✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_پنجم
____ @Chaadorihhaaa ____
علیرضـا زیرچشـمی نگـاهم کـرد. فکـر کـنم پـدر و پسـر تمـام مـدت حواسشـون بـه مکالمـه مـن بـود !
قبل از اینکه سؤال دیگه اي بپرسند خودم گفتم:
- پسرعموم بود. قطع شد الان دوباره زنگ میزنه!
دایی چیز دیگـه اي نگفـت امـا مطمـئن بـودم فهمیده کـه این یـه گفـت وگـو ي معمـولی نبـوده کـه مـن رو اینطــور بهــم ریختــه بــود! بــراي رهــایی از جــو آنجــا بــه بهانــه ي آب رفــتم آشــپزخونه ! یــه نــیم
ساعتی معطل کردم وقتی برگشتم زن دایی را مشغول صحبت با تلفن دیدم.
- من خداحافظی می کنم سهیلا جان اومد گوشی خدمتتون.
زن دایی دستش را روي گوشی گذاشت و آهسته گفت:
- زرین خانمه! می گه پسرش چند لحظه پیش زنگ زده اما تو قطع کردي!
با قیافه حق به جانبی گفتم:
- از اون ور قطع شد.
- خیلی خب بیا ببین چیکارت داره.
با اکراه گوشی را گرفتم و البته نگاه سرزنش بار زن دایی هم از نظرم دور نماند.
- سلام سهیلا جون.
- سلام زن عمو.
- یادي از ما نمی کنی!
- ببخشید خیلی درس دارم.
- اون وري ها چطورن؟
بعد با لحنی پر از تمسخر گفت:
- حــــاج خانم، حــــاج آقا؟
از همچین مادري همچنین پسري بعید نبود! منم خیلی سرد و خشک گفتم:
- خدا رو شکر، خیلی خوبن.
- سهیلا جون عید همه می خوایم بریم کیش، زنگ زدم بگم تو هم بیایی؟
- عمه فروغم میاد؟
- نه، ما و فرنگیس اینا، فرزین هم هنوز ایرانِ، اونم میاد.
به هیچ عنوان دلم نمی خواست با این قوم اجوج و ماجوج برم مسافرت! بدون معطلی گفتم:
- کاش زودتر می گفتین دایی براي مشهد بلیط گرفته!
- وا راست میگی؟ آخه مشهد که جایی براي تفریح نداره؟
- من نمی دونم! بلیط گرفتن دیگه!
- یعنی نمیاي دیگه؟!
- نه زرین جون شرمنده!
- باشه عزیزم مختاري، باي.
قبل اینکه گوشی رو بگذاره بلند گفت:
- خلایق هر چه لایق!
بعـد از اتمـام مکالمـه بـا دیـدن دایـی و زن دایـی و حتـی علیرضـا کـه بـا تعجـب نگـاهم مـی کردنـد، بـا خجالت در حالی که سرخ شده بودم گفتم:
- ببخشید دروغ گفتم اما اصلاً حوصلشون رو نداشتم.
صداي زن دایی بلند شد که گفت:
- دروغ نگفتی مادر.
بعد هم رو به دایی کرد و گفت:
- با یه مسافرت به مشهد چه طوري اسد آقا؟
دایی دستاش رو به هم زد و گفت:
- چی از این بهتر نظر شما چیه آقاي دکتر؟
علیرضا خندید و گفت:
- عالیه، هم زیارت می کنیم هم یه سري میریم اصفهان و دیدن عاطفه و عاتکه!
- راسـت میگـی دلـم بـراي دختـرام تنـگ شـده، پاشـم پـیش دسـتی کـنم زنـگ بـزنم بهشـون تـا اونـا برنامه نریختن بیان اینجا، ما بریم اونجا پیششون!
روز دوم عید بـا ماشـین علیرضـا بـه سـمت مشـهد حرکـت کـردیم. مشـهد خیلی شـلوغ بـود بخصـوص حرم امام رضـا (ع) کـه جـا ي سـوزن انـداختن نبـود . علیرضـا هتلـی لـوکس رزرو کـرده بـود البتـه مـد یر هتل عموي یکی از دوستانش بود و ما با پارتی تونستیم اون جا اقامت کنیم.
مـن و زن دایـی هـم یـا حـرم بـودیم یـا بـازار! ایـن دو روز پسـردا یی حسـابی تحویلمـون گرفـت و کلـی ولخرجـی کــرد. بعـد از مشــهد بـه اصـفهان رفتــیم. هـر دو دختــر دایـی اصـفهان زنـدگی مــی کردنــد.
دختــر دایــی بــزرگم عاطفــه، از علیرضــا بزرگتــر بــود شــوهرش کارمنــد بانــک و پســر دوســت دا یــی اسد بود. عاطفه سفید و تپـل و فـوق العـاده خـوش خنـده و خـوش اخـلاق بـود . دوتـا دختـر دو قلـو هـم به نام حدیثه و حنانه داشت.
عاتکـه دو ســال از علیرضـا کــوچکتر بـود. خـودش و شـوهرش مهنــدس صـنایع غــذایی بودنـد. ســبزه و بـا نمـک، آرام و کـم حـرف. پسـرش امـین هـم مثـل مـادر و پـدرش آرام و بـی صـدا بـود. شـوهراي عاطفـه و عاتکـه بـا هـم پسـرعمو بودنـد . خیلـی وقـت بـود دختردایـی هـا را ندیـده بـودیم. در سـفري
که چند سال پـیش بـه اصـفهان داشـتیم بـه خانـه آنهـا نرفتـه بـودیم. بـه نظـرم مـادرم عمـه يِ دلسـنگی بود کــه حاضــر بــه دیــدن بـرادرزاده هــاش نشـده بــود . از اینکــه احسـاس مــی کــردم خــانواده دایــی موجــب ســرافکندگی مــادرم در مقابــل خــانواده شــوهرش بودنــد . حالــت بــدي بهــم دســت مــی داد.
یعنی مادیات اینقدر از نگاه مادرم اهمیت داشت؟
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_چهارم (بخش دوم ) . آخرین ڪلاسمم تموم شد ، ڪوله ام را برداشتم و از ڪلاس خ
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخش اول)
.
روزها به همین روال میگذشت و من ڪامل خودمو پیدا ڪرده بودم ، حالا میدونشتم چرا و برای ڪی و چی دارم چادر سر میڪنم ، حتی بیشتر عاشق این پارچه سیاه شده بودم .
همانطور ڪه ڪفش هایم را می پوشیدم گفتم : مامان جان من رفتم .
_بسلامت ، همتا مراقب خودت باشی .
چشمی گفتم و از خانه خارج شدم ، با قدم های آهسته به سر خیابان رفتم ، و سوار تاڪسی شدم .
بعد از حساب ڪردن ڪرایه وارد حیاط دانشگاه شدم ، قصد ڪردم به طرف سالن بروم ڪه پوستری توجه هم را جلب ڪرد ، نگاهی به نوشته ے بالایش انداختم و زمزمه ڪردم : اردوی دانشجویی راهیان نور .
دلم یڪ جوری شد بغض ڪردم ، همیشه تعریفشو از هانیه شنیده بودم میگفت ڪسی ڪه میره راهیان نور ، رفتنش باخودشه اما برگشتش با دلشه ، دل ڪه میمونه اونجا ...
نگاه اشڪ آلودم را از پوستر گرفتم به سمت ڪلاسم رفتم و روی صندلی ام نشستم فڪرم مشغول بود هوایی شده بودم ...
استاد وارد ڪلاس شد و مشغول تدریس شد .
قطره اشڪی روے گونه ام لغزید .
_خانم فرهمند !؟
به خودم اومدم همانطور ڪه بلند میشدم با صدایی لرزان گفتم : بله استاد؟
_اگر حالتون خوب نیست میتونید برید بیرون !
_اجازه میدید .
سرش و انداخت پایین : بله .
وسایلمو جمع ڪردم و از استاد تشڪر ڪردم و از ڪلاس خارج شدم .
نگاهم به پوستر افتاد به دلم افتاد برم بپرسم شرایطشو . به طرف دفتر بسیج رفتم و تقه به در زدم با صدای بفرمایید دختری وارد اتاق شدم و زیر لب سلام ڪردم .
دختری ڪه ایستاده بود لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم ، بفرمایید .
_بابت اون پوستر مزاحمتون شدم ، ممکنه شرایطشو بگید .
_حتما ، باید ثبت نام کنید .
لبخندی زدم و گفتم : تا ڪی وقت داریم !؟
_تا پس فردا .
_ممنونم .
لبخند مهربانی زد : خواهش میڪنم عزیزم .
یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم باید در این مورد با مامان و بابا صحبت ڪنم ، فقط دعا دعا میڪنم اجازه بدن .
ڪلاس دیگه ای نداشتم امروز برای همین سریع تاڪسی گرفتم و به خانه رفتم ...
دوست داشتم حتما این سفر رو برم ، سفری ڪه سرنوشت خیلیارو عوض ڪرده .
با نگاهاشون زندگیاشونو تغییر دادن .
یه دونه از اون لبخند ها نصیب زندگیم بشه ان شاءالله .
از اونایی ڪه دلت خدایی میشه ، از اونایی ڪه شهیدت میڪنـد ...
ڪرایه را حساب ڪردم و به طرف خانه رفتم .
ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم ، دل تو دلم نبود به مامان بگم از در حیاط تا خود پذیرایی مامان مامان میڪردم .
_یامان ، چه خبرته همتا ، الان بچه از خواب بلند میشه ، چیشده!؟
همانطور ڪه نفس نفس میزدم گفتم : مامان میزاری برم راهیان نور !!؟؟؟؟
چشمانش گرد شد : خوبی؟
با صدایی لرزان گفتم : خوبم ، تروخدا اجازه بدید برم .
نگاهی به صورتم انداخت چشمانش پر از اشڪ شد ، اره حتما باور نمیڪرد دختری ڪه پشت سر شهدا بد میگفت حالا تغییر ڪرده حالا به التماس افتاده برخ دیدن همون شهیدا ، همونایی ڪه از جان و مال و خانواده هاشون گذشتن تا ناموسشون دست ڪسی نیوفته ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخشدوم)
.
_همتا، مامان ، باید بابات اجازه بده .
ملتمسانه نگاهش ڪردم ڪه گفت : اونطوری نگاه نڪن ، میگم به بابات خودم ، با ڪی میرین !
_بسیج دانشگاه .
آهانی گفت قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : راستی ، زهرا خانمم امروز تو جلسه میگفت ڪه قراره بسیج محلم ببره ، با بسیج برو ڪه فاطمه و دنیا هم بتونن بیان .
ڪمی فڪر ڪردم : اره اونم میشه .
وارد اتاقم شدم و لباس هایم را تعویض ڪردم ، خدایا ، میشه یعنی ، شهدا دعوتم می ڪنن . خدایا من میخوام برم به این سفر ، بهترین سفرم خواهد بود ، دل تو دلم نبود تا از نزدیڪ دیار عاشقان را ببینم .
باورم نمیشه انقدر تغییر ڪردم ڪه برای راهیانم گریه می ڪنم ، سجده می ڪنم : خدایا شڪرت ، خدایا هزار مرتبه شڪرت ، خدایا .....
تڪیه ام را به تخت دادم و چشمانم را بستم در اتاق باز شد هم زمان چشمانم را باز ڪردم مادرم با دیدن اشڪهایم به سمتم آمد : چیشده ، چرا گریه میڪنی!؟؟؟
نفس عمیقی ڪشیدم : مامان نمیدونم یهویی چم شد ، از وقتی اون پوستر راهیان رو دیدم دل تو دلم نیست برای رفتن ، مامان تروخدا بزارید برم ، من حال دلم بده .
از اینڪه می تونستم حرفامو به مامان بزنم خوشحال بودم خیلی حوشحال ، هیچ چیزی بهتر از این نیست شاید برادرس نداشته باشم ڪه حرفامو بگم و اون بشنوه اما مامان و بابا حتی هانا برای من بهتر از یڪ برادرند ...
از اول بچگیم بابا میگفت ڪه حرفامو بدون هیچ خجالتی بهش بگم اما اولش من خجالت میڪشیدم اما وقتی می دیدم خودش میومد پیشمو و حرفاشو میگفت و به من اعتماد میڪرد خجالتم آب شد و از بچگی حرفامو به مامان و بابا میگفتم شاید این باعث شده بود تو اون دوره های قبل تحولم نیازی به دوستی با پسر نداشته باشم و این منو خوشحال میڪرد .
مامان کنارم نشست و در آغوشم کشید : همتا ، نمیخواستم این حرفو بزنم اما الان دوست دارم بگم ، قبل تحولت انقدر دلم شکسته بود بخاطر حرفایی که میشنیدم که در مورد تو میگفتن ، اونشب که خونه نبودم رفته بودم کهف الشهدا تا گلایه کنم ، گلایه کنم از تمام کارهات و رفتارات دلم شکسته بود همتا ، فقط گریه میکردم قبل اینکه خدا تورو به من بده گفتن که بچه ممکنه ناقص باشه ، خیلی ترسیدم همه میگفتن سقطش کنی بهتره ، به دنیا بیاد دردسر میشه ، همتا مننمیتونستم اینکارو کنم فقط گریه میکردم شب تا صبح یه روز خان جون اومد دیدنم و گفت : قیزیم (دخترم ) به جای اینکه بشینی اینجا زانوی غم بغل بگیری بلند شو این بچه رو نذر حضرت فاطمه کن نشیناینجا گریه کن ، با گریه کردن چیزی درست میشه هااا ، معلومه نمیشه بلند شو هر چی خیره پیش میاد برات مادر .
با حرفای خان جون آروم گرفتم تورو نذر
امام حسین (ع) کردم .
شب تا صبح دعای توسل می خوندم و امام حسین رو قسم میدادم به مادرش و ... .
تا اینکه دردم گرفت بردنم بیمارستان وقتی خواستن ببرن تو اتاق عمل منو دلشوره و استرس داشتم و این برای بچه بد بود چشمامو بستم و ذکر می گفتم ، وقتی چشامو باز کردم فقط میگفتم بچه سالمه بچه سالمه ؟!!
وقتی تورو اوردن انگار دنیارو به من داده بودن با همون حالم گفتم برام خاک تمیز بیارن تیمم کنم و نماز شکر به جا بیارم ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_پنجم (بخشدوم) . _همتا، مامان ، باید بابات اجازه بده . ملتمسانه نگاهش ڪر
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخشسوم)
.
_همتا وقتی نمازمو خوندم خوابم برد خواب دیدم تو یه مسجدی ام دارم جارو میکنم ، چند تا زن دیگه هم بودن همونطوری جارو میکردم یه آقایی با یه لباس خاص که تو دستش پر از گلای جورواجور بود نزدیکم شد .
چهرشو نمیدیدم اصلا اون هالهی نور نمیگذاشت قشنگ ببینمش ؛ نزدیکم که شد سلام کرد و گفت : این گلا برای شماست خواهرم .
تعجب کرده بودم و هیچ کلمه ای از دهانم خارج نمیشد به زور گفت : چِ چرا من ؛ اصلا اینو کی داده ، شما کی هستیددد ؟؟؟؟
_منو فرستادن این دسته گل رو به شما بدم و بگم اگر آبش ندید خشک میشه .
گل رو به دستم داد ؛ نگاهی به گل انداختم و گفتم : حداقل بگید اینو کی فرستاده؟؟؟؟؟؟؟
همونطوری که میرفت گفت : مادر همون پسری که قسمش دادید این هدیه رو داده بهتون .
قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد سیلی محکمی به صورتم زدم ...
تا اینکه زانو زدم و گل را به سینه ام فشردم و با ضجه گفتم : یاااااا زهرااااا ....وااااااااای
چشمانم را بستم و باز کردم اما خبری از اون مرد نبود .
محکم به سرم میزدم : واااااای .یا فاطمهههههه..
که از خواب پریدم صورتم از اشک خیس شده بود....
همونطوری هم زجه میزدم و هق هق میکردم که بابات و چند تا پرستار اومدن داخل من فقط بلند میگفتم یا فاطمههههههههه.....
نگاهی به صورت مامانم انداختم ..
و محکم بغلش کردم و گفتم : کنیز حضرت فاطممم میخوام مامان پای پرچمش بمیرم .... مامان حالا بیشتر عاشق چادرمو و این نگاه های اهل بیت میشم ...
مامان من روم سیاههههه ، نمیتونم سرمو بلند کنم من حالا خودم عاشق چادرم .
نه به اجبار کسی نه بخاطر حرف فامیل و درو همسایه مامان فقطططط بخاطر خودممم .
خودمی که انقدر دیر متوجه شدم ..
مامان من پای این تصمیمم میمونم ....
لبخندی زد و اشکانش را پاک کرد و محکم مرا فشرد و گفت : همتا تحولت شاید سریع اتفاق افتاده اما مطمئنم به چیزای خوبی رسیدی حالا میدونی چرا و برای چی داری چادر سر میکنی ، خوشحالم که بخاطر دلت اینکارو کردی نه بخاطر خلاصی از دست منو و حرفای فامیل و ..... همتا ، دخترم دوست دارم سربلندم کنی ... دوست دارم الگوت زنان مومن باشه مثل حضرت فاطمه ، همتا حواست باشه یوقت نیوفتی تو مردابی که توش دست و پا بزنی ، مامان میدونی اهل نصیحت نیستم اما حواست باشه و همیشه تکرار کن خدا نگام میکنه ، امام زمان نگام میکنه ...
همتا با بابات صحبت میکنم ...
لبخندی زد و بلند شد : فعلا پاشو نمازت دیر نشه .
چشمی گفتم که از اتاق خارج شد زیر لب خداروشکری گفتم و چشمانم را باز و بسته کردم و برای وضو گرفتن از اتاق خارج شدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخشچهارم)
.
شب که بابا اومد خونه مامان باهاش صحبت کرد سر میز شام بودیم که مامان گفت : راستی مهدی امروز همتا که از دانشگاه برگشت گفت پوستر راهیان نور رو دیده تو دانشگاه حالا دوست داره بره گفتم هر چی بابات بگه !
آب دهانم را قورت دادم که بابا سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد : کی میبرن!مسئولش کیه!؟
همانطور که آبم را میخوردم گفتم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره ، مسئولشم من امروز دیدم یه خانوم بود که هم دانشگاهیه خودمه...
دستی به محاسنش کشید و گفت : شما چی میگی خانوم !؟
مامان نگاهی به من بعد به بابا انداخت و گفت : خودش خیلی دوست داره بره منم دوست دارم این سفرو تنهایی تجربه کنه .
پدرم لبخندی به رویم زد و گفت : فرمانده که نظرش مثبته ما هم اطاعت میکنیم .
کنجکاو نگاهم را به بابا دوختم : یعنی الان موافقید من برم ؟
_التماس دعا .
ضربان قلبم بالا رفت با حرف بابا ناخودآگاه از پشت میز بلند شدم و به سمت بابا رفت و محکم بغلش کردم که بغضم شکست و با صدایی لرزان گفتم :بابایی عاشقتم ، نمیدونید چقدر خوشحالم ،بابا دعام کنید ..
دستی روی سرم کشید و گفت : بسه دیگه فیلم هندیش نکن دختر .
وسط گریه لبخندی زدم و برگشتم سر جایم .
هانا همانطور که مشغول خوردن بود گفت : اوجا میری آجی!؟
_میرم راهیان نور.
سرش را خاراند و گفت : راهیان نور اوجاست!؟؟
از لحنش لبخندی زدم و گفت : یه جای خوب ...
از شدت هیجان و خوشحالی چیزی نتونستم بخورم و بعد از جمع کردن میز به پذیرایی رفتم و کنار بابا نشستم و سرم را پاهایش گذاشتم : بابا .
_جان بابا؟
آهی کشیدم و گفتم : از من راضی هستید ؟!
دستی روی سرم کشید: اولا خدا راضی باشه دوما چرا باید راضی نباشم وقتی دخترم شده تمام دنیام .
لبخندی زدم : میشه دعام کنید ؟
لبخندی زد و گفت : کار هر روزمه همتا ...
میدونی چقدر منتظر بودم یه بار اون چادرو بدون هیچ اجباری روی سرت ببینم نمیدونی چقدر خوشحالم کردی همتا ...
حرف مردم برام مهم نبود مهم خودت بودی و تصمیمت ....
وقتی که مامانت گفت همتا قراره چادر سرش کنه خوشحال شدم اما خودمو زدم به بیخیالی ببینم اگر من نظرم منفی باشه تو چادرو کنار میزاری یا نه .
دیدم نه رو تصمیمت سخت ایستادی .
منم وقتی اینو دیدم خداروشکر کردم همتا .
سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم : پس داشتید امتحانم میکردید.
خنده ای کرد : پس چی مثلا بابات پلیس بوده هاااا .
_بله بله .
صورتم را با دستانش قاب کرد و پیشانی ام را بوسید .چه حس قشنگیه خلوت با پدرت .تو باشی و بابات ...
_خوب پدرودختری خلوت کردینااا!.
پدرم نگاهی به مادرم انداخت و قهقه ای زد .
با خنده پدرم لبخندی زدم .
_همتا ساعت۱۱دیگه بلند شو برو بخواب فردا سرحال باشی .
_چشم .
همانطور که بلند میشدم گونه پدرم را بوسیدم و شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم .
نفس عمیقی کشیدم نگاهی به هانا انداختم که غرق خواب بود ...
به طرفش رفتم آرام بوسیدمش .
به رختخوابم رفتم و بعد از کوک کردن ساعت برای نماز صبح چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_بیست_پنجم (بخشچهارم) . شب که بابا اومد خونه مامان باهاش صحبت کرد سر میز شام
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_پنجم (بخشپنجم)
.
_همتااا،بلندشو خشک شدی!
چشمانم را بازو بسته کردم قصد کردم بلند شوم که در بدنم درد پیچید آخ بلندی گفتم که مامان گفت : بله دیگه همین میشه آخه بچه نمازتو خوندی پاشو برو سر جات بخواب اینجام جای خوابه ؟؟
نگاهی به سجاده ام انداختم دم دمای صبح برای نماز بلند شدم و کمی با خدا صحبت کردم دلم آروم گرفت همون جا خوابیدم ..
_بلند شو برو مگه نمیخوای ثبت نام کنی؟
همانطور که کش چادرم رو شل میکردم از جایم بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم .
سرپایی لقمه ای خوردم .
_بشین خب صبحانتو کامل بخور همتا .
_عجله دارم مامان .
بعد از خوردن چند لقمه زورکی حاضر شدم و از مادرم خداحافظی کردم .
و پیاده به سمت خانه ی عمو علی به راه افتادم ..
نزدیک مسجد که شدم آهی کشیدم دلم خیلی برای هانیه تنگ شده کاش میشد کنارم بود ...
وارد خیابون عمو شدم و زنگ را زدم بعد از چند دقیقه صدای فاطمه بلند شد :بله؟
_همتام .
بلافاصله در با تیکی باز شد وارد حیاط شدم و به طرف ساختمان رفتم .
تقه ای به در زدم که زن عمو لبخندی زد و گفت : خونه غریبه که نیومدی همتا جان بیا تو .
لبخندی زدم و در ورودی را باز کردم و وارد پذیرایی شدم و پر انرژی سلام کردم .
زن عمو به طرفم آمد و گونه ام را بوسید: سلام خوشگلم خوبی خوش اومدی.
تشکر کردم و روی مبل نشستم .
بعد از چند دقیقه فاطمه همانطور که خمیازه میکشید به طرفم آمد .
_اووووو ببند پشه نره توش .
_نگران نباش این همه جا پشه نمیره تو دهن من .
کنارم نشست : سر صبحی ،خبریه؟؟
نزدیکش شدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان ، دلم میخواد برم فاطمه دیشب به مامان و بابا گفتم راضی بودن و اجازه دادن اما اومدم اینجا ببینم توام میای؟
_همتا خوبی ؟؟؟
پوفی کردم : مگه من چمه فاطمه ،حق داری انقدر رو سیاهم که شهدا دعوتم نکنن .
_منظورم این نبود همتا ، آخه تو ...
حرفش را ادامه نداد که گفتم : اره من در مورد شهدا بد میگفتم اما پشیمونم فاطمه ...
دستم را گرفت : منظوری نداشتم حق بده آجی آخه تحولت خیلی سریع اتفاق افتاد ،اولش فکر کردم زودگذره بعدش چادرو ...میزاری کنار اما الان یکسال پای تصمیمت موندی .
نفس عمیقی کشیدم که زن عمو به سمتمان آمد : چیشده باز که شما پچپچ میکنید .
لبخند غمگینی زدم : راستش بسیج دانشگاه میخواد ببره راهیان نور مامان و بابا اجازه دادن اما گفتم شاید فاطمه هم بخواد بیاد .
برای همین اومدم اینجا ببینم میاد که باهم بریم دنبال دنیا بعدشم ثبت نام ...
_بسلامتی گلم من که حرفی ندارم ببین نظر خود فاطمه و باباش چیه ؟
فاطمه با چشمانی اشک آلود به زن عمو خیره شد : مامان من که از خدامههه ، دوست دارم این عیدمو با شهدا شروع کنم .
و ملتمسانه به زن عمو چشم دوخت که زن عمو اخمی کرد و گفت : چشاتو اونطوری نکن میرم به بابات زنگ بزنم راضیش میکنم .
فاطمه جیغی کشید و به طرف زن عمو رفت و گونه اش را محکم بوسید.
_خب حالاااا.
لبخندی زدم : تورم رفتنی کردم .
بوسی تو هوا برایم فرستاد : فداتممممم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_بیست_پنجم
#انتفاضیه_شعبانیه
••○♥️○••
در خانه ابو احمد را میزنند، احمد که انگار پشت در نشسته است، به محض شنیدن صدای در از جا میپرد و در را باز میکند.
ـ سلام عثمان
عثمان نمیگذارد تا احوال پرسی کند، نون عثمان را که میشنود میگوید
از خالد خبری نداری؟
ـ خودت دیدی که دعوا شد، حارث و ایاز به قصد کشت او را زدند، هر کاری کردم نشد جلویشان را بگیرم، هلش دادند، بعد هم سرش را محکم به زمین کوبیدند و بیهوش شد.
بغض گلوی احمد را فشار میدهد.
ـ مادرش کجاست؟
ـ رفتم خبرش کردم، بیمارستان.
ـ خب برویم بیمارستان
پدر که در هوای سرد شب های بصره دارد عرق شرم میریزد، میگوید
ب.. برویم پسرم
_ من هم بیایم؟
_ پدر اشکال ندارد احمد هم بیاید؟
_ نه چه اشکالی دارد، تفضل اخوی.
سوار ماشین آخرین سیستم دکتر اکرم میشوند و دکتر اکرم با دست های لرزانی که از بغض های درونش بروز میکند فرمان ماشین را دست میگیرد و مدام با خود میگوید که: تو مگر با رضا عهد نبستی، چند روز گذشته است فقط، چند روز.
قول دادی که شیعه شوی اگر این اتفاق بیافتد، ای اکرم فراموشکار. اگر او همان پسری بود که وعده داده بودند چی؟ منتظر یک تنبیه واقعی باش دکتر اکرم فراموش کار.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ کپی فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
-سلام صمیمانه معذرت میخوام که پارت های دیشب تکراری بود یه مشکلی پیش اومد... امشب پارت جبرانی ❤️🌱
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_بیست_پنجم
°|♥️|°
تا سارا بیاد یه ساعتی طول کشید
وقتی اومد بهش یه زنگ بزن برادرعظیمی هم تشریف فرما بشن
برادرعظیمی پسر خواهرشوهر سارا بود
یه باربه سارا گفتم زنگ بزن برادرعظیمی بیان پایگاه
زنگـ زد گفت :آقاصادق پریا میگهـ بیا پایگاه
قطع که کرد من تا یه ربع در افق محو بودم
اومد شماره برادرعظیمی بگیره
گفتم سارا به جان خودت اسمو بگی
میکشمت این چهارتا استخوان ✋ تو دهنت خرد میکنما
سارا:خب بابا خشمگین آروم باش
سارا زنگ زد کل ماجرا برای برادر عظیمی گفت
من خودم راحت میتونستم سفارش حاجی شالباف انجام بدم
اما خواستم جای شک و شبهه برای هیچ احدی نمونه
برادرعظیمی تا رسیدن ما قرعه کشی کردیم
اسامی یادداشت کردم ببرم پیش حاجی شالباف
شماره حاجی شالباف گرفتم
سلام حاج آقا خوب هستید
حاجی شالباف :سلام دخترم خوبی؟
پدر خوب هستن ؟
-ممنون سلام دارن خدمتتون
نفرمایید شما رحمتید
حاج آقا ممنون بابت مشهد
اسامی حاضره کی بیارم خدمتتون
حاجی شالباف:ممنون دخترم
منتظرتم
به پدرهم سلام برسون
بگو مهدی میگه سایت سنگین شده حاجی جان
-ان شالله باهم میایم خدمتتون
حاجی شالباف:ممنونم دخترم
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_بیست_پنجم
°|♥️|°
....
ضریح و زیارت کردم و بیرون اومدم.
حال دلم کنار امام رضا خوبه... خیلی خوبه...
دوباره اومدم روی صحن و یه گوشه نشستم بعد خوندن چند رکعت نماز و زیارت نامه امام رضا گوشیمو چک کردم.
اووووه توی تلگرام کلی پیام داشتم!
فاطی گلی!
داداش علی!
سحر!
عاطی!
و......
اوه حالا اگه من سفر نبودم هیچ کدوم یادی ازم نمیکردنا ایش..
حوصله هیچ کسو نداشتم ولی مگه میشه جواب فاطمه رو ندم... فاطمه ای که دوستم بود...
زن داداشم شد....
حالام خواهرمه....
و چه بسا از خواهر مهربون تره برام...!
نوشته دلش برام تنگ شده و عکس از حرم میخواد..
از گنبد اقا عکس گرفتم و براش فرستادم.
ولی آفلاینه... آخی آبجیم خوابه..
آقاجون.... ای امام غریب.... شنیدم میگن هرکس تورو به جان جوادت قسم بده دست شو رد نمیکنی.... آقاجون تورو به جان جوادت اگه قراره این عشق بلندم کنه و خدا نزدیک من به محمدجواد برسم...! اگرم قراره زمینم بزنه و از خدا دورم کنه کاری کن برای عشقش برای همیشه ازدلم بره!
تا اذان صبح فقط گریه و دعا کردم بعدم نمازمو خوندم..
از شدت گریه هام سرم داشت منفجر میشد بلند شدم برگردم هتل... از قدمی که بر میداشتم یه زوج دست تو دست هم مشغول زیارت بودن...
امام رضا یعنی میشه یه روزی من و محمدجوادم!
وقتی سوار تاکسی شدم خورشید داشت طلوع میکرد صحنه خیلی قشنگی بود...
هنذفریم تو گوشم بود و صدای آهنگ امام رضا ۱ حامد بغضمو بیشتر میکرد...
"نشون به این نشونه.... صدای نقاره خونه.... من و به تو میرسونه.... ببین دلم خونه...."
زیر لب با صدای آروم و پر از بغض گفتم خدایا دیگه اصراری ندارم هرچه که تو صلاح و مصلحت میبینی و اولین قطره اشک بغض شکستم جاری شد....
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ