eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تمام تـدارکات غـذا بـه عهـده علیرضـا بـود. زن دایـی کـه بـا آن پـا ي در گـچ گرفتـه اش نمـی توانسـت کـار زیــادي بکنــد مــن هــم بــا پرو یــی تمــام روي مبــل لــم داده بــودم و رفــت و آمــدها ي علیرضــا بــین آشـپزخانه و پـذیرایی را از نظـرم مـی گذرانـدم! آنچنـان بـا ظرافـت و وسـواس سـفره را چیـد کـه مـرا یــاد دخترهــاي دم بخــت مــی انــداخت کــه بــه شــدت مراقــب کارها یشــان بودنــد تــا مبــادا خرابکــار يبکنند و از چشـم دامـاد و مـادر دامـاد بیفتنـد !! البتـه بـا چـپ شـدن ظـرف ماسـت رو ي فـرش و غـر غـر وحشــتناك زن دایــی و ســرخ شــدن علیرضــا از دســته گلــی کــه بــه آب داده بــود، خیلــی زود فهمیــدمکـه چشـمان شـور ي دارم و پسـردا یی ام را چشـم زدم ! بعـد از ظهـر کـه بـه صـرف چـا ي دور هـم جمـع شده بودیم. دایی باب صحبت را باز کرد. - می خوام دیواراي خونه رو کاغذ دیواري کنم! زن دایی با خوشحالی استقبال کرد. - چه خوب، اتفاقاً بعضی از قسمتهاي دیوارا رنگاش ریخته و خونه بد منظره شده! علیرضا همان طور که مشغول خواندن روزنامه بود گفت: - کاش همون یه سال پیش که بنایی داشتیم کاغذ دیواري می کردین! - اون موقع دستم خالی بود علی جان، اما خدا رو شکر الان می تونم. - هر مدلی با هر قیمتی که خواستین بگیرین، تمام مخارجش با من! حـالا جلـوي مـن پطـروس شـده بـود! از چاپلوسـیش لجـم گرفـت. زن دایـی و دایـی هـر دو بـا محبـت بـه پسرشـان نگـاه کردنـد. زن دایـی کـه از پیشـنهاد سـخاوتمندانه ي پسـرش بـه وجـد آمـده بـود ذوق زده خطاب به من گفت: @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸E.Sarkhani🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - بـاورت نمـی شـه سـهیلا اگـه بگـم این پسـر تـو عمـر سـی و دو سـالش، یـک بـار مـن و یـا بابـاش رو اذیـت کـرده باشـه! از وقتـی بچـه ام دسـت چـپ و راسـتش رو یـاد گرفـت روي پـاي خـودش ایسـتادیکبار یادم نمیاد از مـا پـول خواسـته باشـه، از وقتـی هـم کـه دسـتش تـو ي جیـب خـودش رفتـه همیشـه ما رو شرمنده کرده! سپس زن دایی دستش را به حالت دعا بالا گرفت و با صداي بلند گفت: - ایشاالله به حق فاطمه الزهرا عاقبت بخیر بشی مادر! دایـی هـم بـا گفـتن انشـااالله ا ي بلنـد، حـرف زنـش را تأ ییـد کـرد . و مـن بـاز هـم او را بـا نـادر خودمـان مقایسه کردم. پدر و مـادر مـا هـم بـرا ي راحتـی مـا از هـیچ تلاشـی فـرو گـذار نبودنـد هـر چنـد کمبـود محبت، گاهگداري آن هم از جانـب مـادرم احسـاس مـی شـد امـا پـدر همیشـه مهربـان بـود . نمـی دانـم چرا نادر به این همـه محبـت پشـت پـا زد و بـا سـنگدلی تمـام مـن و پـدرمان را بـه خـاك سـیاه نشـاند !! علیرضــا کــه از تعــاریف پــدر و مــادرش گونــه هــا یش ســرخ شـده بـود، ســرش را در روزنامــه مخفــیکرد تا چهره خجالت زده اش در کانون توجه نباشد! - راستی سهیلا جان تو می خواي کاغذ دیواري اتاقت چه طرحی باشه. پرسش دایی بهترین زمان ممکن براي من بود تا موضوع خانه را پیش بکشم. - زحمت نکشین، این دو سه ماه کرایه این همه هزینه نمی خواد! زن دایی ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و پرسید: - چرا دو سه ماه؟ - تصــمیم دارم مســتقل بشــم . عمــه فــروغم دنبــال یــه جــایی بــراي رهــن کــردن نزد یــک خونــه خودشونه! هر سه بـه مـن بـا تعجـب نگـاه مـی کردنـد . سـنگینی نگاهشـان معـذبم کـرد . و صـورتم از حـرارت داغ شد. زن دایی با دلخوري گفت: - چرا همچین کاري کردي مگه بیرون مونده بودي؟ آهسته و با خجالت گفتم: - این طوري راحت ترم. دایی گفت: - کنار ما بهت خوش نمی گذره؟ دستپاچه شدم و گفتم: - چرا به خدا. ولی تنهایی بهتره. دایی که چهره اش گرفته و درهم بود گفت: - از کی قراره بري؟ - تا وقتی پولم رو بانک بده یه چند ماهی کار داره. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بیرون ز #تو نیست😍 آنچه می خواسته ام😍 فهرست تمام آرزوهای منی😍 #انشالا_خوشبختی_همه_جوونااا😎 @chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸🍃حکایت 😳😳 جواني به حکيمي گفت: «وقتي همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوري بود که گويا خداوند مانندش را در دنيا نيافريده👰 است. وقتي نامزد شديم، بسياري را ديدم که مثل او بودند.👰👸 وقتي ازدواج کرديم👫، خيلي‌ها را از او زيباتر يافتم. چند سالي را که را با هم زندگي کرديم، دريافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.»👰👼👸 حکيم گفت: «آيا دوست داري بداني از همه اين‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چيست؟» جوان گفت: «آري.😟» حکيم گفت: «اگر با تمام زن‌هاي دنيا ازدواج کني👫👫، احساس خواهي کرد که سگ‌هاي ولگرد محله شما از آن‌ها زيباترند.»👌👌👌👌👌👌 جوان با تعجب پرسيد: «چرا چنين سخني مي‌گويي؟» حکيم گفت: «چون مشکل در همسر تو نيست.👰 مشکل اينجا است که وقتي انسان قلبي 💗طمع‌کار و چشماني 👀هيز داشته باشد و از شرم خداوند خالي باشد، محال است که چشمانش👀 را به جز خاک گور چيزي ديگر پر کند. آيا دوست داري دوباره همسرت زيباترين زن دنيا باشد؟»🙂 جوان گفت: «آري.»😞 حکيم گفت: «پس مراقب چشمانت باش.» @Chaadorihhaaa
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷 ای که دنیای منی! روح منی! جان منی! می شود یک قدمی با من عاشق بزنی؟ زیر باران، دو نفر، در بغل هم...چه شود! تو بگی عاشقتم! من بگم ای جانِ منی!..😍 @Chaadorihhaaa 🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
سلام☺️ نماز و روزه هاتون قبول😍 دوستان عزیز امشب بنا بر دلایلی رمان گذاشته نمیشود ولی فردا 5 قسمت از رمان گذاشته خواهد شد🌸🍃
🍃🌺 گفتــــ : زيبــــا مي شوے گفتـمـ : زيبا هستـمـ گفتـــــ : زيباتر مے شوے گفتمــــ : زيبـــــاتر هم شدمـــ... گفتــــ : تو زيبايے را دوست ندارے! گفتمــــ : اتفاقا هم زيبايے را و هم خالق زيبايے را گفتــــ : يك بار هم كہ شده زيبايے را تجربه كن..حس خوبے است گفتــــمـ : من هميشہ حس خوبے دارم! گفتـــــ : محال است! گفتمــــ : تو ميدانے زيبايے چيست؟ گفتــــــ : زيبايے تعريف كردنے نيس...حس كردنے ست گفتمــــ : انتهاي زيبايے براے تو "خداست" يا "مردم"؟ گفتــــــ : حتما "خـــــــدا" گفتــــمـ : چقدر بہ اين حرفت ايمان دارے؟ گفتـــــ : نمے دانم! گفتمـــ : پس هيچ گاه مـــــــزه واقعی زيبايے را نچشيدے! { شهید مطهری: کسی که زیبایی ✨اندیشه✨ دارد زیبایی "ظاهر" خود را به نمایش نمی گذارد! } 🍃🌺| @chaadorihhaaa
اصلا قرار نیست که زیباترم کنی یا سوژه‌ی نگاه کَس دیگرم کنی زیبایی از درون خودم جلوه میکند باید شبیه آینه‌ها باورم کنی "چادر" میان حادثه‌ها باش تا خودت حرز دعای 《حضرت زهرا س》سرم کنی @Chaadorihhaaa
صاحب خبر نیامد و ما در به در شدیم @Chaadorihhaaa
🎈🍃 •بِرِسانید بِہ مِسْڪین خَبَر ِشاد مـَرا اَندکـ💛ـے مانده دیده گشـ😍ـاید بہ جهـ🎊ـان• 🌸 . . 🎈🍃| @Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 بـیش از آنچـه فکـر مـی کـردم ناراحـت شـده بودنـد دیگـر تحمـل آنجـا را نداشـتم بـه بهانـه شسـتن ظرفهـا راهــی آشـپزخانه شــدم. هنـوز زمـان زیــادي نگذشــته بــود کـه متوجــه ورود علیرضــا بــه آنجـا شدم. از اینکه با من خلوت کـرده بـود متعجـب شـدم، هـیچ گـاه بـدون حضـور پـدر یـا مـادرش تنهـا بـا من در یک اتاق نمانده بود! حضورش فضاي آشپزخانه را برایم سنگین کرده بود. - می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ با سردي گفتم: - بفرمایین - اگه لطف کنین و شستن ظرفها رو بذارین براي بعد بهتره. با حرصی که تلاش در مخفی کردنش داشتم گفتم: - من این طوري راحت ترم! - از ســر خــاك تــا حــالا منتظــر یــه فرصــتم ازتــون معــذرت خــواهی کــنم امــا شــما همچــین بــا مــن برخورد می کنین که... سکوت کرد و نفسش را محکم بیرون داد و ادامه: - بهتون حـق مـی دم، متأسـفانه مـن میزبـان خـوبی نبـودم، الانـم اگـه بـه خـاطر مـن نمـی خـواین اینجـا بمـونین مـن از اینجـا مـی رم، یکـی از دوسـتانم خیلـی وقتـه بهـم پیشـنهاد داده تـا پایـان درسـمون هـم خونـه اش بشـم، از تنهـایی خسـته شـده، مـن مـی رم اون جـا، شـما هـم دیگـه لازم نیسـت خونـه اجـاره کنین، بمون همین جا مامان و باباي منم تنها نمی شن! شــیر آب را بســتم و بــه طــرفش برگشــتم بلافاصــله چشــمهایش را بــه کــف ســرامیکهاي ســفیدآشپزخانه دوخت. دلم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـم : «آره فقـط بـه خـاطر حضـور توئـه کـه دوسـت نــدارم حتــی یــک لحظــه هــم اینجــا بمــونم.» امــا از آنجــا کــه آدم بــی ادبــی نبــودم و جــز در مــوارد معـدودي حاضــر جــوابی نکــرده بـودم و معمــولاً تمــام نــاراحتیم را بــا اخـم و تخـم و قیافـه نشــان مــیدادم گفتم: - فقط دلم می خواد مستقل بشم همین! دلیل دیگه اي نداره. - شما اینجـا هـم مسـتقلین! کسـی بـه شـما کـار ي نـداره، در ثـانی یـه خـانم بـه سـن شـما اصـلاً درسـت نیست تنها زندگی کنه! بـا ایـن حـرفش یـاد آن روز افتـادم کـه در حمـام حرفهـاي او و مـادرش را اسـتراق سـمع کـرده بـودم و او گفته بود: «سهیلا در ماشـین دائـم هرهـر و کرکـر مـی کنـه .» اگـر اسـم ا یـن دخالـت نبـود پـس چـه بود؟! تمام قدرتم را جمع کردم و جوابش را دادم. - نه مستقل نیستم، دلم نمی خواد بابت هر کاري سین جیم بشم! متوجه شد طرف صحبتم خود اوست! - مطمئن باشین من دیگه به کاراي شما دخالت نمی کنم. - شـما بــازم داریــن تــوي کارهــاي مـن دخالـت مــی کنــین، نمونــه اش همـین حرفــی کــه چنــد لحظــه پیش گفتین: «درست نیست تنها زندگی کنی!» دستپاچه شد و با لکنت گفت: @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - خب... چون... حرفش را ناتمام گذاشت نوعی تردید در گفتن یا نگفتن ادامه حرفش داشت. - شـاید چــون بـراي مـن مهـم هســتین، دارم ناخودگـاه تــو کارهـاتون دخالــت مـی کـنم بـدون اینکــه متوجه باشم. نمـی تـوانم بگـویم چـه احساسـی داشـتم، وجـودم را گـر گرفـت و داغ شـدم . آب در دهـانم خشـکید. بــه خــوبی متوجــه منظــورش شــده بــودم ! انتظــار ایــن حــرف آن هــم بعــد از مــرگ بهــزاد و آن همــه مــاجرا بســیار بــرایم غیرمنتظــره بــود!! دلشــوره و اضــطراب بــه وجــودم چنــگ زده بــود و داشــت از پـا ي درم مـی آورد علیرضـا بـه نـوعی بـه مـن ابـراز علاقـه کـرده بـود . لابـد انتظـار داشـت بعـد از ابـراز علاقــه اش مــن هــم بــه او چــراغ ســبز نشــان دهــم! امــا نمــی توانســتم علاقــه مــرد ي کــه در دادگــاه خــودش مــرا محاکمــه کــرده و حکــم بــه گنا هکــاریم داده و اجــازه دفــاع را از مــن گرفتــه بــود قبــول کنم. سکوت بینمان برقرار شـد سـعی داشـتم صـدایم نلـرزد امـا بـی فایـده بـود بـا لـرزش محسوسـی کـه در صدایم موج می زد گفتم: - ولی شما اصلاً براي من مهم نیستین! جـا خـورد و ابروهـا یش درهـم شـد. دسـتکش هـا را رو ي سـینک گذاشـتم و از جلـوي او کـه داشـت بـا حالت عصبی بـا نـوك پـا یش بـه سـرام یکها ضـربه مـی زد رد شـدم کـه یـک دفعـه بـا حـرفش غـافلگیر شدم. - منظـورم ایـن بـود کـه مثـل یـه خـواهر کوچیـک بـرام مهـم هسـتی، نمـی دونـم شـما چـه برداشـتیکردین؟! تمسخر کلامش عصبانی ام کرد با حرص گفتم: - زحمـت نکشـین مـن خـودم داداش دارم . شـما رو نـه بـه عنـوان داداش نـه پسـردا یی و نـه هـیچ کـس دیگه قبول نـدارم . لطـف کنـین ایـن مـدتی کـه مهمـون شـما شـدم کـار ي بـه کـار مـن نداشـته باشـین و اجازه بـدین بعـد از ا یـن همـه بـدبختی کـه سـرم اومـد یـه چنـد مـاه آب خـوش از گلـوم پـا یین بـره، بـا اجازه! - معــذرت مــی خــوام امــا نمــی تــونم ســیب زمینــی بــی رگ باشــم! شــما هــم بهتــره خودتــون رو بــا شرایط این خونه وفق بدیم! پوزخندي زدم و با تمسخر گفتم: - همین الان گفتین دیگه به کاراي من کاري ندارین! چه زود یادتون رفت؟ متوجــه شــد ریشــخندش کــردم، ســرخ شــد و لحظــه ا ي ســکوت کــرد ســپس بــا رنجشــی کــه در صدایش شکل گرفته بود، گفت: - شــما داریــن دق و دلــی اون روز رو ســرم درمیــارین، اگــه دوســت داریــن بــا بهــم ریخــتن اعصــاب مـن سـبک بشـین عیبـی نـداره، شـما کـه مـی دونـین مـن بـه مسـایل دینـی حساسـم، تـوي ایـن خونـه رعایت کنین هر جـا ي بـه غیر از اینجـا هـر طـور دلتـون خواسـت رفتـار کنـین، هـر چنـد مطمئـنم شـما همه جا همین طوري هستین! اما نمی دونم چه اصراري دارین خلاف این رو به من ثابت کنین! هاج و واج ماندم. کم کم رگه هایی از خشم در چشمانم پدید آمد و آن را سرخ کرد. گفتم: @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مــن اصــرار دارم یــا شــما؟! مگــه مــرض دارم خــودم رو یــه آدم بــی دیــن و بــی قیــد و بنــد نشــون بـدم؟! مـن یـه شـبِ مسـلمون نشـدم کـه یـه شـبِ هـم بـذارمش کنـار! ذره ذره جلـوي چشـمات جلـو رفتم، کتاب خوندم تحقیق کردم تا شدم این! با دست به مانتو و مقنعه روي سرم اشاره کردم و ادامه دادم: - فکر کردي من بـا حرفهـا ي تـو بـا حجـاب شـدم و بـا حرفهـا ي بهـزاد بـی حجـاب؟ ! هـیچ وقـت بـاورم نکــردي، همیشــه ازم انتقــاد کــردي، بهــم تهمــت زدي، بــه خــاطر تمــام اون توهینهــا و افتراهــایی کــه بارم کردي پیش خدا و پیغمبرش ازت شکایت کردم! اشــکهاي گــرمم از پهنــاي صــورت داغــم ســر مــی خــورد و روي لــب لــرزانم مــی ریخــت. صــداي لرزانش بلند شد: - (والْکَـاظمینَ الْغَـیظَ والْعافینَ عنِ النَّـاسِ واللّـه یحب الْمحسنینَ )(و خشـم خـود را فـرو مـى برنـد و از مــردم در مــى گذرنــد و خداونــد نیکوکــاران را دوســت دارد). صــدها بــار ا یــن آیــه رو خونــدم امــا هیهـات، زمـانی کـه بایـد ازش اسـتفاده مـی کـردم نکـردم و متأسـفانه اون برخوردهـاي زشـت و شـرم آور پـیش اومـد و متعــاقبش اون حرفهــا کــه تمامــاً از رو ي عصــبانیت زیــاد و البتـه تــا حــدي حســادت نشــأت گرفتــه بــود ! امــا نمــی دونــم چــرا از اون روز آروم و قــرار نداشــتم . مــن تــو رو مقصــر مــیدونسـتم فکـر مــی کـردم بــه خـاطر چنــد مـاه زنــدگی در کنـار مــا جـو گیــر شـدي و راه زنــدگیت رو عـوض کـرد ي امـا بـا د یـدن دوبـاره بهـزاد خـدابیامرز، بـه خـاطر عشـق بـه اون، پشـت پـا زدي بـه همـه عقایـدت و اون طـوري کـه اون مـی خواسـت شـدي! خـب لجـم گرفـت، آخـه آدم بـه خـاطر یـه عشـقِ زمینی که به احکام خدا بـی حرمتـی نمـی کنـه ! خواسـتم خـودم رو خـالی کـنم احسـاس مـی کـردم شـما مـن رو مسـخره کـردین و فقـط قصـد تفـریح داشـتین بـه همـین خـاطر از کـوره درفـتم و هـر چـی بـه ذهنم اومد بهتون گفتم ولی از اون روز هر شب خواباي بدي می دیدم تا اینکه بالاخره... @chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 علیرضا بغضش ترکید و با گریه ادامه داد: - خــواب پیــامبر (ص) رو دیــدم. روش رو از مــن برگردونــدن. التماســش کــردم، گفــت: «مــن از کسی که دل یکی از مؤمنینِ امتمن رو بشکنه بیزارم!» گریه هایش شدت گرفت بطوري که شانه هایش تکان می خورد. - حلالم کن! اون رفت و مرا مات و مبهوت از آنچه شنیده بودم تنها گذاشت. فــرداي آن روز، علیرضــا بــه مــدت دو هفتــه بــه اردوي جهــادي در یکــی از منــاطق محــروم کرمانشــاه رفت. تـرجیح دادم تـا لحظـه رفتـنش جلـو یش آفتـابی نشـوم ا یـن طـوري بـرا ي هـر دو یمـان بهتـر بـود، ظــاهراً او هــم اصــرا ي بــراي خــداحافظی حضــوري بــا مــن نداشــت و زن دا یــی را مــأمور خــداحافظی کـرده بـود. بخشــیدن علیرضـا کـار سـاده اي بــود. او را همـان لحظـه کــه شـانه هــا یش لرزیـد و قلـب مرا نیز لرزانـد بخشـیدم. در مقابـل بلاهـا یی کـه بهـزاد و رهـام و نـادر بـه سـرم آورده بودنـد کـار او بـه حسـاب نمـی آمـد! تصـمیم گرفتـه بـودم عمیـق تـر بـه دیـن نگـاه کـنم. بعـد از حـرف هـاي علیرضـا و خوابش، کشش عجیبـی بـه شخصـیت پیـامبر پیـدا کـرده بـودم و شـروع کـرده بـودم بـه مطالعـه کتـاب دربـاره شخصـیت بزرگـوارش و همـین طـور ابعـاد مختلـف زنـدگیش! هـر چـه بیشـتر مـی شـناختمش بیشـتر شـیفته اش مـی شـدم. بـراي خـودم متأسـف بـودم از کسـی کـه در خـواب علیرضـا، او را تـوبیخکـرده و از مــن دلجــویی کـرده بــود، تــا چنــد وقـت پــیش فقــط اســمش را مـی دانســتم و یــک ســرياطلاعات سطحی و جزئی از او داشتم. سـه روز بعـد از رفـتن پسـردا یی، پیـامکی از طـرف پسـردا یی ام آمـد کـه بسـیار متعجـبم کـرد . در ایـنمـدتی کــه او را مـی شــناختم مطمــئن بـودم او اهــل پیامـک بــازي نیســت و ایـن اولــین بـاري بــود کــه بـراي مـن پیـام فرسـتاده بـود. اگـر کـاري هـم داشـت زنـگ مـی زد و مختصـر و مفیـد حـرفش را مـیزد. از سر کنجکاوي شدید بی معطلی بازش کردم. «سلام. دیشب خواب خوبی دیدم و این براي من یک نشانه بود. ممنون دخترعمه خانم!» بـاز هـم کوتـاه و گو یـا!! جالـب بـود پیام بخشـش مـن، از طر یـق خـوابش بـه او القـاء شـده بـود ! از واژه رســمی «دختــر عمــه خــانم !» خنــده ام گرفــت، چهــره اش بــا تمــام زوایــا در ذهــنم شــکل گرفــت . از چشم هاي محجوبش کـه دائـم بـه در و د یـوار و قـالی دوختـه شـده بـود تـا تُـن گـرم صـدایش کـه تنهـا برتـري ظـاهري علیرضـا نسـبت بـه بهـزاد بـه حسـاب مـی آمـد. وسوسـه شـدم کمـی سـر بـه سـرش بگـذارم بـرا ي همـین بـا شـیطنت شـماره اش را گـرفتم . زمـانی کـه تمـاس برقـرار نشـده بـود خونسـرد بـودم امــا بـا صــدا ي اولـین بــوق دسـتگاه تلفــنش دچـار اســترس شـدم و در حــالی کـه پشــیمان شــده بودم خواستم قطع کنم اما دیگر دیر شده بود. صداي آرامش در گوشی پیچید. - سلام سهیلا خانم. قلبم تند تند می زد. با صدایی که از خجالت می لرزید گفتم: - سلام. چقــدر خــودم را فحــش دادم و بــد و بیــراه نثــار خــودم کــردم ! آخــه تــو کــه عرضــه ي ایــن غلطــا رو نداري، بی خود می کنی زنگ می زنی!! - خوبین؟ - خیلی ممنون. @chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مدتی سکوت وحشتناکی برقرار شد. علیرضا با تردید پرسید: - کاري داشتین؟ دستپاچه شدم و پراندم: - کی میاین؟ - خدا بخواد هفته دیگه براي چی؟ نمی دانستم مکالمه را چگونه پیش ببرم در حالی که هیچ حرفی براي ادامه اش نداشتم. - زن دایی... مضطرب و نگران شده بود و از خونسردي لحظات پیش در صدایش خبري نبود. - مامانم چیزیش شده؟ - نه نه فقط... - فقط چی؟ تو رو خدا اگه چیزي شده بیام؟! - هیچــی بــه خــدا، فقــط گفـت : «یــه بسـته از اون شــیرینی کــاك هــاي معــروف کرمانشــاه بــرام حتمــاً بیاره!» علیرضا مشکوك پرسید: - زنگ زدین همین رو بگین؟ اصلاً چرا به خودم چیزي نگفت! فکـري مثـل جرقـه در مغـزم زده شـد. تلفـن منـزل دایـی اسـد بـه خـاطر یـک سـري حفـاري در محلـه شان، قطع شده بود. - خب تلفنا قطع شده براي همین به من گفت به شما بگم سوغاتیش یادش نره! اما علیرضا با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت: - چشم به حاج خانم بگید سوغاتی هر کسی رو فراموش کنم محالِ مالِ اون یادم بره! با دستپاچگی گفتم: - خب دیگه خداحافظ. دیگـر اجـازه صـحبت بـه او را نـدادم و بـدون آنکـه منتظـر جـوابش شـوم گوشـی را قطـع کـردم و رويتخـت ولـو شـدم. دائمـاً آخـرین حـرف هـایش کـه بـا خنـده همـراه بـود تـو ي ذهـنم رژه مـی رفــت. حـرف هـایش طـور خاصـی ادا شـد و کنایـه بـه خـوبی در آن احسـاس مـی شـد. لحـن صـحبت هـایشبه گونه اي بود که مطمئنم کرد متوجه بهانه بودن شیرینی کاك و سوغاتی شده است. رو بــه روي آیینــه ایســتادم و بــه روي گونــه هــا ي ســرخ و تــب دارم دســت کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و لبخنــد زدم . احســاس عجیبــی قلقلکــم مــی داد. از اینکــه مهمــان جدیــدي ذره ذره بــه قلـبم وارد شـده و مـرا بـه نـوعی درگیـر خـودش کـرده بـود شـوقی وصـف ناشـدنی تمـام پیکـره ام را در برگرفـت. امـا خوشـحالیم بـا بـرقِ حلقـه ي سـاده ي روي انگشـتم چنـدان دوام نیـاورد. بـا دیـدنش دلـم ریخــت و یــاد نــامزد ســفر کـرده ام افتــادم مــرد ي کـه بــیش از پنجـاه روز بــراي ابــد مــرا تـرك کـرده بـود. لحظـه اي دچـار عـذاب وجـدان شـدم امـا. مـن دیگـر بـه او تعهـد نداشـتم، پـس چـرا بایـد خــودم را زنجیــر مــردي مــی کــردم کــه د یگــر نبــود! حلقــه را درآورم و تصــمیم گــرفتم در اولــین فرصت آن را براي خانواده ي افروز بفرستم. @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#من_یه_دخترم🌸🍃
دعا براے آمدنٺ ... گناه براے نیامدنٺ ... دل درگیر انتخاب ... ڪدام آخر ؟؟ 《آمدنٺ یا نیامدنٺ》 ؟؟؟ اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ @Chaadorihhaaa
نمــيدانــم در دلــت❤️ چـــہ ميــگــذرد نمــي خواهــم بــدانم! ولي احسنتــــ☺️ ڪـــہ بــا ... نـہ دل را شڪــانــدي💔 نـہ دل را لــرزانــدي💕 @Chaadorihhaaa
دستِ معمار دو عالَم گِلِ من را که سرشت رویِ کاشی دلم اسم حسن(علیه‌السلام)را بنوشت💚 #ولادت_مبارک🎉 🍃🌸 @Chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ده روز از رفــتن علیرضــا گذشــته بــود و آثــار دلتنگــی در صــورت هــاي مغمــوم دایــی و زن دایــی بــه خـوبی نمایـان بـود. در بعـد از ظهـر همـان روز بـه کمـک دا یـی مشـغول هـرس کـردن درختـان باغچـه بودیم که زن دایی من را صدا کرد. - سهیلا جان بیا بالا موبایلت خودش رو کشت. - دایی جان، من برم ببینم کیه! - برو دایی جان. پله ها را دو تا یکی طی کردم و در حالی که نفس نفس می زدم رسیدم. - کجاست زن دایی؟ - بذار نفست جا بیاد، مگه دنبالت کرده بودن که این قدر دویدي؟ روي میز آشپزخونه! با دیـدن شـماره طـولانی و ناآشـنا دلشـوره تمـام وجـودم را چنـگ مـی زد. وجـود ا یـن شـماره عجیـب و غریـب تنهـا مـی توانسـت بـراي مـن یـک نشـانه داشـته باشـد و آن هـم نـادر بـود کـه از خـارج کشـور زنـگ مـی زد! در همـان لحظـه دوبـاره صـفحه مـانیتور گوشـی روشـن و خـاموش مـی شـد و آن شـماره بـار دیگـر خودنمـایی کـرد. در جـواب دادنـش تردیـد داشـتم. بـالاخره نفسـم را محکـم بیـرون دادم و با صداي لرزانم جواب دادم: - بله؟ بـا صـدا ي مـرد جـوان بـه سـرعت گوشـی را قطـع کـردم . از اضـطراب زیـاد نفسـهایم تنـدتر شـده بـود . نـادرِ نـامرد چطــور توانسـته بــود زنـگ بزنـد؟ از خشــم تمـام دنــدانها یم را بـه هـم فشــردم. دلـم مــی خواست بـه او زنـگ بـزنم و هرچـه فحـش بـه ذهـنم مـی رسـید نثـارش کـنم . دوبـاره گوشـی ام شـروع به زنگ خوردن کرد با عصبانیت و بدون هیچ مکثی فریاد زدم: - تو براي من مردي! می فهمی؟ دیگه حق نداري زنگ بزنی!! - سهیلا خانم چیزي شده؟ بــا صــداي نگــران علیرضــا بــه خـودم آمــدم. اشــتباه کــرده بــودم آنقــدر فکــرم را درگیــر نــادر کــرده بــودم کــه حتــی متوجــه تفــاوت صــدا ي او بــا علیرضــا نشــده بــودم. تمــام عصــبانیت یکبــاره فــروکش کرد. با شرمندگی گفتم: - ببخشید! چه شماره عجیب غریبی دارین! - از یه تلفن ویژه توي حرم زنگ می زنم. من رو با کسی اشتباه گرفتین؟ از حساسیتش حس خوبی به من دست داد. گفتم: - بله، فکر کردم نادر از خارج تماس گرفته. اصلاً به شماره ها دقت نکردم. - آها! من که مردم و زنده شدم، با خودم گفتم "باز چه مشکلی پیش اومده؟" - ازش خبري ندارین؟ @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ظاهراً خیالش آسوده شده بود و با آرامش بیشتري حرف می زد! بغضم گرفت و گفتم: - اونقدر بی عاطفـه اسـت کـه حتـی یـک بـار هـم در ا یـن مـدت زنـگ نـزده، اصـلاً نمـی دونـم کجاسـت و داره چیکار می کنه! تا همین چنـد لحظـه پـیش دلـم مـی خواسـت سـر بـه تـن نـادر نباشـد امـا بـا یـادآوري علیرضـا ناگهـان دلم برایش پر کشید. - ناراحـت نباشــین انشــاالله هــر چـه زودتــر خبــر ي ازش مـی شــه، ببخشـید مــزاحم شــما شــدم ظـاهراً تلفن خونه قطع شده به غیر شما دیگه کسی موبایل نداشت می شه مامانم رو صدا کنین؟ - بله حتماً! زن دایــی را صــدا کــردم و او مشــغول گفتگــو بــا پســرش شــد . مــن هــم بــراي اینکــه راحــت باشــند بیرون آمدم طولی نکشید که زن دایی موبایل به دست به پذیرایی آمد و با لحن خاصی گفت: - سهیلا جان علیرضا با تو کار داره! متعجـب نگــاهش کــردم. گوشــی را گــرفتم بــا وجــود زن دایــی کــه بــالاي ســرم ایســتاده بــود، بســیارمعذب بودم با هر جان کندنی بود صدایم را از ته گلویم بیرون دادم و گفتم: - بفرمایین؟ - سلام مجدد، مامانم اونجاست؟ جـاخوردم . متوجـه شـدم مـی خواهـد حرفـی را کـه مـی زنـد در خلـوت باشـد . از آنچـه تصـورش را مـیکردم رنگ به رنگ شدم و با لکنت گفتم: - بله. چطور مگه؟ علیرضا آهسته گفت: - می شه برین یه جاي دیگه! - آخه... - قضیه مهمه! در بـد مخمصـه اي گیـر کـرده بـودم از طرفـی رویـم نمـی شـد مخالفـت کـنم و از سـوي دیگـر وجـود زن دایـی بسـیار دسـت پاچـه ام کـرده بـود. بـه هـر زحمتـی بـود از مقابـل چشـمان متعجـب زن دایـیبلند شدم و به آشپزخانه برگشتم. - من اومدم توي آشپزخونه می شه حرفتون رو زودتر بگین! - خب بهتر شد. اول خواستم نظر شما رو بدونم تا بعد دست به کار بشم. حدســم درســت درآمــد. آب دهــانم خشــک شــد و کــف دســتانم عــرق کــرد و صــورتم داغ شــد بــه طــوري کــه حــرارتش را کــاملاً حــس مــی کــردم. بــاورم نمــی شــد خواســتگار ي آن هــم بــه ا یــنسرعت؟؟ - نظر من؟ @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - عالیه، مکه رو چند وقت پیش براشون نوشتم، براي آخر شهریور کربلا بنویسم؟ - حتماً این کار رو بکنین! راستی شما مشهد چیکار می کنین؟ با خوشحالی گفت: - خـادم افتخـاري شـدم هـر یـه مـاه بایـد بیـام. تـوي اردو بهـم زنـگ زدن و مـنم اومـدم مشـهد. الانـم کشیک دارم. خندیدم و گفتم: - اي بابا شما نصف عمرتون رو توي کشیک گذروندین! اونم خندید و گفت: - درست می فرمایین، اما این کشیک با اون کشیک هاي دیگه خیلی فرق داره! - از طرف ما هم نایب الزیاره باشین! - شب از رو به روي ضریح زنگ می زنم تا خودتون سلام بدین! ذوق زده گفتم: - لحظه شماري می کنم تا شب! - حتماً، راستی ممنون از راهنماییتون! بــا خــودم گفــتم : «تــو کــه کــادو ي پیشــنهادي منــو رد کــرد ي دیگــه چــرا فــرد ین بــازي در میــاري!! مطمئنم از قبل هم خودت به فکر سفر بودي و الکی به من گفتی!!» - خواهش می کنم، خداحافظ! او هم خـداحافظی کـرد . مطمـئن بـودم از قبـل هـم خـودش برنامـه سـفر را ر یختـه بـود و بـرا ي احتـرام بـا مـن مشــورت سـوري کـرده بــود. امـا ایـن مشـورت سـاختگی اش نـه تنهـا نـاراحتم نکـرد بلکــه از اینکه به ایـن بهانـه بـه مـن زنـگ زده بـود از اعمـاق قلـبم خوشـحال بـودم . نمـی دانـم شـاید اینهـا همـه ساخته و پرداخته ذهن من بود! بعد از پایان مکالمه دسـتم را زیر چانـه ام گذاشـتم و بـه فکـر فـرو رفـتم . تـا همـین یـک سـال پـیش از مردانی بـا خصوصـیت علیرضـا بـدم مـی آمـد امـا از وقتـی از نزدیـک بـا او و دا یـی آشـنا شـدم خیلی از ویژگی هـا یش را مـی پسـند یدم. سـنگینی و وقـار در رفتـار بـا خـانم هـا یکـی از همـین خصـلت هـا بـود یـا احتـرام بـه پـدر و مـادرش و کمـک بـی منـت بـه آنهـا و یـا همـین اردوهـاي جهـادي و تـلاش بـراي ســلامتی هموطنــان محــرومش مــرا وادار بــه تحســین پنهــانی اش مــی کــرد. از اینکــه حــرف او را خواسـتگاري برداشـت کـردم خنـده ام گرفـت خـدا را شـکر کـردم کـه متوجـه سـوتی ام نشـد! شـاید هم متوجه شد ولی به رویش نیاورد!!! عــزم رفــتن کــردم کــه بــا د یــدن دایــی و زن دایــی در چهــارچوب کــه لبخنــدزنان بــه مــن نگــاه هــا يمعنــی داري مــی کردنــد از تعجــب میخکــوب شــدم اصــلاً متوجــه حضورشــان نشــدم . همــان طــور کــه نیم خیز از روي صندلی بلند شده بودم دوباره نشستم و با تعجب نگاهشان کردم و گفتم: - چیزي شده؟ زن دایی مرموز لبخندي زد و گفت: @Chaadorihhaaa 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⚜🌹⚜ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜🌹⚜ ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ 🔹 @Chaadorihhaaa 💐 أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💐
وقتی میمیریم ما را به اسم صدا نمیکنند 🗣 @Chaadorihhaaa و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟😞 و بعد از غسل دادن میگویند :جنازه کجاست ؟😞😞😑 وبعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ؟😔😔😔 همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم😑😑😑 بعد از مرگ فراموش ميشه😐 مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس..😒😒😒. پس فروتن و متواضع باشیم😊...نه مغرور و متكبر..😠. پس به چی مینازید؟!🤔🤔🤔🤔 عارفی گفت : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!😐 حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت😞! تاکه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم! بردرخانه نوشتند؛ درگذشت🏴🏴 @Chaadorihhaaa