✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_یکم
____ @Chaadorihhaaa _____
چشماش از تعجب از حدقه در آمد با بهت گفت:
- به خدا شما اشتباه می کنین من اصلاً منظورم این نبود که خونواده شما...
- لطفاً نگه دارید.
- اجازه بدید توضیح بدم
- به حد کافی شنیدم، حداقل احترام عمه مرحومتون را داشتید؟!
- عمه چیه؟ من اصلاً نمی فهمم شما چی میگن؟ من چیکار به اون خدابیامرزها دارم.
- شما همین الان تمام فامیل من رو مسخره کردین!
- من؟!
- آره شما!
- من چیکار به فامیلاي شما دارم؟
- تمام انتقادات شما از من و بستگانم بخاطر حسادته!
با ناراحتی که در کلامش موج می زد گفت:
- حسادت به چی؟
خب معلومه حسادت به ثروت و موقعیت اجتماعی اونها، که شما ندارین!
بـا ایسـتادن ناگهـانی ماشـین متعجـب شـدم و بـا نگرانـی بـه علیرضـا نگـاه کـردم. از فکـر ایـن کـه مـی خواهد مرا با لگد بیرون بی اندازد وحشت زده گفتم:
- چرا نگه داشتین؟
سرد وخشک و بی روح گفت:
- رسیدیم.
با دلخوري از ماشین پیاده شدم و به طرف باغ رفتم. صدایش به من رسید که گفت:
- اگه فکر می کنیـد مـن بـه شـما و خونوادتـون تـوهین کـردم، همـین جـا ازتـون عـذرخواهی مـی کـنم .
مـن از بسـتگانت انتقـاد کـردم ولـی قصـدم تـوهین نبـود. مـن کـی باشـم کـه بخـوام راه و رسـم زنـدگی کردن را به دیگران یاد بدم.
- دیدم. شما خیلی بی انصافید!
از برخـوردم بـا علیرضـا نـادم و پشـیمان بـودم. احسـاس دختـر بچـه ي کلـه شـق و لجبـازي را داشـتم که مدام پایش را بر زمین می کوبید و فقط حرف خودش را تکرار میکرد!
همـه در آلاچیـق جمـع شـده بودنـد. عمـه فـرنگیس و فتانـه و پسـرکوچک فـرزین؛ دانیـال! زن جدیـد فرزین هم کماکان در فرانسه مانده و هنوز در قهر بسر می برد!
عمه فروغ هم بـه اتفـاق پسـر و عـروس و دختـرش آمـده بودنـد طبـق معمـول همسـرش کـار را بهانـه کرده و نیامده بود.
علاوه برآنها خواهر زریـن خـانم بـا دو دختـرش نونـا و آنـا آمـده بـود . یـک بـه یـک احوالپرسـی کـردم و همان طور با مانتوي کتان زیتونی و شال مشکی ام در آلاچیق کنار عمه فروغ جاي گرفتم.
- راستی چرا پسرها نیومدن؟
قبل از اینکه جواب زن عمو را بدهم. صداي فرزین بلند شد!
- سهیلا با ما نیومد. رفتیم دنبالش، اما افتخار همراهی ندادن!
فرزین لبخند زنان به جمع ما پیوست. و خطاب به من ادامه داد:
- حالا دیگه ما غریبه شدیم جناب پسردایی فامیل!
بعد هم دستش را به طرفم دراز کرد و با صمیمت گفت:
- خوبی؟
بـا تردیـد بـه دسـتش کـه بـرا ي فشـردن دسـتم در هـوا معلـق مانـده بـود و سـپس بـه چشـمانش نگـاه کردم او هم گیج و حیرت زده با چشمانی پر از سؤال نگاهم می کرد.
از دســت دادن منصــرف شــدم و فقــط لبخنــد ملیحــی زدم! فــرزین متوجــه نیــتم شــد . دســتش را
انداخت و ابروهایش را بالا برد و گفت:
- اینجورایاست؟!
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨✨
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_سی_ام . یک هفته ای از اون ماجرا میگذشت و بابا هم فهمیده بود و برای دیدن ساناز
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_یکم
#عطریاس
.
با سر سلامی به نگهبان دانشگاه کردم سوز هوا پوست رو میسوزوند و تا مغز استخون پیش روی میکرد .
یک هفته ای از اون اتفاق میگذشت و جوری خودمو مشغول کرده بودم تا کمتر به احسان فکر کنم حتی جمعه هم خونه خان جون نرفتم هانا میگفت احسان خیلی ناراحت بود و شکسته شده بود .
باید فراموش میشد از اول اشتباه بود ...
وارد ساختمون دانشکده شدم فوری رفتم سر کلاس و سر جایم نشستم .
بعد از چند دقیقه پسر جوانی وارد کلاس شد چهرش برام آشنا بود .
نگاهی به جمعیت انداخت و عینکش را در آورد از دیدنش شوکه شدم این اینجا چیکار میکرد مگه استاد دانشگاهه؟؟
نگاهش را از جمعیت گرفت : سلام ارسلانی هستم استاد این درس ...
خیلی خوشوقتم از ملاقات تک تکتون و خیلی مفتخرم از ملاقات کسانی که این رشته رو انتخاب کردن برای ادامهی تحصیل ...
خیلی خب بعد از حضور و غیاب میریم سر درسمون ..
_آقای قاضیان !
پسری از ته کلاس بلند شد : بله استاد .
لبخندی زد و تک به تک اسامی بعدی رو میخوند تا رسید به اسم من .
_خانم فرهمند ؟
ایستادم سرش را بلند کرد با دیدن من تعجب کرد .
_بله ...
سری تکان داد و دوباره بین جمعیت چشم چرخوند : خیلی خب بریم سر درسمون ...
با دقت گوش میکردم و جاهایی که لازم بود یادداشت میکردم .
بعد از کلاس خسته نباشید کوتاهی گفتم و از کلاس خارج شدم و راه خونه رو در پیش گرفتم ...
سر خیابون که رسیدم فاطمه رو کنار اسما دیدم لبخندی زدم و به سمتشان رفتم و سلام کردم .
اسما خواهرانه در آغوشم کشید ، فاطمه نگاهی به من انداخت : سلام خوش میگذره بهتون .
از تیکش خوشم نیومد و لبخند غمگینی زدم : ممنونم .
_خوشم میاد به روی خودت نمیاری میدونی چه بلایی سر داداشمم اوردی میدونی چند روز سرکار نرفته میدونی چقدر شکسته شده . اون عاشقت بود همتااا نه باید زود قضاوت میکردییییی .
پوفی کردم : من فراموششون کردممم انقدر از حالشون برام نگووووو فاطمه حال من بدتر از اون بود اما الان نیست چون از اول اشتباه بودد .
مطمئن بودم اگر میموندم این بحث ادامه داشت برای همین زود خداحافظی کردم و وارد خانه شدم .
بعد از تعویض لباسام دراز کشیدم و خوابیدم
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سی_یکم
••○♥️○••
_ فرمانده، قبر حسین ـ ع ـ با من. قبر عباس ـ س ـ را تو خراب کن.
فرمانده به سرباز سیه چرده ای که پیشانی اش را نزد سجده ساییده است میمانست، طرف مقابلش را نمیدیدم پشتش به من بود.
_ فرمانده کامل، درست است که تو فرمانده منی اما اجازه نمیدهم به اعتقاداتم توهین کنی، آنجا مسجد است. نماز خوانده اند در آن مکان.
_ یعنی خراب نمیکنی؟
در چشمان کامل خیره شد و گفت: معلوم است که خراب نمیکنم.
ـ مطمئن هستی؟
ـ بله.
صدای بله اش آنقدر بلند بود که گوش سربازانش را هم آزار داد.
بله را که شنید، هفت تیر را از جیبش در آورد، ترق...
خودم دیدم که تیر از میان پیشانی اش رد شد و از آن ور دیگرش بیرون آمد
ـ سنی خری بودی فرمانده.
فرمانده اصلی از کنار تانک فاصله گرفت، به سمت من برگشت با سیبیل چخماقی اش و چهره جهنمیاش. به سمت من برگشت و سیگارش را روشن کرد. اشک در تمام وجودم جمع شد و در چشمانم فوران کرد. دیوار اشکم فروریخت، گناه داشت، آه، ای حسین که پاکان هیچ گاه به تو اهانت نکردند و نخواهند کرد. هر چه اهانت به تو شد از جانب کثیفان و پلیدان بود، امام من، نمیبینی که حرمت را که امن ترین حریم جهان بود ناامن کردند و میخواهند خراب کاری شان را به کاملترین حالت ممکن برسانند، هر وقت که احساسی میشدم، ابومهدی به من یاد داده بود که قرآن را باز کنم چند آیه بخوانم تا جوابم را بگیرم ولی این ترس بود که دو دستم را به نزدیک سرم میبرد، استرس بود...
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_سی_یکم
°|♥️|°
"روای : پریا "
رو به سارا گفتم گوشیم کی بود؟
سارا:استاد بود
گفتن آغاز هفته وحدت باید تحقیقمون ارائه بدیم
-اوهوم تحقیق آمادست
فقط باید بدیم صحافی
همین
سارا:پریا میگم میشه بنظرت اون جلدهای قطور فنری کرد؟
-نمیدونم
سارا از مشهد رفتیم
( اشکام با اسم رفتن جاری شد 😢😢)
سارا:پریا کم گریه کن
کربلا با گریه بدست نمیاد
اصلا پریا
کربلا فقط باب رفتن که نیست
اگه باب رفتن بود به قول شهید آوینی کربلا به شدن است وگرنه شمر هم به کربلا رفت
یا پریا یادته استاد ابطحی تو مهدویت میگفتن ضحاک اسم یکی از یاران امام بود تو کربلا که لحظه آخر فقط برای حفظ جان امام تنها گذشته
-سارا به خداوندی خدا قسم دست خودم نیست
سارا 😡😡😡
سارا:ووووووییییی چی شد یهو😐😐😱😱😰😰
-تو چرا استراحت نمیکنی؟
سارا:☹️☹️☹️😮😮😮 ترسیدم
پریا میای بریم هتل ؟
-نه عزیزم شما برید
من میخوام پیش آقاباشم
شاید اصلا برم مسجد گوهرشاد متعکف بشم
سارا:وا روزه که نمیتونی بگیری😣😣
-خخخخخ نه منظورم اینکه بمونم سه روز
سارا:اوهوم
سارا رفت
من موندم یه آقایی که روف عالمه
شب شام غریبان امام حسن مجتبی و شب شهادت امام رضا
امام رضا در آخرین روز صفر شهیدشدن
رو کردم به حرم و گفتم امام رضا شما غریبی یا امام حسن ؟
آقا غریبی اینکه پیش مردم خودتون نیستین 😭😭
آقا امروز امشب زائرهای امام حسن فقط کبوتربودن
یادیه شعر افتادم
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
تو از این صحن به اون میپری
من شبا سر روی خاکا میذارم
اینجا زائر احترام میذارن
اونجا زائر از رو قبرا میرونن
تا سالهای سال مزار متبرکه امام حسن مجتبی،امام سجاد،امام محمدباقر،امام جعفرصادق بعقه داشته
اما بعداز تسلط وهابی کثیف
در ۸شوال تمامی آثار متبرکه ائمه بقیع خراب میشه
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_یکم
°|♥️|°
رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم.
دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد...
محمدجواد: فائزه خانوم.
یه سری حرفارو باید بهتون بگم.
روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اصرارای مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ