🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
چونه ام رو از حصار انگشت هاش بیرون کشیدم و بوسه ای نشوندم روی دستش... این بار به جای اعتراض لبخند کم جونی زد و نگاهش مات شد روی صورتم!
_نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده... اومدن دنبال امیرسام!
_نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده... اومدن دنبال امیرسام!
چین افتاد روی پیشونیم دلخور بودن از امیرعلی با این همه کمک!
_چرا آخه؟؟ امیرسام کو؟
_امیرمحمد بردش خواب بودی نخواستم بیدارت کنم!
ناراحت گفتم: چی شده؟
_من بابای نفیسه خانوم و غسل دادم!
شکه شدم و نگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده بود و کلافه موهاش رو بهم می ریخت! مطمئنا این کارو هم فقط برای دزدیدن نگاهی که دلخوری توش داد می زد انجام می داد!
دستش رو محکم گرفتم و دلداری دادمش
_امیرعلی نکن این کار رو توخوبی کردی چرا دلخورن؟
پوزخندی زد
_امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم... گفت دیگه به اندازه کافی تو اون تعمیرگاه خودم و تباه کردم دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اونم میره!.. گفت کسایی هستن که این کار وظیفشونه و اونا انجامش میدن!
قلبم مچاله شد طفلک امیرعلی دیروز اندازه یک کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز!
باصدای گرفته ای ادامه داد
_امروز که یکی از فامیل های نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن... مامانش به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم شکه شد بعد هم به امیرمحمد که انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بود و فکر می کرد آبروش رفته پیغام داده بود امیرسام و ببرن پیش خودش! می ترسیده بچه اش اینجا باشه و نزدیک من...!
صداش با این حرف ها هر لحظه گرفته و گرفته تر می شد و من بغض کرده بودم نمی خواستم ببینم امیرعلی رو این قدر داغون بعد این همه محبت کردن! واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و آبروداری مسخره می بود! این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن!
اشک هام سر می خوردن روی گونه ام که بریده گفتم: امیر...علی!
سرش و بلند کردو با دیدن اشک هام دستپاچه دستش جلو اومد و اشک هام رو پاک کرد و من بین گریه بوسیدم دست هایی رو که محبت کرده بودن ولی جوابشون گله شده بود!
_محیا عزیزم گریه چرا آخه؟؟!!!
نمی تونستم حرفی بزنم فقط صورتم و تکیه دادم به کف دستش و هق زدم
_دوستت دارم!
لبخند محوی زد و بازم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد
_چه خوب که امروز سر خاک نبودی... دلم نمی خواست حرف ها و نگاه ها اذیتت کنه... کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا...کاش... من اعتقاد دارم این کار وظیفه همه ماست محیا! نمی خوام این اعتقادهای من داغونت کنه... نمی خوام!
یکی پنچه می کشید روی قلبم با صدای شکسته و به بغض نشسته ی امیرعلی!
دهن باز کردم چیزی بگم... بگم اگه نیومده بود دق می کردم از یک عشق بی حاصل ...بگم من می بوسم دست هاش و به جای همه... بگم اتفاقا کاش دیروز می بودم و جلوی همه داد می زدم دوستش دارم و فدای این اعتقادهای خالص و پاکشم... اما بلند شد و بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکرد و من حس کردم بغض سنگینش رو که نمی خواست جلوی من فرو بریزه!
***
نگاهی به رنگ پریده ام انداخت و دستم رو کشید
_برمی گردیم محیا پشیمون شدم آوردمت اینجا!
با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم ولی نمی خواستم برگردم... امروز امیرعلی با کلی اصرار من و با خودش آورده بود غسالخونه! فوت بابای نفیسه جون همه اش شده بود برام یک خاطره تلخ... اولین دعوامون و بازم پر تردید شدن امیرعلی!...حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم برای اعتقاداتش!!
سعی کردم شجاع جلوه کنم
_زیر قولت نزن دیگه!
کلافه لپ هاش و باد کردو با صدا بیرون داد
_پس قول بده یک درصد حتی یک درصدم دیدی نمیتونی تحمل کنی بیای بیرون بریم باشه؟
سرم و به نشونه مثبت بالا پایین کردم و باهاش هم قدم شدم... دیدن تابلو غسالخونه پاهام رو سست می کرد و غرغر کردن امیرعلی با خودش رو می شنیدم که می گفت اشتباه کرده قول داده من رو آورده!
خانوم میانسالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم احوالپرسی کرد با امیرعلی... برای همین دستم رو جلو بردم و در حین دست دادن سلام کردم لبخند گرمی صورتم و مهمون کرد
_شما محیا خانومی؟؟
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#قسمت_پنجاهودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
لبخندی زدم از روی ادب چون این قدر حالم زار بود که لب هام نخواد بخنده
_بله!
-منم لیلام.. .مسئول غسالخونه قسمت خانوم ها... آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای... حالا مطمئنی دخترم؟
قیافه ام داد می زد وحشت کردم!
-میام خاله لیلا!
آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد
_خاله؟
_ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟
_نه نه دخترم... راستش تا حالا هر کسی اومده اینجا بهم گفته لیلا غسال نگفته خاله لیلا! اتفاقا خیلی هم خوب بود!
این بار لبخندم گرم بود و پر رضایت ...دستم رو گرفت
_بیا بریم!
چند قدم که دور شدیم از امیرعلی... خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت: نترس پسرم مواظبشم... دیدم نمی تونه زیاد بمونه صدات می کنم... توکه بدتر از این دختر رنگ به رو نداری!
من هم به امیرعلی که واقعا کلافه بود و ترسیده به خاطر من، نگاه کردم و خندیدم تا زیادی دل نگران نباشه!
سرمای غسالخونه همه وجودم و لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود... خاله لیلا من رو روی صندلی کنار در نشوند
_تو همین جا بشین... معلومه ترسیدی؟ اگه پشیمون شدی....؟
سریع گفتم: نه نه می خوام بمونم!
دست هام و به دست گرفت
_حال و روزت طبیعیه...من هم اینجوری بودم!
لحن مهربونش آرومم کرد
_اگه کمک لازم دارین...
خندید
_بشین دختر همین جوری داری پس میفتی... اینجا بشین به چیزی هم دست نزن... به خصوص وقتی جنازه رو آوردن اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی!
بازم یادم افتاد برای چی اومدم اینجا...روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبز به خودش بست و چکمه و دستکش پوشید زیر لب صلوات می فرستادم و ذکر می گفتم... جرئت نمی کردم نگاهم رو بچرخونم
-شوهرت خیلی مرد خوبیه... روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبر آقا عموشه و میاد کمک باور نمی کردم... تو این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه!
چشم هام رو که روی هم فشار می دادم باز کردم و به خاله لیلا نگاه کردم... نزدیک یک تخته سنگی بود و داشت با شلنگ آب می شستش... حس می کردم نفس کم آوردم... از زیر مقنعه چنگ انداختم به گلوم!
صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شدن و لاالهالاالله می گفتن... صدای ضجه های بلند گریه، بدنم رو سست تر می کرد در که باز شد بی اختیار نگاهم و چرخوندم و با دیدن تابوت چشم هام و روی هم فشار دادم... معده ام شدید می سوخت و گوش هام از ترس سوت می کشید و نمی فهمیدم دقیق صدای همهمه اطرافم رو!
_باز کن چشمهات رو خاله...مرده ترس نداره...
با صلواتی که می فرستادم چشم هام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بی جونه تخت غسال خونه موند... یک مامان بزرگ پیر!مثل مامان بزرگ من! خاله لیلا داشت آماده می شد برای غسل دادن
_نگاش کن لبخند رو لبشه یعنی راحت رفته... بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشت هاش بوده و در حال ذکر... خوش به حالش... اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله مهم این که چطوری بریم!
همونطور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرف های خاله لیلا گوش می کردم مامان بزرگ منم تسبیح توی دستش بوده که تموم کرده... همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب می خوند!
_دیگه نگاه نکن!
نگاه پر بغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد
_می خوای بری بیرون؟
به نشونه منفی سر تکون دادم که گفت: پس تو هم قرآن بخون مثل من! موقع غسل دادن همیشه قرآن می خونم هم دلم آروم میگیره هم یک ثوابی به روح شون می رسه!
خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون می کشید
_یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بوده یا نه براشون قرآن می خونید؟!
_چه فرقی میکنه دخترم ...قضاوت آدم ها کار ما نیست... کار خدای بزرگ و بخشنده است.!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
نگاهم رودزدیدم و به کفشهام دوختم... چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال!.... بوی صابون توی دماغم پیچید و با صدای شُر شُر آب توانم بیشتر تحلیل رفت... شروع کردم به قرآن خوندن... آیت الکرسی خوندم , سوره های کوچیک... قلبم داشت آروم می گرفت... فاتحه خوندم برای این مامان بزرگ غریبه و مامان بزرگ خودم نفس عمیقی کشیدم ولی ای کاش این کارو نمی کردم بوی کافور حالم و بد کرد و چشم هام رو باز!
بدن دیگه کفن پیچ شده بود و خاله لیلا هنوزم زیر لب قرآن می خوند!
باصدای تحلیل رفته ای گفتم: خاله...
نگاهی به من انداخت و گره کفن رو محکم کرد و قلب من لرزید
_جانم؟ حالت خوبه؟
خوب نبودم ولی سرتکون دادم به نشونه مثبت
_شما هم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟ یا من دیگه خیلی...
نذاشت ادامه بدم
_منم ترسیدم دخترم...خیلی هم ترسیدم... می دونی دلیل ترس همه ما از چیه؟ ترس از مرگ... ترس از مردن... ما می خوایم از این فکر فرار کنیم که یک روزی جای هممون اینجاست... همه ما آخرین حمامون و باید بیایم اینجا تا پاک بشیم... واِلا مرده وحشت نداره... اینجا وحشت نداره...
من هم کم کم این رو فهمیدم!
صدام می لرزید
_ولی من هنوزم از مرده می ترسم!
لبخندی به صورتم پاشید
_پاشو بیا اینجا!
با ترس آب دهنم و قورت دادم
_پاشو بیا... بیا ترست بریزه!
قدم هام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازه کفن پیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود!
_ببین ترس نداره... این آدم یک روز کنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه... ولی تو نترسیدی... حالا چرا میترسی ...این یک جسمه بی روح... ترس نداره!
نگاهم روی پوست چرو کیده و سفید شده ی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده مونده بود... اشکهام بی هوا ریخت و تشییع جنازه مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد.
_ازش نترس... براش فاتحه بخون قلب خودتم آروم می گیره!
بی اختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد!
_حالت بهتره؟
سر تکون دادم که خاله لیلا روپوشش رو درآورد
_باز خوبه فقط اومدی اینجا ترست بریزه...روز اولی که من اومدم اینجا کمک کردم...شبش تا صبح از وحشت نخوابیدم ولی خب دیگه عادت
کردم!
با صدای لرزونی گفتم: چی شد که خواستین این کارو انجام بدین؟
_به خاطر شوهرم! اونم یک غساله! من هم مثل تو می ترسیدم خیلی... راستش و بخوای اول محمود آقا اومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومد و نمی خواستم قبول کنم ولی خب زمان ما همه هم که چی زوری بود حتی ازدواج! بزرگترها باید می پسندیدن که پسندیده بودن! خب برای ما هم قرار نبود خواستگار دکتر مهندس بیاد! همون شعار همیشگی که کبوتر با کبوتر باز با باز! بیخیال این حرف ها کم کم همه چیز فرق کرد یک دل نه صد دل عاشق محمود آقا شدم و منم مثل تو خواستم من رو بیاره اینجا و من اومدم از سر کنجکاوی ولی نمی دونم چیشد موندگار شدم و همون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم! خانومی که قبل من اینجا بود خانوم با خدایی بود با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت محض ثوابش میومد خدا رحمتش کنه خودم غسلش دادم! همین زهرا خانوم بود این فکر که اینکار فقط مخصوص ما بدبخت بیچاره هاست رو از ذهنم انداخت بیرون!چون از بزرگی این کار برام گفت! خلاصه کنم برات اون روز اول منم خیلی ترسیدم خیلی! می دونی محیا جون مردم فکر می کنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده نمیگم نشده ولی راستش گاهی هنوزم من و وحشت میگیره... وحشت از مرگ!
چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت
_بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده!
لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش هم قدم شدم
_وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوشحال شدم... راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میزاره همه فکر میکنن وظیفمه این کارو انجام بدم... مردم دیدگاه خوبی نسبت به ما ندارن... تو خیلی خانومی واقعا که تو و آقا امیرعلی بهم میاین!
با خجالت سرم رو زیر انداختم
_ممنون اختیار دارین شما خودتون خوبین خاله لیلا!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
بنده با مُد مخالف نیستم
میخواهم بگویم اگرشما میخواهید
لباس بپوشید؛ اگر میخواهید سبک
راه رفتن را تغییر دهید بکنید.
اما از بیگانه یاد نگیرید
خودتان طراحی کنیدو بسازیید.
🆔 @Clad_girls
🌸🍃.
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
#حجاب
.
💟زن شریف و نجیب هنگامی که از خانه خارج می شودسنگین و با وقار است. .
.
💟در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث #تحریک شود به کار نمی برد. .
.
💟عملا #مرد را به سوی خود دعوت نمی کند، زباندار لباس نمی پوشد، زباندار راه نمی رود، زباندار و معنی دار به سخن خود #آهنگ نمی دهد
.
💟چرا گه گاهی #ژست ها سخن می گویند، راه رفتن انسان سخن می گوید، طرز حرف زدنش هم حرف دیگری می زند.
.
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
#تساوی_یا_بردگی
🍃ویل دورانت در کتاب تاریخ و تمدن گفته:
" اصل قضیه اینه که حدود صد سال پیش که کارخونههای مختلف در انگلستان به وجود آمدند، انگلستان با کمبود کارگر مواجه شد. زن ها هم به خاطر ساده بودن، کم توقعی و دور بودن از اخلاق های خشونت آمیز، مورد توجه کارخونه دارها و سرمایه دارها قرار گرفتند. اما به زنها اجازه نمی دادند پولی رو که به دست می آورند، برای خودشون نگهداری یا خرج کنند...
به خاطر همین قانون، زن ها هم نمی رفتند توی کارخونهها کار کنند تا جیب مردها پرتر بشه. از طرف دیگه، سرمایه دارها که به کارگرهای ساده و قانعی مثل زنها نیاز داشتند، این قانون رو به ضرر خودشون دیدند، برای همین، قانونی رو در انگلستان تصویب کردند که زن مالک پول خودش باشه. از همین جا بود که پای زنها به کارخونهها و اجتماع بیرون از خونه باز شد و از همون موقع، بقیه سرمایهدارهای کشورهای اروپایی هم یکی بعد از دیگری، فریاد آزادی و تساوی حقوق زن و مرد رو سر دادند."١
🍃شهید مطهری می فرمایند:
"آنچه دنیای غرب کرد این بود که به قول #ویل_دورانت، زن را از بندگی و جان کندن در خانه رهانید و گرفتار بندگی و جان کندن در مغازه و کارخانه کرد. یعنی اروپا غل و زنجیری از دست و پای زن باز کرد و غل و زنجیر دیگری که کمتر از اولی نبود به دست و پای او بست، امّا اسلام زن را از بندگی و بردگی مرد در خانه و مزارع و غیره رهانید و با الزام مرد به تأمین بودجه اجتماع خانوادگی، هرنوع اجبار و الزامی را از دوش زن برای مخارج خود و خانواده برداشت."
📚١_دختران آفتاب، ص ١١٥_١١٦
#پویش_حجاب_فاطمے
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوچهارم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
با دستش به رو به رو اشاره کرد
_بفرما اونم آقا امیرعلی!
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون... نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و وارد ریه هام کردم... نگاهش نگران روی چشم هام بود
_خوبی؟
خودم هم نمی دونستم خوبم یا نه... فقط می دونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم!
خاله لیلا جای من جواب داد
_خوب خوبه مادر... شیر زنیه برای خودش!
امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد
خاله لیلا_خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیا خانوم!
بغض کرده بودم نمی دونم چرا... بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم... نمی خواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود... اونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم... چادرش بوی گلتب می داد و من بازم عمیق نفس کشیدم عطر چادرش رو
_برای امروز ممنونم!
_من که کاری نکردم... من ممنونم عزیزم... حالا هم دیگه برین می دونم چه حالی داری!
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم!
به محض راه افتادن ماشین... شیشه رو پایین کشیدم!
_چیکار می کنی محیا هوا سرده سرما می خوری
صدام می لرزید سریع گفتم: بزار باشه امیرعلی خواهش می کنم... هوا خوبه!
نگران گفت: مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم... همه تصویر هایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ می خورد... بوی کافور هنوز تو بینیم بود... اشک هام ریخت!
امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد... بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید
_ببینمت محیا...چرا گریه می کنی؟
گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند
_امیرعلی مثل مامان بزرگ بود!
_چی؟ کی محیا؟!
حالم خوب نبود فقط می خواستم حرف بزنم ولی نمی شد نفس بلندی کشیدم یک بار ؛دوبار...
_بوی کافور هنوز توی سرمه چیکار کنم؟!
صدای نفس های کلافه امیرعلی رو می شنیدم... ترس به جونم افتاده بود... ترس از مرگ... راست می گفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم!
چنگ زدم به یقه لباس امیرعلی
_من می ترسم امیرعلی... از مردن می ترسم... من نمی خوام بمیرم...
نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید و هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد
_محیا چی داری میگی؟
سرم و فرو کردم تو سینه اش و هق زدم... عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم... دست هاش دورم حلقه شد و یک دستش نوازشگونه کشیده می شد روی سرم
_آروم باش عزیز دلم...آروم...!
نمی شد... نمی تونستم آروم بشم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده امیرعلی!
وحشت زده از خودش جدام کرد
_چی میگی محیا خدا نکنه بمیری... بس کن...!
حالم خوب نبود با دست های لرزونم دست هاش و گرفتم و التماس کردم
_قول بده... قول بده... خواهش می کنم...تو که باشی دیگه نمی ترسم... برام قرآن بخون مثل خاله لیلا باشه؟!
نگاهش کلافه بود و نگران...! محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم...غلط کردم آوردمت... جون من آروم باش!
سرم روی گردنش بود... عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم بهتر کرد و گریه ام کمتر شد فشار آرومی به من آورد
_بهتری خانومم؟
با صدای دورگه ای گفتم: خوبم!
آروم من و از خودش جدا کرد
_ببین با چشم هات چیکار کردی؟
دست کشید روی گونه هام و اشک هام و پاک کرد
_آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون... جواب مامانم و چی بدم؟
بازم تکرار کردم
_خوبم!
پوفی کرد
_معلومه...! یک دقیقه بشین الان میام!
با پیاده شدن امیرعلی چشم هام رو بستم... دیگه توانی تو بدنم نمونده بود!
_بچرخ صورتت رو آب بزنم!
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر نگاهم می کرد پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم... مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم... سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت
_یخ زدم امیر علی!
دستش مثل یک نوازش کشیده می شد روی صورتم
_از عمد آب سرد گرفتم... حالت و بهتر می کنه!
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر می کرد مثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش!
_بهتر شدی؟
با تشکر و یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :آره خوبم!
_می خوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین
_نه می خوام کنارت باشم!
لبخندی به صورتم پاشید و بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من... چشم هام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم
_میشه سرم و بزارم روی پات؟؟!
با تعجب نگاهم کرد
_اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم...
_اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب!
صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش
_پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقه ام کشید
_نه چشم هات و ببند... سرت درد می کنه؟
فقط سر تکون دادم و امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده می شد روی شقیقه ام که نبض می زد!
عطیه مشکوک چشم هاش و ریز کرد
_گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم: بیخیال! عطیه مهلت جواب دادن هم بده!
یک تای ابروش و داد بالا
_خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم
_هیچی!
عطیه_آره قیافه ات داد می زنه چیزی نیست... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم!
_جون محیا بی خیال شو..
بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق
_از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی!
سرگیجه داشتم... چشم هام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
_چی شده محیا؟
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
با صدای امیرعلی نیم خیز شدم
_هیچی!
عطیه مشکوک پرسید
_چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!
امیرعلی خندید ولی خوب می دونستم خنده اش مصنوعیه چون چشم هاش داد می زد هنوز نگران منه!
_اذیتش نکن بی حوصله است!
عطیه_اون وقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه!
هی بلندی گفت و چشم هاش گرد شد و داد زد
_دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم
_هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمی داره تو چرا به حرفش گوش کردی؟
_من ازش خواستم!
عطیه_تو غلط کردی!
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه!
عطیه_خب راست می گم نمی بینی حال و روزشو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم و در بیارم
_خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت. امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند
_چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود... من...
ادامه حرفم با بوسه ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید... با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی!
از بوسه اش گرم شده بودم و آروم... لب زدم _خدا نکنه!
با بلند شدن صدای اذون که نشون می داد وقت نماز ظهره... دستم رو کشید تا بلند بشم
_پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود... حالم خیلی بهترشده بود با اولین بوسه ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم... به سادگی جمله دوستت دارم بود و همون قدر هم پر از احساس.. البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون بوسه ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود!
_اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری!
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
_همینجا خوبه.. آب خنک بهتره!
عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد
_هر جور راحتی دخترم... التماس دعا!
_چشم شماهم من و دعا کنین!
حتما بابایی گفت و در هال رو بست... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم.. عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو...
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم... ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد...
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم... صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
_چیه عمه؟ چی شدی؟
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد
_بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم
_خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
_نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری!
- نه نه خوبم... می خوام وضو بگیرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ