eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ____ @Chaadorihhaaa ____ یـک نامـه بـه عـلاوه حلقـه اي کـه روزي بـا تمـام عشـقم خریـده بـودم را یک پستچی به در خونه مامان منیر آورده بود. «سلام سهیلا جان، ببین عزیـزم مـی خـوام خیلی منطقـی رفتـار کنـی، شـرایط تـو عـوض شـده، مـا دیگـه بـه درد هـم نمـیخوریم امیدوارم خوشبخت بشی! بهزاد.» مطمئـنم تــا حـالا نامــه اي بـه ایــن تلخـی کســی نخونـده بــود! دهـانم خشـک شـده بــود مغـزم از کــار افتـاده بـود ده بـار بلکـه بیشـتر آن را خوانـدم، نـه ایـن امکـان نداشـت، اینـا حرفـاي بهـزاد مـن، عشـق مـن نیسـت. خـودم را بـا این حرفـا دلـدار ي مـی دادم هنـوز بـاور نمـی کـردم. بهـزاد مـیاد فقـط مـی خــواد ســر بــه ســرم بــذاره مثــل همیشــه، اون عاشــق منــه، خــودش همیشــه بــه مــن مــی گفــت: «ســیندرلای مــن!» امــا نیامــد، دو روز بــه خــاطر حــال بــد جســمی بســتري شــدم، همــه مــی گفــتن از ضعفه، آخـه یـک مـاه تـو ب یمارسـتان بـالا ي سـر پـدرم بـودم، امـا خـودم می دونسـتم از چیه، ایـن روح من بود کـه خنجـر خـورده بـو د و زخمـی بـود، بیچـاره المیـرا مـدام بـالا ي سـرم بـود و از مـن پرسـتار ي مـی کـرد، اگـه المیـرا و حرفـاش نبـود. مـن دیگـه هـیچ امیـدي بـه زنـدگی پیـدا نمـیکـردم، المیـرا از خـدا بـرام گفـت، از آزمـایش الهـی اش، از الطـاف بـی نهـایتش، از ایـن کـه هنـوز تنهـا نیسـتم و حـامی قدرتمندي بـه نـام خـدا دارم. المیـرا اشـک ریخـتن بـراي رفـتن بهـزاد را احمقانـه مـیدانسـت و معتقـد بـود همچـین آدم پـول پرسـتی همـان بهتـر کـه اصـلاً وارد زنـدگیت نشـد و رفـت، مـردي کـه بـه ایـن صـورت جـا بزنـه و از تمـام علاقـه اش بخـاطر پـول بگـذره اصـلاً لیاقـت دوسـت داشـتن رو نـداره، ایـن آدم اگه الان نمی رفـت چنـد صـباح دیگـه بـه خـاطر یـه موضـوع دیگـه پـاپـس مـیکشـید و مـی رفـت، اون وقـت یـه زنـدگی مشـترك و حتـی وجـود یـه بچـه شـرایط را بـدتر مـیکـرد و مهـر یـه زن مطلقـه به پیشونیت می خـورد و مـادر ي مـی شـدي کـه خـودت مجبـور بـود ي بـه تنهـا یی مسـئول یه بچـه را بـه دوش بکشی و عـلاوه بـر خـودت یکـی دیگـه رو هـم بـدبخت مـی کـردي، اونـم تـو این جامعـه کـه زن اگه مطلقه بشه، واویلاست. حرفاش تأثیر زیادي روم گذاشت و از ناراحتی هام تا حدی کاست. با وجـو درد خـودم، بـاز بـه پـدرم هیچـی نگفـتم امـا بـالاخره خـودش فهمید و طاقـت نیـاورد. و مـن در بیست و یک سالگی تموم خونوادم را از دست دادم و یتیم شدم! یــک ســال و هفــت مــاه، پــیش مــادربزرگم زنــدگی کــردم. خونــه اش یــک پیلــوت کوچــک در یــک مجتمع بیست واحدي توي خیابون فرمانیه نزدیک به خونه عمو فرخ بود. مامان منیر هـم چشـم از ا یـن دنیـا بسـت و مـن تنهـا ي تنهـا شـدم . تـا چهلمـش تنهـا تـو ي خونـه مامـان منیر زندگی مـیکـردم امـا بعـد ورثـه بـی طـاقتش بـدون توجـه بـه وضـعیت مـن بـراي بدسـت آوردن سـهم الارث شـون خونـه را فروختنـد! بـا اینکـه هـیچ نیـازي بـه پـول یـه پیلـوت کوچیـک نداشـتند امـا امان از این حرص پول! بـه مـن کـه چیزي نرسـید چـون پـدرم قبـل از مـادرش فـوت کـرده بـود، فقـط عمه فروغ با پول سهمش یـه حسـاب بـراي مـن بـاز کـرد، هـر چنـد سـهم عمـه تنهـا چهـل میلیـون بـود ولی همون هم بـرا ي مـن غنیمـت بـود ! طبـق وصـیت مـادربزرگ بـی انصـافم نصـف خونـه بـه رهـام مـی رسید و باقی اون بین عمه و عمو تقسیم می شد! ** ✨ 🖊 @Chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید :" ببخشید مجید جان ! نمی خواستیم ناراحتت کنیم!" و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش را به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد :" نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می کردند به بهانه شیطنت ها و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت های جالب پالایشگاه بندرعباس می گفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می کرد ، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی ها فراموش مان نمی شد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ★ ★ ★ سرانگشت قطرات باران به شیشه می خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می داد. از لای پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه می دوید و صورتم را نوازش می داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود . اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم :"داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت :" صدای تق تقش میاد که می خوره کف حیاط." از لرزش صدایش ، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم :" مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد :" آره ، خوبم... فقط یکم دلم درد می کنه. نمی دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• مادر با خونسردی الکی احمد را به خانه دعوت می‌کند: اشکال ندارد مادر. بیا داخل خانه، زخمت را پانسمان کنم، لابد گرسنه‌ای، برایت یک چیزی هم بیاورم بخوری. احمد با تعجب رو به آسمان می‌کند و از ته دل از مادرش تشکر می‌کند ... خالد سرش به زمین بر خورد کرد … دیگر نه اولش را می‌شنود، نه بقیه اش را می‌فهمد عمود یک جاده نجف به کربلا انگار نمی‌توانم مادر را بنویسم، جایش دو خط خالی بگذارم بهتر است... عمود دو جاده نجف به کربلا فکر هایم را کردم دو خط خالی که به درد نمی‌خورد. این تکه از داستان را از زبان خود مادر می‌نویسم. یاد خوابی که دیدم می‌افتم، نکند این کار را انجام ندهم خالد را نفرین کند و از من بگیردش. چیزی نیست که یک پانسمان است و یک غذا کشیدن. نمی‌فهمم چطور اما سریع برایش زخم پانسمان می‌کنم و غذای مورد علاقه خالد را برایش می‌کشم ـ قیمه نجفی ـ تا او بخورد، نوش جانش. سر آخر هم به او می‌گویم: مادر اینجا خانه خودت است، ولی تا شب نشده خانه برو که دیر نشود نگرانت می‌شوند. جملاتم به هم ریخته است، در را سریع می‌بندم و نمی‌فهمم چطور خودم را به میوه ی دلم می‌رسانم. هر چه پول در خانه بود را برای بیمارستان می‌برم. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° دهه اول محرم به لطف خدا و نگاه امام حسین و کمک خیّرها، عالی برگزار شد ماهم خاک شیر شده بودیم امشب شب شام غریبان آقاسیدالشهداست یه بار تو یه مقتلی خوندم عصر عاشورا زمانی که همه مردای کاروان امام شهید میشن اسبها روی پیکرهای پاک شهدای کربلا تاخت و تاز میکنن تازه حرامی ها به فکر غارت کاروان امام میفتن چادرها رو به آتش میکشن و دخترک ها و زنان از ترس حرامی ها و آتش در بیابان کربلا فراری میشن خانم حضرت زینب از صبح عاشورا کم مصیبت ندیده بود حالا شب شام غریبان با حضرت ام کلثوم دو خواهر در بیابان کربلا دنبال بچه ها میگردن چقدر این مصیبت ها برای یه خواهر سخته چقدر برای یه خانم محجبه سخته وسط یه لشگر دشمن بره اسارت حال خانم حضرت زینب تمام بانوان متدین و مومن جهان درک میکنن دهه دوم محرم شروع شد و قرار بود تواین دهه با سارا از بی بی حضرت بگیم البته ۵روز اول مریم انجام میداد ۵روز بعد ما ساعت ۱بود به سمت خونه راه افتادم انقدر خسته بودم باهمون مانتو شلوار خوابیدم گوشیم گذاشتم سرساعت ۵ صبح برای نماز بعد نماز مثل خرس خوابیدم صبح بزور گوشی و مامان بیدار شدم از اونجا که خیلی خسته بودم با آژانس رفتم هئیت °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° اون شب با اون همه نگاه مخلتف آخرش تموم شد... نگاه خسته من... نگاه نگران مامان... نگاه مشکوک علی...! نگاه مهربون فاطمه... نگاه دلگرم کننده بابا...! نگاه ناراحت حاج خانوم..! و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا! وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آحر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخوا دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی! و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم! فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم... در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو؟! خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن! گوشیمو برداشتم... فقط صدای حامد زمانی میتونست آرومم کنه...! چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده! شهر باران رو پلی کردم آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم... دیگه به هیچ چیز امید ندارم! دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم... خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری... این همه انتظار...! این همه اشتیاق...! همه نابود شد...! به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد... آهنگ حامد زمانی درباره جهادگرا.... خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده؟! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ