🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سیزده
دلــم نمــی خواســت وارد حــریم خصوصــی شــان بشــوم. بــه آرامــی ترکشــان کــردم و در حــالی کــه از بیمارستان خارج می شـدم، ذهـنم از این سـؤال پـر شـده بـود کـه؛ «آیـا بهـزاد واقعـاً هروئینـی بـوده یـا نـه ! شـا ید آخـرین حربـه رهـام بـرا ي جـداییم بـود و شـا ید آقـاي افـروز تـرجیح داده کـه کسـی از ایـنموضوع اطلاع پیدا نکند! و بیشتر از این بی آبرو نشود.»
بعــد از تــرك بیمارســتان تــرجیح دادم بــراي مــدتی بــه خانــه المیــرا بــروم در حــال حاضــر بهتــر ینگزینه براي اقامتم آنجا بـود . خانـه دا یـی اسـد بـا وجـود آن حرمـت شـکنی هـا د یگـر جـا ي مـن نبـود . و
در خانـه خانـدان حـامی هـم، مـن نقـش همسـر قاتـل رهـام را داشـتم ! بـه جـز چنـد بـار کـه ســرگرد مســئول پرونــده بــراي تکمیــل پرونــده اش مــرا فراخوانــد . روزهــاي آرام و بــه دور از دغدغــه ا ي را
در آنجــا ســپر ي مــی کــردم. در تمــام ایــن مــدت از طریــق عمــه فــروغ از وضــعیت عمــو و زنــش اطلاعـات مـیگـرفتم. وقتـی عمـه خبـر داد پرونـده قتـل و درگیري بهـزاد و رهـام بسـته شـد و انگیزه
ایــن مشــاجره بــر طبــق اطلاعــات کســب شــده اختلافــات مــالی گــزارش شــده از شــدت خوشــحالیسـجده شـکر کـردم . بـاورم نمـی شـد دروغ سـاختگیم رنـگ حقیقـت پیـدا کـرده بـود و این معجـزه از جانــب خداونــد بــرا ي حفــظ آبــرو یم بــود! در مراســم خــتم رهــام کــه کــلاً شــرکت نکــردم ولــی در مراسـمهاي بهـزاد دوررادور شـرکت مـی کـردم. در مـدتی کـه بـا خیـال نسـبتاً آسـوده در خانـه المیـرا
بودم. بـرا ي رهـا یی از ایـن بلاتکلیفـی، تصـمیم گـرفتم تـا از عمـه بخـواهم بـا پـولی کـه از فـروش خانـه مـادربزرگم بــه او ارث رســیده بـود و بــراي مــن کنــار گذاشـته بــود خانــه ا ي بـرایم رهــن کنــد و مــن
مستقل شوم.
- سلام عمه جون.
- سلام سهیلا خوبی؟
- ممنون، شما چطورین؟
- بد نیستم.
- چه خبر از عمو فرخ؟
- نپـرس سـهیلا، داغـونن، زریـن قـرص اعصـاب مـی خـوره، فـرخ هـم کـار رو تعطیـل کـرده نشسـته تـوي خونـه اش، پرمیسـم کـه بـه حـال خـودش رهـا شـده، فـرخ و زر یـن کـه اصـلاً کـاري بـه کـارش
ندارن، از منم حساب نمی بره، فرنگیسم که انگار نه انگار!
- با خونواده بهزاد درگیري نداشتند؟
- چرا!
- کی؟
- یـه روز فـرخ مـی ره شـرکت افـروز و اون جـا رو بهـم مـی ریـزه، شیشـه هـا را مـیشـکنه و بـا خـود افـروز درگیـر مـیشـه، کارمنداشـم زنـگ مـی زننـد 110 و کـار بـه اداره آگـاهی مـی کشـه امـا افـروز رضایت می ده و فرخ آزاد می شه! رأي دادگاه عصبانیش کرده بود.
- رأي دادگاه؟
- آره، دادگاه رأي به قاتل بودن بهزاد نداده!
- چطور؟
- درسـته کـه بهـزاد عمـداً چنـد بـار بـا ماشـینش رهـام رو زیـر گرفتـه، ولـی علـت تصـادف بهـزاد هـم گیجی به خـاطر ضـربه ا ي کـه رهـام بـا مجسـمه بهـش زده بـود تشـخیص دادن! بـه قـول تهمینـه یـر بـه یر!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهارده
دلم می خواسـت فر یاد بـزنم و بـه او بگـو یم نـه عمـه جـان مقصـر این اتفـاق هولنـاك، فقـط رهـام بـود و بس!
- پس من دیگه همسر قاتل رهام نیستم.
- دعــواي اونــا بــه تــو ربطــی نــداره، هــر کــی بخــواد چیــزي بهــت بگــه بــا مــن طرفــه ! راســتی کــاريداشتی؟
- خوب شد یادم انداختی، می خوام باهاتون مشورت کنم!
- بگو.
- اون پولی که توي حساب برام گذاش...
- چیزي لازم داري؟
- نه، راستش می خواستم باهاش برام یه خونه نزدیک خونه خودتون رهن کنین!
- مگه تو خونه ندار...
حوصله نصیحتهایش را نداشتم بین حرفهایش پریدم.
- مـی دونـم شـما خیلـی بـه مـن محبـت داریـن، ولـی از ایـن بلاتکلیفـی خسـته شـدم مـی خـوام مسـتقل بشم و برم سر یه کار و بتونم روي پاي خودم وایستم!
- آخه مردم چی می گن؟!
بی طاقت شدم و گفتم:
- مگه چیکار می خوام بکنم؟! کارخلاف که نمیکنم!
- آخـه اگـه دوسـت و آشـنا بفهمـن بـا ایـن همـه فامیـل، رفتـی تـک و تنهـا تـوي یـه خونـه اجـاره ايزندگی می کنی پشت سرمون هزار جور حرف می زنن!
- عمه جون، حرف مردم همیشه هست چه خوب باشی چه بد! تو رو خدا مخالفت نکنین!
- باشه! ولی باید یـه مـدت صـبر کنـی آخـه گذاشـتم تـوی سـود دراز مـدت، با یـد موعـدش سـر برسـه .
زودتر نمی تونم پول رو بردارم.
- کی؟
- سه ماه و نیم دیگه!
- ولی اینکه خیلی زیاده!
- چاره اي نیست قانونشه!
نامیدانه گفتم:
- منتظر می مونم.
- تا کی می خواي اون جا بمونی؟
- تا وقتی که خونه دار بشم!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_پانزده
- خوب نیست زیاد اون جا بمونی بیا اینجا!
- اصرار نکنین! خوشم نمیاد نقل مجلس فامیلا باشم! ناراحت نشین اما بین غریبه ها راحتترم!
- آخه این چه سرنوشت سیاهیه که مثل بختک افتاده روي زندگیت!
- گریه نکن عمه!
بینیش را بالا کشید و گفت:
- دست خودم نیست اگه الان زن...
صـدا ي معتـرض آقـای نیـازي کـه از پشـت گوشـی شـنیده شـد عمـه را وادار بـه سـکوت کـرد و او را از ادامه حرفش منصرف کرد. هر چند می دانستم چه می خواهد بگوید!
در مراسـم چهلـم بهـزاد مـن و المیـرا بـه بهشـت زهـرا رفتـیم. در کنـار سـنگ قبـري دورتـر از مـزار بهزاد زیر تابش شدید خورشید منتظر شدیم تا مزارش خالی از جمعیت عزادار بشود.
- سوختم چقدر داغه!
- چقدر غر می زنی المیرا!
- حالا حالاها اینجا علافیم، تازه داره مهموناشون میاد! سهیلا، داییت و پسرش هم اومدن!
بـا شـنیدن نـام علیرضـا دچـار اسـترس شـدم. و تپشـهاي قلـبم شـدت یافـت. سـعی داشـتم آرام باشـم ولی دچار بی قراري عجیبی شدم با تعجب پرسیدم:
- مطمئنی؟
- آره خودشونن، روت رو برگردون می بینی.
پشــت بــه جمعیــت حاضــر در ســر خــاك، نشســته بــودم و زوا یــه دیــدي نســبت بــه آنجــا نداشــتم .
کنجکاو بودم ببینمشان،. اما از ترس دیده شدن ترجیح دادم از جایم تکان نخورم!
- نه ولش کن، می ترسم کسی من رو ببینه!
- از دسـت ایـن کـاراي تـو، ناسـلامتی جنابعـالی نـامزد اون بنـده خـدا بـودي، اون وقـت بایـد یواشـکیبیاي سر مزارش!
- این طوري راحتترم! زن داییمم هست؟
- نه، یه چیزي کشف کردم؟
- چی ؟
المیرا ساکت ماند و من از کنجکاوي دل توي دلم نبود.
- بگو دیگه؟
- پسرداییت هر از گـاهی جمعیـت رو بـا چشـم از نظـرش مـیگذرونـه، مطمئـنم دنبـال تـو مـی گـرده، بیچاره ها معلوم نیست چند وقته درگیري پیدا کردن!
از اینکه با بی فکري ام اسباب نارحتی آنها را فراهم کرده بودم از خودم بیزارشدم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃💠
#دلنوشته #چادرانه
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتی سیــاهی چـادرم دل مـردهایـی که چشمشـــان بـه دنبال خوش رنگـــ ترین زن هــاستــــ مـی زنـد.
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتـی
مـردهـایـی کـه بـه خیــابـان مـی آیـند تــا لذتـــ ببـرند ذره ای بـه تــو مــحل نـمی گــذارند.
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتـی شـاد و سـرخوش در خیــابـان قدم مـیزنـید درحالـی که دغدغه ایـن را نـدارید کـه شـایـد گوشه ای از زیبــایی هایتــان پاکــــ شده بـاشد و مجــبور نیستیــد خـود را بـا دلـهره بـه نزدیکـــ ترین محـل امن بـرسانیــد تــا هرچـه زودتـر زیبــایی خـود را کنتــرل کنیــد.
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتـی در خیـابـان ودانشگــاه و...راه میرویـد و صـدقافلـه دل کثیفــ همـراه شمــا نیستــــ .
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتـی کـرم قـلــابـــ مـاهیگـــیری شیـطان بــرای بـه دام انـداختن مــردان شــهر نیستیـــد.
❣نمــیدانیــد واقعــا نمــیدانیــد چه لذتـی دارد وقتی در خیـابـان راه مـیرویـد در حالـی کـه یکــ عروسکـــ متحرکـــ نیستیـــد بلـکـه یکـــ انســان رهــگذریـد.
❣نمــیدانیــد، واقعــا نمــیدانیــد
چه لذتـی دارد ایــن حـــجــ✨ـــآبــــ !
🍃💠| @chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_شانزده
-کاش بهشون خبر می دادم، عجب کار بچگانه اي کردم.
- حالا دیگه خیلی دیره! واي سهیلا فکر کنم علیرضا من رو دید!
عصبی گفتم:
- ببینم می تونی امروز آبروي من رو ببري؟!
- به من چه! یهویی سرش رو بالا آورد، غافلگیر شدم.
- به درك بذار ببینه! مثلاً می خواد چه غلطی بکنه؟! پسره ي عوضی!
المیرا با سرزنش نگاهم کرد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت:
- واقعاً که!
دقـایقی در سـکوت زیـر تـابش مسـتقیم آفتـاب نشسـته بـودیم. ظـاهراً علیرضـا متوجـه مـا نشـده بـود.
بی حوصله گفتم:
- یه دید بزن ببین چه خبره!
المیرا با احتیاط سرش را کج کرد تا تنه من جلوي دیدش را نگیرد!
- فقط باباش و خواهراش موندن.
- بقیه رفتن؟
- اگه منظورت داییته، آره.
- پاشو سهیلا اونا هم دارن می رن!
- بذار کاملاً دور بشن بعد!
بالاخره مزار بهزاد از جمعیـت خـالی شـد و مثـل تمـام اهـالی قبـور او هـم تنهـا مانـد . بـه سـو ي آرامگـاه ابدیش رفتیم. مشغول شستن سنگ قبرش بودم که صدایی میخکوبم کرد.
- فکر نمی کردم این قدر بی معرفت باشی!
بـاورم نمـی شـد صـداي دایـی اسـد بـود کـه از پشـت سـرم مـیشـنیدم. پـس علیرضـا مـا را دیـده بـود!
المیرا هراسان خبردار ایستاد اما من روي برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم.
- سلام آقاي شهریاري.
- سلام خانم موسوي، خیلی ازت گله دارم!
المیرا دستپاچه شد و گفت:
- خواست سهیلا بود وگرنه من...
- خدا خیر مادرتون بده که ما رو مطلع کرد!
المیـرا بـا گونـه هـاي گـل انداختـه نگـاهی بـه مـن کـرد و بـا اشـاره از مـن خواسـت از سـر جـا یم بلنـد شــوم و بیشــتر از ایــن دایــی را معطــل نکــنم. دلــم مــیخواســت زمــین دهــن بــاز کنــد و مــرا درســته
ببلعد! بلند شدم و رو به رویش ایستادم اما سرم را پایین انداختم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هفده
- حـالا نمـی خـواد خجالـت بکشـی، سـرت رو بـالا کـن بـذار نگاهـت کـنم کـه دلـم خیلـی بـرات تنـگ شده.
سرم را آهسته بلند کردم و با شرمندگی نیم نگاهی به او کردم. لبخندي زد و گفت:
- امان از تو!
سپس جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و من هم متقابلاً گونه اش را بوسیدم.
- آخــه دختــر خــوب ا یــن چکــاري بــود کــردي؟ چهــل و دو روزه رفتــی پشــت ســرتم نگــاه نکــرد ي،لااقـل یـه خبـري مـی دادي! مـا هـم بـه خیـال اینکـه خونـه اون خـدابیامرز داري زنـدگیت رو مـی کنـی
دیگـه دنبالـت نبـودیم گفتـیم شـاید شـوهرت خوشـش نیـاد بـا مـا رفـت و آمـد کنـی، تـا اینکـه مـادر خانم موسوي خبرمون کـرد . حـداقل مـا رو هـم تـو ي غمـت شـر یک مـیکـرد ي تـا بـا ا یـن شـونه هـا ي
شکننده بار غم به این بزرگی رو تنهایی به دوش نکشی!
دایی گلایه می کرد و من ته دلم خوشحال، از اینکه آنها نگران حال من شده بودند!
نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
- تنهات می ذارم تا باهاش خلوت کنی، زود بیا، علیرضا تو ماشین منتظرمونه!
چنـان بـا قاطعیـت حـرفش را زد کــه جـرأت مخـالفتی را بـه مـن نـداد. هـر چنـد از اعمـاق وجــودم از پیشــنهاد دایــی خوشــحال شــدم بــا آن کــه بــه هــیچ وجــه دلــم نمــی خواســت بــا آن پســر از خــود متشـکرش رو بـه رو شـوم زیـرا هنـوز هـم حرفهـاي تلـخ و گزنـده اش روي دلـم سـنگینی مـی کـرد، امـا دیگـر روي بازگشـت بـه خانـه ي المیـرا را نداشـتم. درسـت نبـود بیشـتر از ایـن مـزاحم آنهـا شـوم و ایـن بهتـرین موقعیـت بـراي تـرك آنهـا بـود. اگـر سـه مـاه در خانـه دایـی تحمـل مـی کـردم طبـق گفتـه عمــه مــی توانســتم پـولم را از ســپرده ســود طــولانی مــدت بانـک خــارج کــنم و خانــه دار شــوم !
این وسط فقط وجـود علیرضـا کـه بـر ایم آزاردهنـده بـود . یـادم نمـیرود بـا چـه وقـاحتی بـه مـن زل زد و گفـت؛ د یگـر نمـیخواهـد چشـمش بـه چشـم مـن بیفتـد!! بایـد تلافـی تمـام آن حرفهـا و تحقیرهـا را
به خوبی جبران می کردم!
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هجده
بـا یـک دنیـا دلشـوره از المیـرا خـداحافظی کـردم و بـه طـرف ماشـین حرکـت کـردم . دایـی بـه ماشـینتکیـه داده بـود و علیرضـا هـم بـا گوشـی تلفـن همـراهش مشـغول صـحبت بـود . بـا دیـدنش رعشـه اي
از دلهـره وجـودم را مـی لرزانـد تمـام اعتمـاد بـه نفسـی کـه در برخـورد بـا او جمـع کـرده بـودم رفتـه رفته از بین رفت. نمـی دانـم چـرا ا یـن قـدر جلـو ي او دسـت و پـا یم را گـم کـرده بـودم؟ ! دایـی متوجـه مـن شـد و دسـتش را تکـان داد و اشـاره کـرد کـه زودتـر بیایم، همـان لحظـه پسـرش متوجـه حرکـت پدرش شد و بـه سـو ي مـن برگشـت و مـرا دید و مکالمـه اش را تمـام کـرد . اعتـراف مـی کـنم قـدرت رویــارویی بــا او را نداشــتم. شخصــیتم را جلــوي پــدر و مــادرش خــرد کــرده بــود و مــرا از درون شکسـته بـود. دائـم خـودم را دلـداري مـی دادم. «چـرا دسـتپاچه شـدي دختـر؟ خـودت رو جمـع کـن!
همچـین باهـاش تـا کـن تـا حـالیش بشـه سـهیلا حـامی کیـه؟! اصـلاً محلـش نـذار انگـار وجـود خـارجینداره!»
تا وقتی بـه پـیش آنهـا برسـم آنقـدر ا یـن حرفهـا را بـا خـودم تکـرار کـردم تـا بتـوانم اعتمـاد بنفسـم را دوبـاره بدسـت بیـاورم! علـی رغـم اسـترس وحشـتناکی کـه داشـت مـرا از پـاي در مـی آورد اخمهـایمرا درهــم کــردم و بــه نزدشــان رســیدم. دایــی کــه از گرمــا ي هــواي مــرداد کلافــه شــده بــود د یگــرمعطـل نکــرد و بــه سـرعت ســوار شــد، امـا علیرضــا همچنــان ایسـتاده بــود هنـوز بـا او فاصــله داشـتم
علیرضا پیش دستی کرد و گفت:
- سلام.
سرم را تکان دادم و زیر لب سلام آهسته اي کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤بسم رب العشق❤
👩: خسته نشدی از بس بابت سر ڪردن چادر ڪنایه شنیدے؟؟؟😒
😇: ارزش لبخند حضرت مهدے(عج) بیشتره😉
👩:خاله ات،عمه هات همه مانتو اے هستن،آرایش میکنن،تو چرا چادر سر میکنی؟؟؟💄👠
😇:جسارتا شاید همه بخوان برن خودشون رو بندازن تو چاه.منم برم بندازم؟؟؟
👩 :آهان فهمیدم پس حتما اجبار خانوادت سر میکنے😏
😇:یعنی شما به اجبار خانوادت با آرایش و لباس نامناسب با نامحرم ارتباط میگیرے؟
👩 :اصلا چرا چادر سرت میڪنے؟؟؟؟؟؟😆
😇: سؤال خوبے پرسیدے!! پس خوب گوش کن👇
👂
من عاشقم✋
از آن عاشق ها که به پاے معشوق جون میدن.....💔
و اما دلیلاین عشق:
چادر ارثیه ی بانوے دوعالم،ناموس خدا،حضرت فاطمه(س) است......🎁
چادرے که حتے پشت درب از سرش نیفتاد.......🚪
در آتش سوخت، اما بر سرش ماند......🔥
این دلیل ڪافی نیست؟؟؟
سفارش هاے مولایم علے(ع) چطور؟؟؟💎
باز هم کافے نیس؟؟؟
راستے وصیت شهداء را خوانده اے؟؟؟📝
تا به حال در گلزار شهداء قدم زده اے؟؟؟
نگاهے به سن های روی قبور کرده اے؟؟؟
۱۶_۱۷_۱۸..........
بگذار از غرب برایت بگویم:
👩سخنان آن زن آمریکایے را شنیده اے ڪه گفت:
🙆چادر از سر زنانشان بڪشیم،جمهورے اسلامیشان خودش نابود می شود....🙅
فڪر میڪنم دلایلم ڪافے بوده باشه.........
🌹 @Chaadorihhaaa
#مادرانه
🦋🍃نفس مادرها معجزه می کند
🍃دستهایشان جادو می کند
🦋🍃و کلامشان شفا می دهد
مادرها زمینی نیستند ...
❤️🍃شاید خداوندگوشه ی دل زنها را ،
از جنس خود ساخته است ...!
که با مادر شدن آسمانی می شوند !
🦋 مادرها گوشه ای از بهشتند ...!🦋
🌺🌱 @chaadorihhaaa🌱🌺🌱
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_نوزده
- تسلیت عرض می کنم.
- ممنون.
بــا آن قیافــه برزخــی ام، ســرد و خشــک جـوابش را دادم و بــی آنکــه منتظــر حــرف دیگــري از جانــب او باشم، بـا شـدت در عقـب ماشـین را بـاز کـردم و مثـل طلبکارهـا نشسـتم . از اینکـه موفـق شـده بـودم
بـا او رفتـار خصـمانه اي داشــته باشـم خوشـحال بــودم ! لحظـه اي بیـرون مکــث کـرد، سـپس بــرخلاف من آهسـته در ماشـینش را بـاز کـرد و نشسـت . در طـول راه دایـی همـان ابتـدا خـوابش بـرد و میان مـا چنان سکوتی برقرار بود کـه صـدا ي نفـس ها یمـان هـم شـنیده مـی شـد . هـر طـور بـود بـالاخره آن جـو وحشتناك تمام شـد و مـا بـه منـزل رسـیدیم. بـا دیدن زن دایـی نـرگس کـه پـا یش در گـچ بـود شـوکه شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و با نگرانی به سویش رفتم.
- چی شده زن دایی؟
زن دایــی ذوق زده در حــالی کــه بــا کمــک یــک عصــا زیــر بغلــش ایســتاده بــود بــا محبــت مــرا در آغوشش جاي داد.
- هیچی از پله ها افتادم.
دوباره خاطرات تلخ آن روز برایم تداعی شد. طوري وانمود کردم که از ماجرا بی اطلاع هستم.
- از کی اینطوري شدین؟
والحق که زن دایی هم به روي خودش نیاورد.
- پام رو ولش کن، خیلی دلم برات تنگ شده بود خوبی؟
لبخند محزونی زدم و گفتم:
- زنده ام!
صدایش از بغض لرزید.
- الهی بمیرم چی کشیدي!
تـرحم زن دایـی خـارج از حوصـله ام بـود، ایـن روزهـا آن قـدر مـردم بـرا یم دل سـوزانده بودنـد کـه از ایـن همـه محبـت قلمبـه شـده حالـت تهـوع گرفتـه بـودم . در ظـاهر همیشـه بـا صـبر و محبـت جـواب دلســوزي هایشــان را مــی دادم در حــالی کــه از درون داغــون بــودم . خــوب شــد همــان لحظــه دا یــی
حواس زن دایی را با پرسشی از او، پرت کرد.
- نرگس خانم نمی خواهی به ما ناهار بدي؟!
از این فرصت استفاده کردم و مسیر حرف را عوض کردم و گفتم:
- من می رم لباسام رو عوض کنم بعد میام کمکتون می کنم!
زن دایی غرولندي زد و گفت:
- امان از دست شکم ایـن مـردا !! بـرو مـادر اتاقـت دسـت نخـورده همـون جـور ي مونـده! مـی دونسـتم بالاخره برمی گردي!
بـا دیـدن دوبـاره اتـاقم بیشـتر از آن کـه انتظـارش را داشـتم دلتـنگش شـده بـودم . اتـاق نـه متـر ي مـن بـا آن موکـت سـبز رنـگ و پنچـره رو بـه حیـاطش مـأمنی بـی نظیـر بـراي مـن بشـمار مـی آمـد.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست
تمام تـدارکات غـذا بـه عهـده علیرضـا بـود. زن دایـی کـه بـا آن پـا ي در گـچ گرفتـه اش نمـی توانسـت کـار زیــادي بکنــد مــن هــم بــا پرو یــی تمــام روي مبــل لــم داده بــودم و رفــت و آمــدها ي علیرضــا بــین
آشـپزخانه و پـذیرایی را از نظـرم مـی گذرانـدم! آنچنـان بـا ظرافـت و وسـواس سـفره را چیـد کـه مـرا یــاد دخترهــاي دم بخــت مــی انــداخت کــه بــه شــدت مراقــب کارها یشــان بودنــد تــا مبــادا خرابکــار يبکنند و از چشـم دامـاد و مـادر دامـاد بیفتنـد !! البتـه بـا چـپ شـدن ظـرف ماسـت رو ي فـرش و غـر غـر وحشــتناك زن دایــی و ســرخ شــدن علیرضــا از دســته گلــی کــه بــه آب داده بــود، خیلــی زود فهمیــدمکـه چشـمان شـور ي دارم و پسـردا یی ام را چشـم زدم ! بعـد از ظهـر کـه بـه صـرف چـا ي دور هـم جمـع
شده بودیم. دایی باب صحبت را باز کرد.
- می خوام دیواراي خونه رو کاغذ دیواري کنم!
زن دایی با خوشحالی استقبال کرد.
- چه خوب، اتفاقاً بعضی از قسمتهاي دیوارا رنگاش ریخته و خونه بد منظره شده!
علیرضا همان طور که مشغول خواندن روزنامه بود گفت:
- کاش همون یه سال پیش که بنایی داشتیم کاغذ دیواري می کردین!
- اون موقع دستم خالی بود علی جان، اما خدا رو شکر الان می تونم.
- هر مدلی با هر قیمتی که خواستین بگیرین، تمام مخارجش با من!
حـالا جلـوي مـن پطـروس شـده بـود! از چاپلوسـیش لجـم گرفـت. زن دایـی و دایـی هـر دو بـا محبـت بـه پسرشـان نگـاه کردنـد. زن دایـی کـه از پیشـنهاد سـخاوتمندانه ي پسـرش بـه وجـد آمـده بـود ذوق
زده خطاب به من گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_یک
- بـاورت نمـی شـه سـهیلا اگـه بگـم این پسـر تـو عمـر سـی و دو سـالش، یـک بـار مـن و یـا بابـاش رو اذیـت کـرده باشـه! از وقتـی بچـه ام دسـت چـپ و راسـتش رو یـاد گرفـت روي پـاي خـودش ایسـتادیکبار یادم نمیاد از مـا پـول خواسـته باشـه، از وقتـی هـم کـه دسـتش تـو ي جیـب خـودش رفتـه همیشـه ما رو شرمنده کرده!
سپس زن دایی دستش را به حالت دعا بالا گرفت و با صداي بلند گفت:
- ایشاالله به حق فاطمه الزهرا عاقبت بخیر بشی مادر!
دایـی هـم بـا گفـتن انشـااالله ا ي بلنـد، حـرف زنـش را تأ ییـد کـرد . و مـن بـاز هـم او را بـا نـادر خودمـان مقایسه کردم. پدر و مـادر مـا هـم بـرا ي راحتـی مـا از هـیچ تلاشـی فـرو گـذار نبودنـد هـر چنـد کمبـود
محبت، گاهگداري آن هم از جانـب مـادرم احسـاس مـی شـد امـا پـدر همیشـه مهربـان بـود . نمـی دانـم چرا نادر به این همـه محبـت پشـت پـا زد و بـا سـنگدلی تمـام مـن و پـدرمان را بـه خـاك سـیاه نشـاند !!
علیرضــا کــه از تعــاریف پــدر و مــادرش گونــه هــا یش ســرخ شـده بـود، ســرش را در روزنامــه مخفــیکرد تا چهره خجالت زده اش در کانون توجه نباشد!
- راستی سهیلا جان تو می خواي کاغذ دیواري اتاقت چه طرحی باشه.
پرسش دایی بهترین زمان ممکن براي من بود تا موضوع خانه را پیش بکشم.
- زحمت نکشین، این دو سه ماه کرایه این همه هزینه نمی خواد!
زن دایی ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و پرسید:
- چرا دو سه ماه؟
- تصــمیم دارم مســتقل بشــم . عمــه فــروغم دنبــال یــه جــایی بــراي رهــن کــردن نزد یــک خونــه خودشونه!
هر سه بـه مـن بـا تعجـب نگـاه مـی کردنـد . سـنگینی نگاهشـان معـذبم کـرد . و صـورتم از حـرارت داغ شد.
زن دایی با دلخوري گفت:
- چرا همچین کاري کردي مگه بیرون مونده بودي؟
آهسته و با خجالت گفتم:
- این طوري راحت ترم.
دایی گفت:
- کنار ما بهت خوش نمی گذره؟
دستپاچه شدم و گفتم:
- چرا به خدا. ولی تنهایی بهتره.
دایی که چهره اش گرفته و درهم بود گفت:
- از کی قراره بري؟
- تا وقتی پولم رو بانک بده یه چند ماهی کار داره.
#ادامه_دارد
#کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
@Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸🍃حکایت
#ازدواج_عجیب😳😳
جواني به حکيمي گفت: «وقتي همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوري بود که گويا خداوند مانندش را در دنيا نيافريده👰 است. وقتي نامزد شديم، بسياري را ديدم که مثل او بودند.👰👸 وقتي ازدواج کرديم👫، خيليها را از او زيباتر يافتم. چند سالي را که را با هم زندگي کرديم، دريافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»👰👼👸
حکيم گفت: «آيا دوست داري بداني از همه اينها تلختر و ناگوارتر چيست؟»
جوان گفت: «آري.😟»
حکيم گفت: «اگر با تمام زنهاي دنيا ازدواج کني👫👫، احساس خواهي کرد که سگهاي ولگرد محله شما از آنها زيباترند.»👌👌👌👌👌👌
جوان با تعجب پرسيد: «چرا چنين سخني ميگويي؟»
حکيم گفت: «چون مشکل در همسر تو نيست.👰 مشکل اينجا است که وقتي انسان قلبي 💗طمعکار و چشماني 👀هيز داشته باشد و از شرم خداوند خالي باشد، محال است که چشمانش👀 را به جز خاک گور چيزي ديگر پر کند. آيا دوست داري دوباره همسرت زيباترين زن دنيا باشد؟»🙂
جوان گفت: «آري.»😞
حکيم گفت: «پس مراقب چشمانت باش.»
@Chaadorihhaaa
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
ای که دنیای منی! روح منی! جان منی!
می شود یک قدمی با من عاشق بزنی؟
زیر باران، دو نفر، در بغل هم...چه شود!
تو بگی عاشقتم! من بگم ای جانِ منی!..😍
@Chaadorihhaaa
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
سلام☺️
نماز و روزه هاتون قبول😍
دوستان عزیز امشب بنا بر دلایلی رمان گذاشته نمیشود
ولی فردا 5 قسمت از رمان گذاشته خواهد شد🌸🍃
#ادمین_نوشت✨
#التماس_دعا ✨
🍃🌺
گفتــــ : زيبــــا مي شوے
گفتـمـ : زيبا هستـمـ
گفتـــــ : زيباتر مے شوے
گفتمــــ : زيبـــــاتر هم شدمـــ...
گفتــــ : تو زيبايے را دوست ندارے!
گفتمــــ : اتفاقا هم زيبايے را و هم خالق زيبايے را
گفتــــ : يك بار هم كہ شده زيبايے را تجربه كن..حس خوبے است
گفتــــمـ : من هميشہ حس خوبے دارم!
گفتـــــ : محال است!
گفتمــــ : تو ميدانے زيبايے چيست؟
گفتــــــ : زيبايے تعريف كردنے نيس...حس كردنے ست
گفتمــــ : انتهاي زيبايے براے تو "خداست" يا "مردم"؟
گفتــــــ : حتما "خـــــــدا"
گفتــــمـ : چقدر بہ اين حرفت ايمان دارے؟
گفتـــــ : نمے دانم!
گفتمـــ : پس هيچ گاه مـــــــزه واقعی زيبايے را نچشيدے!
{ شهید مطهری: کسی که زیبایی ✨اندیشه✨ دارد زیبایی "ظاهر" خود را به نمایش نمی گذارد! }
🍃🌺| @chaadorihhaaa