─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
🔴 خواهی نشوی #رسوا همرنگ #جماعت شو!!
«ولی قرآن چیزی دیگه میگه:👇
*أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ*"
👈بیشتر مردم نمۍدانند☄
*أكثر الناس ﻻ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ*"
👈بیشتر مردم ناسپاس اند☄
*أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ* "
👈بیشتر مردم ایمان نمی آورند☄
*أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ*"
👈بیشترشان گناهکارند☄
*أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ*"
👈بیشترشان نادانند☄
*أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ*"
👈بیشترشان اعتراض گرند☄
*أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ*"
👈بیشترشان تعقل نمۍکنند☄
*أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ* "
👈بیشترشان ناشنوای اند☄
*ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ* "
👈و کم اند بندگانی که شاکرند☄
*ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ* "
👈و جز اندکی ایمان نمی آورند☄
پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست بلکه در مورد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار مےکنند.
🍃 @chaadorihhaaa
#نیایش
🌹خدای من...
در طول عمرم هرچه کردم دیدی؛ هرچه بخشیدی و عفو کردی ندیدم….
عمری گذشتــــــــ
در تمامی این سالها بیمار شدم ؛ شفایـم دادی…
هراسـان شدم ؛ پناهــم دادی.
🌹خدای من..
در این سالها که گذشت پی تقدیری نیکــو پرسان می گشتم؛شب قـدرها مرا خواندی
به سرخوانی پـر از عشقـت تا طلـوع آفتاب گریستم
و دستانـم به سویت بلنـد، قلم رحمتت بر صحیفه تقدیـرم خواست که بنگارد؛ تقدیر نیکوی را.
هیهاتـــــــــ !😔😔
با شروع صبحش، کور کورانه تقدیـر دیگری را جستجو کردم..
🌹خدای من عمری گذشت
هرماه و روزش به رسـم عادت زانو زدم،
پیشانی بندگی می نهادم اما بندگی هزاران معبـود دیگر کردم.
🌹خدای من..
سالهاست هرچه کردم دیدی؛
هرچه بخشیدی و عفو کردی ندیدم.😔
چگونه است که رهایـم نمی کنی
چگونه است که از من نا امیـد نمی شوی….
🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سیزدهم
_ @Chaadorihhaaa __
با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم،
خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم!
- سهیلا جان! کجا میري؟
صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم.
- سهیلا جان! کجا می رفتی؟
با لبخند تصنعی گفتم:
- یه خرید جزئی داشتم.
با تعجب گفت:
- خوب به علیرضا می گم برات بخره.
- نه حالا بعداً می رم. بریم تو!
- خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري.
- نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده!
زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد
تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش
مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم.
بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند.
تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش
گذاشتم.
- تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم.
- هیچی مادر من.
- پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟!
علیرضا با کلافگی گفت:
- خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن.
- چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟
گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده!
- زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟
- مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم.
زن دایی با دلخوري گفت:
- ببخشید مزاحمتون شدم.
بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم.
****
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد 🌷
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهاردهم
__ @Chaadorihhaaa _
روي تخت نشسته بودم که صداي در بلند شد.
- بله ؟
در باز شد و زن دایی وارد اتاق شد و گفت:
- هنوز حاضر نیستی؟ الان خواهرم اینا میان زود باش دیگه مادر.
کلافه گفتم:
- حتما باید باشم زن دایی؟
- باز که دختر بدي شدي!
اصـرارم بـراي نیامـدن بـی فایـده بـود، از وقتـی آمــده بـودم اینجـا زن دایـی مـدام مـن رو بـا خــودش مهمـانی و روضـه و سـفره و... مـی بـرد. مـی گفـت بـراي روحیـه ام مناسـب اسـت. در حـالی کـه نمـی دانسـت ایـن قبیـل مهمـونی هـاي کسـل کننـده اصـلاً بـرایم جالـب نیسـت امـا بـه خـاطر دلخوشـی اش تا جایی که می توانستم همراهی اش میکردم!
- باشه الان حاضر می شم.
با گیجی نگاهی به لباسام کردم. یه دست کت و دامن سورمه اي بهترین انتخاب بود.
پوســت ســفید بــا موهــا ي خرمــایی، لــب هــا ي نســبتاً کلفــت و صــورتی، بــا رنــگ چشــمان قهــوه اي روشـن، شـبیه مـادرم بـودم بـا ایـن تفـاوت کـه مـادرم سـبزه بـود و مـن پوسـت سـفیدم را از پـدرم بـه ارث برده بودم!
کـت و دامـن سـورمه ایـم را بـا روسـري سـاتن سـفید پوشـیدم. اول مـی خواسـتم پـاي بـدون جـوراب بـرم ولـی منصـرف شـدم و یـه سـاق کلفـت مشـکی پوشـیدم. هـر چنـد دامـن خیلـی بلنـد بـود امـا ایـن
طوري بهتر بود. هم ساده بود هم پوشیده!
مختصري هم آرایش کردم. دستبند دانه تسبیحی را هم دستم کردم حالا دیگه تکمیل بودم.
«خوشگل شدي سهیلا خانم!»
بــا ورودم بــه پــذیرایی و دیـدن دو خــانم بســیار محجبــه بــه طــور ي کـه کــه چهــره اشــون ز یــاد قابــل
تشخیص نبـود هـول شـدم و بـه سـرعت موهـایم را زیـر روسـري دادم. هـر دو بـا
دیدنم بلنـد شـدند و با هم روبوسی کردیم.
کنـار زن دایـی جـاي گرفتـه بـودم کـه تـازه متوجـه علیرضـا و یـه پسـر جـوان در مبلهـاي رو بـه رویـم شدم.
بـا دیـدن آنهـا مثـل بـرق گرفتـه هـا از جـام بلنـد شـدم در حـالی کـه لبخنـد بـروي لبـانم نشسـته بـود.
بــدون اینکــه کــوچکترین محلــی بــه علیرضــا بــدم. خیلــی صــمیمانه بــا آن جــوان احوالپرســی کــردم.
البتـه ظـاهراً ایـن صـمیمت بـراي آن جـوان عجیـب بـود و چهـره اش رنـگ تعجـب بـه خـود گرفـت و من خجالت زده سر جایم نشستم.
مهمانــان زن دایــی ، مهــر ي خــانم خــواهرش بــه اتفــاق دختــرش هانیه و پســرش حامــد بودنــد !
شـوهرش مهنـدس نفـت بـود و در جنـوب زنـدگی مـی کردنـد بعـد از فـوت همسـرش بـا بچـه هـایش
حدود دو سالی می شد که به تهران آمده بودند.
زن دایی و مهـری خـانم بـه بهانـه خیاطی مـا جوانهـا را تنهـا گذاشـتند . مسـلماً اگـر در بـین اقـوام پـدرم بودم کلی بگو و بخند داشتم ولی نمی دانم میان سه تا آدم مذهبی چه کار باید می کردم؟
میان افکارم گیر کرده بودم که هانیه گفت:
- شما قبلاً با حامد آشنا بودین؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه، دفعه اوله می بینمشون.
- احوالپرسی تون که یه چیزه دیگه می گفت؟
تازه فهمیدم هانیه از حرفهایش منظور خاصی را پیگیري می کند.
با لحن سردي که از خوش رویی لحظات پیش خبري نبود گفتم:
- شما اشتباه برداشت کردید.
- که اینطور!
آنچنان خصمانه این حرف را زد که مثل روز برام روشن بود که از من خوشش نمیاد.
دیگر هیچ حرفـی بینمـان رد و بـدل نشـد . حوصـله ام داشـت سـر مـی رفـت . هانیـه همـراه فـوق العـاده
خسـته کننـده اي بـود. بـی اختیـار آه بلنـدي کشـیدم کـه حامـد سـرش را بلنـد کـرد و بـا لبخنـد نمکـی گفت:
- فکر کنم سهیلاخانم خیلی حوصله اشون سر رفته؟
علیرضا نگاهی گذري به من کرد که دوباره حامد گفت:
- هانیه چرا با سهیلا خانم حرف نمی زنی؟
هانیه هم با گستاخی تمام گفت:
- فکر نمی کنم بین من و سهیلا جون موضوع مشترکی براي حرف زدن وجود داشته باشه.
عصـبانی شـدم. پیـام بـه خـوبی دریافـت شـده بـود لابـد خـودش مـادر مقـدس بـود مـنم یـه کـافر بـت پرست! دختـرِ پـررو از وقتـی آمـده بـود شمشـیرش را از رو بسـته بـود . چـه زبـان گزنـده و تنـدي هـم
داشت. معلوم بود پسرخاله و دخترخاله هر دو توي کنایه زدن استادن.
***
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم.
اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺
"با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن
انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم"
💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ
وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
----------------------------
سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔
✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو
اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج
🖊 @chaadorihhaaa
✨﷽✨
🔻واقعااا تا به کی؟!؟
قضاوت، غیبت، تهمت
چرا نمیفهمیم این ها تاوان دارد
👈دل شکستن دارد
چرا متوجه نیستیم این ها به ما مربوط نیست
فلانی جراحی کرده
فلانی دزده
فلانی زشته
فلانی تتو، پیرسینگ، پروتز داره
فلانی خیانت کرده
و ...
✅چرا کسی متوجه زندگی شخصی خودش نیس
همه خدا شدند
همه قاضی شدند
همه گناهکارند جز خودمان
ای کاش این را بدانیم در هر قبری فقط یک نفر دفن میشود
شب اول قبرش تنهاست
پس مراقب فکر اعمال و افکار خودتان باشید
فقط کافیست پاهایتان را کمی از زندگی بقیه بیرون بکشید
باور کنید خودتان هم آرام میشوید
🖊 @chaadorihhaaa
باشه میخوای چادرت رو بذاری کنار بذار، حرفی نیست...😒😷
اما قول بده دیگه از این جلوتر نری
خیلیا به این بهونه که چادر گرمه سخته خودشونو گول زدن...
👣اول شد حجاب کامل بدون چادر
👣بعد یکم روسری شل شد
👣بعد ارایش بیش تر شد
👣بعد مانتو تنگ شد
👣بعد رنگا جیغ شد
😈بعد ....
این نفس اماره ول کن ماجرا نیست...
اللهم انّی اعوذ بک من نفسٍ لا تشبَع
خدایا پناه می برم به تو از این نفس که هیچ وقت سیر نمیشه
🎀چادرانه یک سبکزندگیس
@Chaadorihhaaa🌹🌹چادری ها
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پانزدهم
__ @Chaadorihhaaa _
در حالی که سعی می کردم خونسردي ام را حفظ کنم رو کردم به هانیه و گفتم:
- منظورتون چی بود؟
- هیچی فقط احساس می کنم من و شما از زمین تا آسمون با هم فرق داریم.
با حرص گفتم:
- خودت تنهایی به این نتیجه رسیدي؟!
دستپاچه گفت:
- آخه ظاهر من و شما...
حق به جانب گفتم:
- ظاهر مـن چـی؟ شـما مقنعـه سـرت کـردی موهـات دیده نمـیشـه مـنم روسـر ي سـرم کـردم حتـی یه تار موم هم دیده نمی شه، تو با چادر بدنت رو پوشاندي من با کت و دامن!
از جام بلند شدم و گفتم:
- با اجازه
حامد با ناراحتی گفت:
- سهیلا خانم، هانیه منظوري نداشت ببخشینش!
در حالی که سعی داشتم ناراحتیم را بروز ندهم. گفتم:
- مـن از دسـت کسـی دلخـور نیسـتم ببخشـید اگـه کمـی صـدام بـالا رفـت . متأسـفانه مـا عـادت کـرد یم از روي ظاهر آدما قضاوت کنیم.
- به هر حال ظاهر آدمها یه بخشی از شخصیت آدمها را نشون می ده، شما موافق نیستین؟!
باز علیرضا بود کـه اظهـار فضـل مـی کـرد . نمـی دانسـتم چطـوري حـالیش کـنم کـه دسـت از موعظـه ي من برداره. با عصبانیت به طرفش برگشتم.
در یک آن، کار احمقانـه بـه ذهـنم خطـور کـرد . بـا خونسـرد ي روسـر ي را از سـرم بـاز کـردم و بـا یـک دستم گیره را از موهایم جدا کردم و موهایم پریشان به روي شانه هایم افتاد.
- من اینطوري بزرگ شدم و نمی تونم جور دیگه اي باشم.
با دست اشاره ي به خودم کردم و ادامه دادم:
- ظاهر و باطنم همین جوریه اگه نمی تونین تحمل کنید از خونه تون می رم بیرون!
هر سه در سکوت مرگبار با دهانی باز از فرط تعجب، خیره نگاهم می کردند.
بـا گفــتن ببخشــید. بـه اتــاقم پنــاه بــردم، خـودم را روي تخــت پــرت کـردم و بخشــی از متکــا را تــوي دهانم کـردم . از کشـف حجـاب ناگهـانیم بـه شـدت خجـل و پشـیمان بـودم . بـه جـاي ایـن کـار احمقانـه باید جوابشان را می دادم.
المیرا هم دختر مؤمنی بود اما او کجاوو این دختره ي گستاخ و بی ادب کجا!
دیگـر بیـرون نیامـدم؟ روي رفـتن بـه داخـل آن جمـع را نداشـتم . نمـی دانـم چـرا تـا ایـن حـد ناراحـت بـودم مـن کـه قـبلاً خیلی راحـت مقابـل فامیل بـی روسـري و بـا لبـاس هـاي آسـتین کوتـاه حاضـر مـی شدم. اما این بار از خجالت تا حد مرگ پیش رفتم!
صــبح زود از خانــه زدم بیــرون تــا بــه دانشــگاه بــروم . ،بــا دیــدن ماشــین، فهمیــدم علیرضــا از کشــیک برگشته است.
بـاز آن حـس سـرکش شـباهت ماشـین قبلـیم بـا ماشـینش بـر مـن غلبـه کـرد بـا کینـه و حـرص لگـد محکمــی بــه تــایر ماشــینش زدم، امــا بــا بلنــد شــدن ســر و صــدا ي دزدگیــرش از تــرس اینکــه اهــالی
خانه بیدارشوند، هـول شـدم و بـا سـرعت بـه سـمت در رفـتم هنـوز در را بـاز نکـرده بـودم کـه، محکـم وبــه ســینه علیرضــا کــه نــان بــه دســت در آســتانه ورود بــه خانــه بــود برخــورد کــردم . حاضــرم قســم
بخـورم کـه از مـن بیشـتر سـرخ شـد، شـده بـود عـین لبـو! مطمئـنم اولـین بـار بـود یـه جـنس مخـالف نامحرم تو بغلـش جـا خـوش کـرده بـود . از قیافـه اش خنـده ام گرفتـه بـود امـا خـودم را کنتـرل کـردم که به آقا بر نخورد. فقط با گفتن یه عذرخواهی کوچک بسنده کردم.
****
المیرا محلم نمی داد. منتظر من بود اما بی حوصله تر از آن بودم که منت کشی کنم.
درآخر طاقت نیاورد و کنار صندلی ام نشست و با دلخوري گفت:
- مثل اینکه تو باید منت کشی کنی ها؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- منت کشی براي چی؟
- روت رو برم!
- حق با توئه، شرمنده.
المیرا مشکوك نگاهم کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟ پکري!
- می خوام از خونه دایی برم.
المیرا متعجب گفت:
- چرا؟ چی شده؟
- راحت نیستم، افکار و اخلاقم به اونا نمیخوره.
- وا، تو که دیروز مخ من رو خوردي از بس ازشون تعریف کردي؟
- حالا قضیه فرق کرده.
- سهیلا بازي جدید که نیست؟
- نه به خدا راست می گم.
- یه روزِ عوض شدن؟ کاري کردن یا چیزي گفتن که بهت برخورده؟
***
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد 🍃
🖊 @chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شانزدهم
__ @chaadorihhaaa __
تمــام حرفهــاي دیــروز علیرضــا و اســتراق ســمع در حمــام و رفتارهــاي هانیــه را بــرایش تعریــف کــردم. البتــه کشــف حجــاب خــودم را سانســور کــردم . چــون اصــلاً حوصــله ســرزنش هــا یش را
نداشتم.
- خـدا یـه عقـل درسـت بهـت بـده سـهیلا! حـرف هـاي علیرضـا خـان همچـین بیـراهم نبـوده آخـه مـن و تـو از وقتـی نشسـتیم تـوي ماشـینش، مـدام مثـل دختـراي سـبک مغـز مـی خندیـدیم. در ضـمن جنابعـالی اون بـدبخت رو تـوي ذهنـت واقعـاً مسـخره کــردي، خـوب بابـا بـه طـرفم برخـورده دیگــه، بی انصافی نکـن هـر کـی بـود عصـبانی مـی شـد و همـین برخـورد رو مـیکـرد . در مـورد هانیه چیـزي
نمــی تــونم بگـم چـون اصــلاً رفتــارش درســت نبــوده درضــمن گـوش وا یســتادنت تــوي حمــوم خیلــی زشت بود. دیگه تکرارش نکن!
- اینا به کنار، چرا جوابم رو اونجوري داد؟
بعد هم اداي علیرضا را درآوردم «ظاهر آدما بخشی از شخصیت اونهاست.»
- به عقیده من درست گفته!
- یعنــی اگــه یــه زن مــانتوي اي و بــی حجــاب روزه بگیــره مــا بایــد تعجــب کنــیم؟ چــون ظــاهرش نشون نمی ده آدم مؤمنی باشه؟
- تعجـب کـه نـه، ولـی مـن از اون زن توقـع دارم همـین جـور کـه تـوي روزه از خـدا پیـروي مـی کنـه توي حجاب هم از خدا پیروي کنه. بالاخره مسلمون باید ظاهر اسلامی هم داشته باشه!
- ولی هرکس اعتقادات خاص خودش را داره!
اعتقـادات خـاص اصـلاً مفهـوم نـداره مـا فقـط بایـد از خـدا پیـروي کنـیم و هـر چـی اون گفتـه انجـام بدیم نه اون چه را خودمون فکر می کنیم درسته انجام بدیم.
المیــرا کلــی فــک زد و نصــیحتم کــرد. از مــن خواســت کمــی منطقــی باشــم و بــا هــر حرفــی اینقــدر اعصــابم را بهــم نریــزم و موقــع رفــتن بــه خانــه هــم دســته گلــی تهیــه کــرده و از دل زن دایــی در بیاورم!
بعد از اتمام نصیحتاش رو به من گفت:
- بالاخره نگفتی این کـدورت داییتو و مامانـت سـر چـی بـود کـه این همـه سـال طـول کشـید؟ مگـه فـامیلاي پـدرت خیلـی بـا فـامیلاي مامانـت فـرق دارن؟ اصـلاً کـل ایـن جشـن تولـد پـر مـاجرا رو بـرام بگو!
- حوصله داري؟
پــدرم از خونــواده پولــدار ي بــود، همــه شــون یــه جــورایی تاجرنــد. تــو کــار واردات و صــادراتند از نمایشــگاه ماشــین هــاي خــارجی گرفتــه تــا واردات بــرنج و شــکر و صــادرات فــرش و ... دو تــا عمــه و یـک عمــو دارم. عمــه فــرنگیس بزرگتــرین بچــه مامــان منیـره، شــوهرش امــلاك بــود، بــه قــول پـدرم زمین خـوار ! تـو ي زمـین هـایی کـه مفـت بدسـت
مـی آورد کـه البتـه بعضـی هاشـون اوقـافی بـود، بـرج مــی ســاخت. عمــه ام دو تـا بچــه داره، پســرش فــرز ین و دختــرش فتانــه، هــر دوتاشــون مثــل عمــه ام
قیافـه اي، و نفــرت انگیــز، انگــار از دمــاغ فیــل افتـادن! بعــد از مــرگ شـوهر عمـه ام، فــرزین بــدتر از بابــاش بــراي پــول جمــع کــردن حــریص و طمــاع شــده بــود. دیــپلم ردي بــود ولــی کلــی کــلاس مــی ذاشت. مامانم کلی تلاش کرد تا من به چشم فرزین بیام، بلکه بشم عروس خانواده يِ تفی ها!
***
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد ✨
🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨