eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨ __ @Chaadorihhaaa _ در حالی که سعی می کردم خونسردي ام را حفظ کنم رو کردم به هانیه و گفتم: - منظورتون چی بود؟ - هیچی فقط احساس می کنم من و شما از زمین تا آسمون با هم فرق داریم. با حرص گفتم: - خودت تنهایی به این نتیجه رسیدي؟! دستپاچه گفت: - آخه ظاهر من و شما... حق به جانب گفتم: - ظاهر مـن چـی؟ شـما مقنعـه سـرت کـردی موهـات دیده نمـیشـه مـنم روسـر ي سـرم کـردم حتـی یه تار موم هم دیده نمی شه، تو با چادر بدنت رو پوشاندي من با کت و دامن! از جام بلند شدم و گفتم: - با اجازه حامد با ناراحتی گفت: - سهیلا خانم، هانیه منظوري نداشت ببخشینش! در حالی که سعی داشتم ناراحتیم را بروز ندهم. گفتم: - مـن از دسـت کسـی دلخـور نیسـتم ببخشـید اگـه کمـی صـدام بـالا رفـت . متأسـفانه مـا عـادت کـرد یم از روي ظاهر آدما قضاوت کنیم. - به هر حال ظاهر آدمها یه بخشی از شخصیت آدمها را نشون می ده، شما موافق نیستین؟! باز علیرضا بود کـه اظهـار فضـل مـی کـرد . نمـی دانسـتم چطـوري حـالیش کـنم کـه دسـت از موعظـه ي من برداره. با عصبانیت به طرفش برگشتم. در یک آن، کار احمقانـه بـه ذهـنم خطـور کـرد . بـا خونسـرد ي روسـر ي را از سـرم بـاز کـردم و بـا یـک دستم گیره را از موهایم جدا کردم و موهایم پریشان به روي شانه هایم افتاد. - من اینطوري بزرگ شدم و نمی تونم جور دیگه اي باشم. با دست اشاره ي به خودم کردم و ادامه دادم: - ظاهر و باطنم همین جوریه اگه نمی تونین تحمل کنید از خونه تون می رم بیرون! هر سه در سکوت مرگبار با دهانی باز از فرط تعجب، خیره نگاهم می کردند. بـا گفــتن ببخشــید. بـه اتــاقم پنــاه بــردم، خـودم را روي تخــت پــرت کـردم و بخشــی از متکــا را تــوي دهانم کـردم . از کشـف حجـاب ناگهـانیم بـه شـدت خجـل و پشـیمان بـودم . بـه جـاي ایـن کـار احمقانـه باید جوابشان را می دادم. المیرا هم دختر مؤمنی بود اما او کجاوو این دختره ي گستاخ و بی ادب کجا! دیگـر بیـرون نیامـدم؟ روي رفـتن بـه داخـل آن جمـع را نداشـتم . نمـی دانـم چـرا تـا ایـن حـد ناراحـت بـودم مـن کـه قـبلاً خیلی راحـت مقابـل فامیل بـی روسـري و بـا لبـاس هـاي آسـتین کوتـاه حاضـر مـی شدم. اما این بار از خجالت تا حد مرگ پیش رفتم! صــبح زود از خانــه زدم بیــرون تــا بــه دانشــگاه بــروم . ،بــا دیــدن ماشــین، فهمیــدم علیرضــا از کشــیک برگشته است. بـاز آن حـس سـرکش شـباهت ماشـین قبلـیم بـا ماشـینش بـر مـن غلبـه کـرد بـا کینـه و حـرص لگـد محکمــی بــه تــایر ماشــینش زدم، امــا بــا بلنــد شــدن ســر و صــدا ي دزدگیــرش از تــرس اینکــه اهــالی خانه بیدارشوند، هـول شـدم و بـا سـرعت بـه سـمت در رفـتم هنـوز در را بـاز نکـرده بـودم کـه، محکـم وبــه ســینه علیرضــا کــه نــان بــه دســت در آســتانه ورود بــه خانــه بــود برخــورد کــردم . حاضــرم قســم بخـورم کـه از مـن بیشـتر سـرخ شـد، شـده بـود عـین لبـو! مطمئـنم اولـین بـار بـود یـه جـنس مخـالف نامحرم تو بغلـش جـا خـوش کـرده بـود . از قیافـه اش خنـده ام گرفتـه بـود امـا خـودم را کنتـرل کـردم که به آقا بر نخورد. فقط با گفتن یه عذرخواهی کوچک بسنده کردم. **** المیرا محلم نمی داد. منتظر من بود اما بی حوصله تر از آن بودم که منت کشی کنم. درآخر طاقت نیاورد و کنار صندلی ام نشست و با دلخوري گفت: - مثل اینکه تو باید منت کشی کنی ها؟ لبخند کم جونی زدم و گفتم: - منت کشی براي چی؟ - روت رو برم! - حق با توئه، شرمنده. المیرا مشکوك نگاهم کرد و گفت: - اتفاقی افتاده؟ پکري! - می خوام از خونه دایی برم. المیرا متعجب گفت: - چرا؟ چی شده؟ - راحت نیستم، افکار و اخلاقم به اونا نمیخوره. - وا، تو که دیروز مخ من رو خوردي از بس ازشون تعریف کردي؟ - حالا قضیه فرق کرده. - سهیلا بازي جدید که نیست؟ - نه به خدا راست می گم. - یه روزِ عوض شدن؟ کاري کردن یا چیزي گفتن که بهت برخورده؟ *** 🍃 🖊 @chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به سمتم خم شد،دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت: کُشتمش..فرستادمش بهشت... فنجانِ قهوه از دستم رها شد دنیا ایستاد ای کاش میشد،کیوسکی بود و تلفنی سکه ایی،تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض  دادنِ سازش تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم.. دانیال ...دانیال...دانیال!! بی وزن ایستادم درِ کافه نمیدیدم اما جهت سرما را حس میکردم. دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست.صدای محوی از عثمان به گوشم رسید، سرزنشی رو به صوفی: مگه دیوونه شدی..داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟ پشت در کافه گم بودم کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟ چرا حسشان نمی کردم؟ سرما،دلم سرما میخواست رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد. نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم. باد، زمستانش را از تن این آبها می آورد؟!  سرمای میله ها را دوست داشتم محکم در دستانم فشارشان دادم دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکرد مادر چطور؟او هم عادت میکرد؟چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟ یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟چه خدایی داشت این دانیال! دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.. آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و، شال و کلاهی بر سر و گردنم باز هم عثمان!راستی، این مسلمانِ دیوانه؛ دلش را به چیزه خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟ اصلا این خدا، خانه اش کجاست؟ در سکوت کنارم ایستاد.شاید یک ساعت؛و شاید خیلی بیشتر بلاخره او هم رفت بی هیچ حرفی آسمان غروب را فریاد میزد. و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت:بخور سارا حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی 🌿🍂🌿🍂🌿 ✍نمی خواستمش، من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر، آغوشِ دانیال بودم. تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم. عثمان هم:دختر لجبازی نکن صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده بخور یه کم گرم شی الانه که از حال بری اونوقت من تضمین نمیکنم، که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟ لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت:خیلی کله شقی عین هانیه هانیه اش پر از آه بودو جمع شده در خود، با آرامترین صوت ممکن گفت: چقدر دلم براش تنگ شده نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟ من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟سارا یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟ باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد حرفای صوفی رو شنیدی؟ اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی از دانیال،از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی به نظرت چیزایی که شنیدی، اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟ سارا واقع بین باش حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد. مکث کرد، طولانی:سارا، دانیال زندست! آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت عثمان زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم چی گفتی؟ و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد بخور الانه که کل بدنت تَرَک برداره دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست، پشت سرت اومدم دریغ از یه بار لرزیدن ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟!  دیگه کم کم باید ازت بترسما وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته چرا جواب سوال و نگاهم را نداد ایستادم. درست در مقابلش دانیال کجاست؟ برگردیم پیش صوفی چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده گفت که خودش دانیال و کشته و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم. عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشیدصبر کن کجا با این عجله؟ صوفی رفته ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده، یقه ی عثمان را چنگ زدم کجا رفته؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست توام یه مسلمونِ بدی مثه پدرم... ⏪ ... @Chaadorihhaaa 🍃🌺 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می رفت که بلند شدم و نان ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می توانست ، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود . خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتا خوبی داشت، اما روزهایی هم می رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می شد. مادر از حال غمزده اش خارج نمی شد و این سکوت تلخ او ، من و عبدالله را هم غصه دارتر می کرد. می دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی گوید تا سرانجام صدای سرانگشتی که به در اتاق نشیمن می خورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند . نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن "حتما آقا مجیده!" به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمی شنیدم و فقط صدای عبدالله می آمد که تشکر می کرد . نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:" چه خبره؟" عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد:" هیچی ، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!" که همزمان من و مادر پرسیدیم:" چه عیدی؟!!!" و او ادامه داد:" منم همینو ازش پرسیدم . بنده خدا خیلی جا خورد. نمی دونست ما سنی هستیم . گفت تولد امام رضا (ع)! منم دیدم خیلی تعجب کرده ، گفتم ببخشید ، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت." مادر لبخندی زد و همچنان که دستش را به سمت ظرف شیرینی می برد، برایش دعای خیر کرد:" ان شاء الله همیشه به شادی!" و با صلواتی که فرستاد، شرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بد خلقی پدر را از مزاق مادر برد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:" دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه ایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف می رفت! _سلام عمه جون. عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من _سلام عمه خوش اومدی! جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت. _ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بود زودتر بیام کمکتون!!! عمه خندید و بازوم رو فشار آرومی داد _ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای‌دیگه می دونم اول صبحتون ساعت ۱۰... تو همون محیایی برام پس مثل عروس هایی که غریبی می کنن نباش! با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد _به به چه خبره اینجا؟ نگاه خندونم رو دوختم به عمو _سلام عمو جون! عمو احمد سینی به دست پر از فنجون های خالی نزدیک تر شد _سلام بابا خوش اومدی! کیفم روی کابینت ها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون! عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد _مرسی باباجون! مشغول آب کشی فنجون ها شدم _این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس! عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندید و من یواشکی زبونم رو براش درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر! اومد نزدیک تر و چشم هاش و ریز کرد _بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم دست های خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حالا که تموم شد. عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ... شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حالا برای من چشم و ابروهم میاد! عطیه چشم هاش گرد شد و من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم می شدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون! عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دور تا دور اتاق ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده و قرآنش ثابت موندم و عطر امیرعلی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم. _امیرعلی کجاست عطیه؟ عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمز مخمل کنار دیوار تکیه داد و سوالی به صورتم نگاه کرد _نمی دونی؟ نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید می فهمیدم دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سر به سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیرعلی بامن حرف هم می زد که بگه کجا قرار بوده بره! چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم _نه نمی دونم چیزی نگفت! با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم _نگفتی کجاست ؟ شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی لاکی رنگ کف اتاق _رفته کمک عمو اکبر! یعنی بعضی وقت ها صبح های جمعه میره اونجا !!! کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه! قلبم ریخت و نمی دونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید _محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
. 🍃 . چند هفتـه ای میشد برگــشته بودیم و همش تو خودم بودم .. برای دیدن هانیه به مسجـد رفتم و سراغش را گرفتم اما گفتن از این محل رفتن و یه پاڪت برای من گذاشته بود . به سمت میز تحریرم میروم و نامه را باز میڪنم . «بسم الله الرحـمان الرحیم» همتاے عزیزم سلام . امیدوارم ڪه حالت خوب باشه ڪه قطعا باید باشه. زیارتت قبول حق باشه عزیزم . راستش قبل رفتن میخواستم بهت بگم اما فرصتی پیش نیومد شرمندم ڪه بدون خداحافظی رفتم . خیلی برات خوشحالم ڪه تونستی خودتو پیدا ڪنی و همیشه شڪرگزار خدا باش . همتا تو دوست و همدم مہربون همیشگی من خواهی بود . خیلی دوستت دارم قشنگترینم ... شجاع باش و قوی ... تو وارث چادر خاڪی هستی ... مواظب خودت باش . امیدوارم بتونم بازم تورو ببینم ... تو قلبمه . یاعلی مدد . قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪـد و زمزمه میڪنم : دلم برات تنگ میشه آبجی ... نامه را در پاڪتش میگذارم و جلوی دیدم قرار میدهم . جایی ڪه با هر بار دیدنش یاد هانیه بی افتم . . . بعد از امتحانات خرداد نفس راحـتی ڪشیدم و برای ڪنڪور حاضر شدم ، هر سرے یه جارو برای خوندن انتخاب میڪردم یه بار بهشت زهرا پیش شہـدا یه بار هم ڪه ڪتابخانه و ... ڪل تابستونم رو تو خونه ماندم تا بتونم برای ڪنڪوری ڪه قراره سونوشتم را رقم بزند حاضر شوم ... ڪنڪور برای وڪالت ... یڪ هفته ماندهـ بود تا آزمون ڪه تصمیم گرفتم این یه هفته رو ڪنار خان جون و بابا بزرگـ باشم . قرار شد بابا منو برسونه و برگردهـ... چند،دست لباس برداشتم و داخل ڪوله ام گذاشتم وقتی بابا بزرگـ و خان جون فہمـیدن قرارهـ برم اونجا خیلی خوشحال شدن ... از اتاق بیرون آمدم مامان همانطور ڪه با تلفن صحبت میڪرد گفت : باشه زنگ بزن اگر راهش خورد بیاد همتارم ببرهـ با خودش . بعد از خداحافظی تلفن را قطع ڪرد و گفت : برو دم در بابات گفت ماشین خراب شدهـ نمیشه ببردت برو احسان میخواد،برهـ یه سر بزنه تورم ببرهـ . پوفی میڪنم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم از مامان و هانا خداحافظی میڪنم و به سمت خیابان عمو علی میروم سر خیابان ڪه میرسم ماشین احسان را میبینم .قصد میڪنم ڪه به طرف ماشین بروم ڪه نگاهم ڪشیده میشود به ماشینی ڪه با سرعت بالا به سمت من می آید جیغی میڪشم و خودم را به طرف دیگـر خیابان پرت میڪنم احسان هراسان از ماشین پیادهـ میشود و به طرف من می آید و با صدایی بلند می گوید : معلوم هست حواست ڪجاست ، تووهوایی یا زمین ! همانطور ڪه بلند می شوم دستم را میگیرم : اویی چته چرا سر من داد میزنی ، بمنچه . سرش را پایین می اندازد : چیزیت ڪه نشدهـ!؟؟؟ _نه . و بلافاصله بلند می شوم ، و به طرف ماشین می روم نگاهی بهش می اندازم : تشریف نمیارید ، بابا بزرگ و خان جون منتظر منن .. سرش را بلند میڪند و استغفرالله ای میگوید و به طرف ماشین می اید ، در عقب را باز میڪنم و سوار میشوم ، چادرم خاڪی شده است بغض میڪنم بخاطر چادرم و خاڪش را تڪان میدهم . بسم الله ای می گوید و راه می افتد . بینمان سڪوت بود ڪه صدای زنگ موبایلم بلند می شود با دیدن شمارهـ ے ناشناس قصد میڪنم قطع ڪنم به خیال اینڪـه شاید هانیه باشد برمیدارمـ : بله !؟ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدن‌به‌لذت‌عبدبودن 💖 [ #قسمت_چهاردهم ] 🌺عبد که باشی دربست در اختیار مولایی منتظری تا
•••🌸••• 💖 [ ، خیلی مهم! ] 🔰در مورد رابطه ی عبد و مولا باید یه نکته خیلی مهم رو تقدیم کنم. ببیند وقتی ما میگیم مولا داریم، یعنی خداوند متعال مدام و 24 ساعته حواسش به ما هست. 🔹عبد یعنی چی؟ "عبد یعنی کسی که خداوند برنامه ریزی زندگیش رو میکنه". 👆🏻✅ به محضی که شما یه مدت دستور گوش بدید و عبد بشید خدا برنامه ی زندگیتون رو میچینه. 👌🏼✔️ واقعا ترک گناه بسیار آسون میشه. خیلی آسون. 🔷✅👆🏻 ببینید ما انسان هستیم و مهمترین چیزی که داریم "قدرت اختیار" ماست و ما باید طی عبد شدن، "این اختیار رو بدیم به دست مولا". ✔️✔️✔️✔️✔️✔️✔️ و خیلی برای هوای نفس سخته که بخواد افسارش رو به دست کسی بده. 👿 برای همین "انسان ها عموما میترسن از اینکه اختیار خودشون رو به خداوند متعال بدن" خدا به ما اختیار داده و ما برای اینکه رشد کنیم "باید این اختیار رو دوباره به صاحب اصلیش بدیم " ✅👆🏻 تا صاحب اصلیش دنیا و آخرت رو بهمون بده. همه چیز مال ما بشه. 👈🏻یه مقدار با خودت کلنجار برو. ببین میتونی هوای نفست رو قانع کنی برای اینکه اختیارت رو بدی به دست مولا یا نه؟ آغاز این موضوع آغاز دنیای جدید شماست... چیکار میکنی؟! حاضری؟ 😒 🔷🔶🔺💖👌🏼🔺 [ ] •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• میم تمام که از لبانم خارج می‌شود ناگهان کسی را دیدم که از باب القبله به سمتمان می‌دود به ابومهدی اشاره می‌کنم که حواسش به پست باشد داد می‌زند: _ یالثارات الحسین یا لثارات الشهدا، حرم آزاد شد، حرم آزاد شد باور نمی‌کردم به این سرعت حرم آزاد شود. مرد هنوز به ما نرسیده بود. با تعجب به او گفتم که: چه می‌گویی فریاد زد: حرم، ح...رم آزاد شد. همه نیروهای بعثی عقب نشینی کردند بالاخره به ما رسید و ما صورت آن مرد را دیدیم هر سه مان گریه می‌کردیم اما انگار ابومهدی پر اشک تر می‌خندید. جنگ های خیابانی ادامه داشت اما شهر دست ما بود، از ساعت دو بعد از ظهر تنها به ۱۳ ساعت نیاز داشتیم تا پیروز همه‌ی نبردهای خیابانی شویم انگار صدای شکسته شدن استخوان های تنومند اما پوک رژیم بعث در کربلا شنیده می‌شد با بیسیم اطلاع رسانی کردم که میخواهیم برای یک زیارت خیلی کوتاه به حرم بیاییم دو نیروی جایگزین برای خیابان منتهی به باب القبله بفرستید ساعت پنج صبح بود و حرم از دست گرگ ها آزاد. به سمت حرم رفتیم، از شوق استرس گرفته بودم و دو دستی به جان موهایم افتاده بودم ولی با نگاه های معنا دار ابومهدی کارم را ادامه ندادم. درگیری ها هنوز ادامه داشت اما حرم آزاد، به داخل خیابان خاکی و غرق خون باب القبله که پا گذاشتیم، چشممان که به گنبد طلایی خورد اشک چشم جفتمان از چشمانمان مثل فواره جاری شد. ابومهدی که خیلی وقت بود به حرم نیامده بود چشمش که به گنبد و گلدسته حضرت عشق خورد، با لهجه ی شیرینش فریاد زد یا اباعبدالله شکرا شکرا _ مثل سجده خیابان منتهی به مزار زید بن صوحان_ من هم انگار میخکوب به حرم آزاد حسینی، مجذوب حضرت عشق شده بودم. میخواستم همه خیابان را بدوم و گنبد را در آغوش بگیرم، خستگی به کل از تنمان بیرون رفت. چیزی یادم آمد از ابومهدی پرسیدم: گفتی برای کمک به انتفاضه کربلا آمدی اما نگفتی چرا از بصره آمدی؟ راستی می‌گویند جرقه قیام از آنجا خورده. درست است؟ _ قصه اش طولانی است.. ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° پاشدم دستو رومو شستم و حاضر شدم سرپا سیاه پوشیدم بعداز حاضرشدن به سمت هئیت با ماشین حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم سارا هم اومده از نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن چون ممکن بود پخش لباس شلوغ بشه به سارا گفتم : اگه میخوای برو شیر پخش کن _ اوکی خودم و مریم هم لباس رو پخش میکردیم وای روضه حضرت رقیه وای که چقدر سخته سه ساله و انقدر سختی با شروع شدن روضه اشک همه جاری شد به هق هق افتادم دلم هوای کربلا داشت ساعت ۱شب بود مراسم تموم شد منم به سمت خونه رانندگی کردم امروز ششم محرمه مراسم شیرخواره های حسینی اوج بی رحمی و نامردی دشمن شهادت حضرت علی اصغر است یه بار تو یه مقتل خوندم حرمله بعداز واقعه عاشورا خودش گفته بود که من سه تا تیر سه شعب به کربلا آوردم یکی در چشم عباس بن علی نشست یکی در سینه حسین بن علی و آخری در حنجره طفل شیر خواره حسین وای مصیبتا چقدر این جماعت شیطان صفت بی رحم بودن °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام فاطی: کوفت و سلام زهر مارو سلام دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان _اوووه(خمیازه) حالا مگه (بازم خمیازه) چیشده(با اجازه تون خمیازه) فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی _برو بابا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. _سلام مامانی مامان: سلام به روی ماه نشستت خوب خوابیدی ؟ _اوهوم من برم دستشویی الان میام دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم _مامان معدم فکر کنم سوراخ شده غذا مذا تو بساطتت نیس؟ مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه _اییییش خودشیرین فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور _آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم _ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟ فاطی: باشه بریم تنیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟ _وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم فاطی: اییییش لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن _با خبر باش که هنگامه استقبال است... ۳۱۳ آیینه و یک تمثال است... با خبر باش که هنگامه استقبال است به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم _خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد _عه فاطی مندله (مهدیه دوست گرامم) _سلااااااام عرض شد مندل بانو مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها) _ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم _هی آدم رفیقشو گم میکنه؟! مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم _چجوری جبران میکنی مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من _به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است ما آماده ایم بدو بیا مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ