـت مـالی پـدرم مجبـور بـه فروشـش شـدیم. هـر چنـد پـدر ظـاهراً راضـی نبـود امـا مـی دانسـتم اوضـاع آن قـدر وخـیم اسـت کـه دیـر یـا زود بـه پـول ماشـین مـن هـم محتـاج مـی شـد. بعـد از دیـدن ماشـین یـک سـؤال بـدجوري در ذهـنم رژه مـی رفـت : «یعنـی علیرضـا از عمـد همچـین ماشینی خریـده تـا داغ منـو تـازه کنـه؟ » امـا اون که اصلاً با مـا معاشـرت نداشـت و مطمئنـاً نمی دانسـت کـه ماشـین قبلـی مـن هـم دقیقـا همـین مـدل و همین رنگ بود! سـعی کـردم افکـارم را دور بریـزم و خـوش بـین باشـم. دسـت المیـرا را از زیـر چـادرش گـرفتم و بـه سـمت ماشــین رفتــیم. همزمــان بـا نزدیــک شـدن مــا، علیرضـا بـه رســم ادب از ماشــینش پیــاده شــد. قیافــه المیــرا از فــرط تعجــب دیــدنی بــود. مــردي کــه مــی دیــد مــردي متوســط بــا اســتخوان بنــد ي معمــولی، پوسـت روشــن و چشــمان ســیاه بــود و تــه ریــش کـه چانــه اش را پوشــانده بـود و خیلــی بــانمکش می کرد. علیرضا هـیچ وقـت ریشـش را بـا تیغ نمـی زد امـا مرتـب بـا ماشـین تـراش کوتـاه مـی کـرد و اجـازه نمـی داد بلنـد شـود. بـرعکس نادرکـه عـلاوه بـر اینکـه صـورتش را شـش تیـغ مـی کـرد ابروهاشم بر می داشت. المیرا کـه متوجـه شـده بـود چهـره اي کـه مـن بـرایش شـرح دادم صـد و هشـتاد درجـه بـا ا یـن چهـره اي کــه مقــابلش قــرار گرفتــه فــرق داره دســتپاچه شــد و آنقــدر ناشــیانه جــواب ســلام و احوالپرســی علیرضـا را داد کـه او هـم متوجـه حالـت غیرعـادي المیــرا شـد و تعجـب کـرد. تـوي ماشـین بـا قیافــه گل انداخته المیرا نتونستم خنده ام را نگه دارم و خندیدم. **** 😌 💫🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨ _ @Chaadorihhaaa _ المیرا بازویش را محکم به پهلویم زد و خیلی آهسته و البته با حرص گفت: -کوفت، من رو سرکار می گذاري؟! اون قصه پر سوز وگدازت همه کشک بود دیگه؟! - به جان الی خیلی وقت بود این جوري کسی رو سرکار نذاشته بودم خیلی حال داد. - از بس تعجب کردم مثل منگولا جوابش رو دادم، الهی ذلیل شی سهیلا که آبروم رو بردي. تا مسیر خونـه المیرا، یـک ریـز مـی خندیـدم. المیـرا هـم از خنـده مـن بـالاخره خنـده اش گرفـت ولـی خیلـی آهسـته و ریـز ریـز خندیـد. موقـع خـداحافظی خیلـی مؤدبانـه و معقـول بـا علیرضـا خـداحافظی کــرد تــا جبــران احوالپرســی مســخره ي نــیم ســاعت پیشــش را کــرده باشــد و ســپس رو بــه مــن آهسته گفت: - خداحافظ روانپریش! منم بلند با ادا گفتم: - بی جنبه. که دیدم علیرضا سرش را بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. توي ذهنم یک بیمارستان زنان و زایمان را مجسم کردم. آقاي دکتر علیرضا شهریاري در اتاق وضع حمل و مشغول به دنیا آوردن نی نی هاي یک زن! «یک، دو، سه... ده تا نی نی خوشگل، واي خانم بهتون تبریک می گم شما ده قلو دارین!» «متشکرم آقاي دکتر، همیشه می دونستم شوهرم مرد قویه!» یکـی از نـی نـی هـا را گرفتـه مشـغول قربـون صدقشـه : «گوگـولی، مگـولی»، ناگهـان یکـی از نـی نـی هـا روي دکتر خیس می کنه! مامانه می گه: «واي خدا مرگم!» و دکترعلیرضا شهریاري با خنده می گه: «آب روشنایی خانم.» از فکـر کـردن بـه افکـارم ناگهـان بـا صـداي بلنـد خندیـدم و هـیچ سـعی هـم بـراي کنتـرلش نداشـتم ناگهـان چشـمم از آیینـه بـه اخمهـاي گـره خـورده و صـورت عصـبانیش افتـاد. گـویی متوجـه سـنگینی نگــاهم شــد و بــرا ي لحظــه اي چشــمان پــر از خشــمش را بــه چشــمانم دوخــت . بــا دیــدن قیافــه ترسـناکش لبخنـد روي لـبم ماسـید، سـعی کـردم بـا دیـدن خیابـان هـا دیگـر چهـره ي اخمـالودش را نبینم. این چهره اش برایم تازگی داشت. - ممنون پسردایی با سنگینی فقط به تکان دادن سرش اکتفاء کرد. بدون هیچ حرفی! ناراحت شدم و از ماشین پیاده شدم انتظار این رفتارش را نداشتم که صدایم زد: - سهیلا خانم چند لحظه؟ بــه طــرفش رفــتم. کلافــه تــوي ماشــین نشســته بــود ســرم را بــه طــرف شیشــه ماشــین خــم کــردم و منتظر شدم. همان طور که به جلو چشم دوخته بود با لحن سرد و آزار دهنده اي گفت: - می شه خـواهش کـنم از این بـه بعـد اگـه خواسـتین بـا دوسـتاتون تفـریح کنـین و دیگـران را دسـت بندازین روي من یکی حساب باز نکنین؟ کلماتش ماننـد پتکـی سـنگین روي سـرم فـرود آمـد هنـوز این حرفـا را هضـم نکـرده بـودم کـه ادامـه داد: - من آدم جـد ي هسـتم خـانم بـه ظـاهر محتـرم، حوصـله سـبک باز یهـاي شـما را نـدارم . لطفـاً تـا وقتـی مهمان ما هستین مراعات حال بنده را بکنید. بغــض کــردم، نفســم در نمــی آمــد، انگــار تــازه نقــاب از چهــره اش انداختــه بــود، اون همــه ادب و احتــرام کجــا رفــت؟ چــرا ایــن طــوري شـد؟ مگــه مــن چیکـار کــردم؟ چـرا فکــر کــرد داریــم اون رو مسخره می کنیم؟ ** 😊 🌸🖊 @chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم. اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺 "با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم" 💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن ---------------------------- سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔 ✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج 🖊 @chaadorihhaaa
عیدسعید مبعث🌹🍃 برپیروان مبارک🌹🍃 مبعث نوراقدس🌹🍃 برپیروان مبارک🌹🍃 شد منتخب محمد🌹🍃 آن نور پاک ایزد🌹🍃 این خاتم نبوت🌹🍃 برپیروان مبارک باد🌹🍃 🍃 @chaadorihhaaa
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 🔴 خواهی نشوی همرنگ شو!! «ولی قرآن چیزی دیگه میگه:👇 *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ*" 👈بیشتر مردم نمۍدانند☄ *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ*" 👈بیشتر مردم ناسپاس اند☄ *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ* " 👈بیشتر مردم ایمان نمی آورند☄ *أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ*" 👈بیشترشان گناهکارند☄ *أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ*" 👈بیشترشان نادانند☄ *أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ*" 👈بیشترشان اعتراض گرند☄ *أكثرهم ﻻ‌ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ*" 👈بیشترشان تعقل نمۍکنند☄ *أكثرهم ﻻ‌ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ* " 👈بیشترشان ناشنوای اند☄ *ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ* " 👈و کم اند بندگانی که شاکرند☄ *ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ‌ ﻗﻠﻴﻞ* " 👈و جز اندکی ایمان نمی آورند☄ پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست بلکه در مورد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار مےکنند. 🍃 @chaadorihhaaa
💌 #بحق_رسول_الله 🍃کٰاشْ بٰاشَدْ عِیْدیِ مَبْعَث هَمیْن! کَربَلٰا ، پٰایِ بِرَهْنِه ، اَرْبعْین ... 🍃 #إن_شاء_الله_کربلا 🍃 @chaadorihhaaa
رکورد عشق بازی را شکستی فقط با یار در خلوت نشستی برای اینکه نامحرم نفهمد قرار عشق را در غار بستی🌙💜 #عیدتون_مبارک🎊 🍃🌸🖊 @Chaadorihhaaa
🌹خدای من... در طول عمرم هرچه کردم دیدی؛ هرچه بخشیدی و عفو کردی ندیدم…. عمری گذشتــــــــ در تمامی این سالها بیمار شدم ؛ شفایـم دادی… هراسـان شدم ؛ پناهــم دادی. 🌹خدای من.. در این سالها که گذشت پی تقدیری نیکــو پرسان می گشتم؛شب قـدرها مرا خواندی به سرخوانی پـر از عشقـت تا طلـوع آفتاب گریستم و دستانـم به سویت بلنـد، قلم رحمتت بر صحیفه تقدیـرم خواست که بنگارد؛ تقدیر نیکوی را. هیهاتـــــــــ !😔😔 با شروع صبحش، کور کورانه تقدیـر دیگری را جستجو کردم.. 🌹خدای من عمری گذشت هرماه و روزش به رسـم عادت زانو زدم، پیشانی بندگی می نهادم اما بندگی هزاران معبـود دیگر کردم. 🌹خدای من.. سالهاست هرچه کردم دیدی؛ هرچه بخشیدی و عفو کردی ندیدم.😔 چگونه است که رهایـم نمی کنی چگونه است که از من نا امیـد نمی شوی…. 🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨ _ @Chaadorihhaaa __ با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم، خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم! - سهیلا جان! کجا میري؟ صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم. - سهیلا جان! کجا می رفتی؟ با لبخند تصنعی گفتم: - یه خرید جزئی داشتم. با تعجب گفت: - خوب به علیرضا می گم برات بخره. - نه حالا بعداً می رم. بریم تو! - خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري. - نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده! زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم. بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند. تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش گذاشتم. - تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم. - هیچی مادر من. - پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟! علیرضا با کلافگی گفت: - خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن. - چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟ گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده! - زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟ - مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم. زن دایی با دلخوري گفت: - ببخشید مزاحمتون شدم. بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم. **** 🌷 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨ __ @Chaadorihhaaa _ روي تخت نشسته بودم که صداي در بلند شد. - بله ؟ در باز شد و زن دایی وارد اتاق شد و گفت: - هنوز حاضر نیستی؟ الان خواهرم اینا میان زود باش دیگه مادر. کلافه گفتم: - حتما باید باشم زن دایی؟ - باز که دختر بدي شدي! اصـرارم بـراي نیامـدن بـی فایـده بـود، از وقتـی آمــده بـودم اینجـا زن دایـی مـدام مـن رو بـا خــودش مهمـانی و روضـه و سـفره و... مـی بـرد. مـی گفـت بـراي روحیـه ام مناسـب اسـت. در حـالی کـه نمـی دانسـت ایـن قبیـل مهمـونی هـاي کسـل کننـده اصـلاً بـرایم جالـب نیسـت امـا بـه خـاطر دلخوشـی اش تا جایی که می توانستم همراهی اش میکردم! - باشه الان حاضر می شم. با گیجی نگاهی به لباسام کردم. یه دست کت و دامن سورمه اي بهترین انتخاب بود. پوســت ســفید بــا موهــا ي خرمــایی، لــب هــا ي نســبتاً کلفــت و صــورتی، بــا رنــگ چشــمان قهــوه اي روشـن، شـبیه مـادرم بـودم بـا ایـن تفـاوت کـه مـادرم سـبزه بـود و مـن پوسـت سـفیدم را از پـدرم بـه ارث برده بودم! کـت و دامـن سـورمه ایـم را بـا روسـري سـاتن سـفید پوشـیدم. اول مـی خواسـتم پـاي بـدون جـوراب بـرم ولـی منصـرف شـدم و یـه سـاق کلفـت مشـکی پوشـیدم. هـر چنـد دامـن خیلـی بلنـد بـود امـا ایـن طوري بهتر بود. هم ساده بود هم پوشیده! مختصري هم آرایش کردم. دستبند دانه تسبیحی را هم دستم کردم حالا دیگه تکمیل بودم. «خوشگل شدي سهیلا خانم!» بــا ورودم بــه پــذیرایی و دیـدن دو خــانم بســیار محجبــه بــه طــور ي کـه کــه چهــره اشــون ز یــاد قابــل تشخیص نبـود هـول شـدم و بـه سـرعت موهـایم را زیـر روسـري دادم. هـر دو بـا دیدنم بلنـد شـدند و با هم روبوسی کردیم. کنـار زن دایـی جـاي گرفتـه بـودم کـه تـازه متوجـه علیرضـا و یـه پسـر جـوان در مبلهـاي رو بـه رویـم شدم. بـا دیـدن آنهـا مثـل بـرق گرفتـه هـا از جـام بلنـد شـدم در حـالی کـه لبخنـد بـروي لبـانم نشسـته بـود. بــدون اینکــه کــوچکترین محلــی بــه علیرضــا بــدم. خیلــی صــمیمانه بــا آن جــوان احوالپرســی کــردم. البتـه ظـاهراً ایـن صـمیمت بـراي آن جـوان عجیـب بـود و چهـره اش رنـگ تعجـب بـه خـود گرفـت و من خجالت زده سر جایم نشستم. مهمانــان زن دایــی ، مهــر ي خــانم خــواهرش بــه اتفــاق دختــرش هانیه و پســرش حامــد بودنــد ! شـوهرش مهنـدس نفـت بـود و در جنـوب زنـدگی مـی کردنـد بعـد از فـوت همسـرش بـا بچـه هـایش حدود دو سالی می شد که به تهران آمده بودند. زن دایی و مهـری خـانم بـه بهانـه خیاطی مـا جوانهـا را تنهـا گذاشـتند . مسـلماً اگـر در بـین اقـوام پـدرم بودم کلی بگو و بخند داشتم ولی نمی دانم میان سه تا آدم مذهبی چه کار باید می کردم؟ میان افکارم گیر کرده بودم که هانیه گفت: - شما قبلاً با حامد آشنا بودین؟ لبخند زدم و گفتم: -نه، دفعه اوله می بینمشون. - احوالپرسی تون که یه چیزه دیگه می گفت؟ تازه فهمیدم هانیه از حرفهایش منظور خاصی را پیگیري می کند. با لحن سردي که از خوش رویی لحظات پیش خبري نبود گفتم: - شما اشتباه برداشت کردید. - که اینطور! آنچنان خصمانه این حرف را زد که مثل روز برام روشن بود که از من خوشش نمیاد. دیگر هیچ حرفـی بینمـان رد و بـدل نشـد . حوصـله ام داشـت سـر مـی رفـت . هانیـه همـراه فـوق العـاده خسـته کننـده اي بـود. بـی اختیـار آه بلنـدي کشـیدم کـه حامـد سـرش را بلنـد کـرد و بـا لبخنـد نمکـی گفت: - فکر کنم سهیلاخانم خیلی حوصله اشون سر رفته؟ علیرضا نگاهی گذري به من کرد که دوباره حامد گفت: - هانیه چرا با سهیلا خانم حرف نمی زنی؟ هانیه هم با گستاخی تمام گفت: - فکر نمی کنم بین من و سهیلا جون موضوع مشترکی براي حرف زدن وجود داشته باشه. عصـبانی شـدم. پیـام بـه خـوبی دریافـت شـده بـود لابـد خـودش مـادر مقـدس بـود مـنم یـه کـافر بـت پرست! دختـرِ پـررو از وقتـی آمـده بـود شمشـیرش را از رو بسـته بـود . چـه زبـان گزنـده و تنـدي هـم داشت. معلوم بود پسرخاله و دخترخاله هر دو توي کنایه زدن استادن. *** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨