eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سی_و_چهارم تــا حــدي بــر خــودم مســلط شــدم و از لــرزش بــدنم کا
✨✨✨✨✨✨ -وای چیکار کردی سهیلا؟؟!! با صداي تهمینه به خودم آمدم. - چی گفتی؟ - پسره همچـین سـرخ شـد کـه نگـو، یـه قیافـه برزخـی بـه خـودش گرفتـه، خـدایی مـن کـه از قیـافش می ترسم. - غلط کرده! - همه فهمیـدن، آنـا هـی خـودش رو بـه بهـزاد مـی چسـبونه امـا پسـره محـل نمـیده فقـط داره تـو رو نگاه می کنه. - تهمینه می شه بس کنی؟! - نمی خواي حتی یه بار هم نگاش کنی؟ - نه! تهمینه داشت روي اعصابم ژیمناستیک می کرد! - کسی با من میاد بریم شهر کمی خرید کنیم؟ با این پیشنهاد فرزین، مثل فنر از جا پریدم و گفتم: - آره من میام! فرزین با تعجب نگاهم کرد، باورش نشده بود که من بخواهم همراهیش کنم. با تردید گفت: - واقعاً؟! - البته! به سـرعت و بـدون اینکـه بـه اطـرافم نگـاه کـنم بـا فـرزین و پسـرش دانیـال بـه خریـد رفتـیم. فـرزین در بـین راه مــدام خودشـیرینی مـی کــرد و از مزایــاي زنـدگی در فرانسـه و وضــعیت خــوب مـالی اش و... مـی گفـت. سـرم را خـورد از بـس حـرف زد و از خـودش تعریـف کـرد. خوشـبختانه یـادش رفـت درباره حجـابم کنجکـاو ي کنـد . عـلاوه بـر خرید بـه علـت اصـرار دانیـال او را بـه پـارك بـازي بـردیم و حدود یک ساعتی به این منوال وقت گذرانی کردم، اما هر رفتی یک برگشتی هم دارد! فـرزین خریــدها را بـرد تـا مـن هـم بعـد از بســتن در بــاغ بـه همــراه دانیـال بیــایم! امـا پســرك مثــل فرشـته هـا ي کوچـک در ماشـین خوابیـده بـود. مطمـئن بـودم این پسـر بـه شـدت کمبـود محبـت دارد طوري که فقط با یـک لبخنـد مـن چنـان در همـین زمـان محـدود وابسـته ام شـده بـود . ایـن طفلـک هـم گــویی قربــانی هــوس پــدر و خودخــواهی مــادرش شــده بـود. دلـم نمــی آمــد بیــدارش کــنم. تصــمیم گـرفتم پـدرش را صـدا بـزنم. از ماشـین پیـاده شـدم و بـه طـرف آلاچیـق کـه همـه آنجـا جمـع بودنـد رفتم. اما هر چه نگاه کردم فرزین را ندیدم. - فتانه! فرزین کجاست؟ پسرش توي ماشین خوابش برده من نمی تونم بیارمش! - نمی دونم الان همین جا بود؟! هنوزگفت و گویمان تمام نشده بود که صداي بهزاد که اصلاً ندیدم کجا نشسته بود بلند شد: - من میارمش! بـاز لـرزش لعنتـی بـدنم را فـرا گرفـت، دلـم نمـی خواسـت هـم صـحبتش شـوم. کنـار تهمینـه نشسـتم. بعــد از چنــد لحظــه دیــدم بهــزاد رو بــه رو یــم ایســتاده و دســتانش را در هــم قــلاب کــرده و منتظــر نگاهم می کند. دســتپاچه شــدم و مشــغول بــازي بــا موبــایلم شــدم. امــا همچنــان مصــر ایســتاده بــود و قصــد تکــان خوردن هم نداشت. عصبی شدم و با حرص گفتم: - خب چرا نمی رین؟ - منتظر توام! تــا آن لحظــه کــه ســعی داشــتم خونســردي ام را حفــظ کــنم از کــوره در رفــتم . از اینکــه ایــن طــور جلـوي دیگـران بـا مـن رفتـار مـی کـرد کفـري شـده بـودم تمـام خشـمم را در چشـمانم ریخـتم و بـه چشمان ماشی اش زل شـدم، او هـم بـدتر از مـن خیره نگـاهم مـی کـرد هـیچ یـک قصـد کوتـاه آمـدن نداشـتیم. شمشـیرها را از رو بسـته بـودیم. اعتـراف مـی کـنم کـم آوردم! چشـمانم خسـته شـد و نگـاه برگرفتم. - من نمی دونم ماشین فرزین جون کدومه! چه بهانـه مسـخره اي! مطمـئن شـدم مـی خواهـد بـا مـن خلـوت کنـد ! امـا مـن بـه هـیچ وجـه دلـم نمـی خواست حتی براي لحظه اي کوتاه در کنارش باشم. - همون bmv نقره اي... ** @chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨ - تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی کـنم ! حاضـرم همـین جـا بـه دسـت و پـات بیفتم تا فقط یه فرصت دیگه براي حرف زدن به من بدي! التماســم کــرد، تــا حــالا ایــن قــدر درمانــده ندیــده بــودمش! بهــزاد پســر مغــروري بــود و داغ عذرخواهی و منت کشیدن را در دل آدم می گذاشت! آتـش کینـه و نفـرت کـه در وجـودم تـا چنـدي پـیش زبانـه مـی کشـید و تـا مغـز سـرم را مـی سـوزاند رفتــه رفتــه جــا ي خــودش را بــه تــرحم و گذشــت داد . برگشــتم و نگــاهش کــردم . لبخنــدي زد و گفت: - همیشه معقول و فهمیده بودي، تو این صبر و متانت رو از کی به ارث بردي؟ - مشکلات زندگی من رو صبور کرده! می شه دستم رو ول کنی، مچم شکست! - ببخشید عزیـزم، ناچـار بـودم وگرنـه بـازم فـرار مـی کـردي، همـون طـور کـه تـو ایـن چنـد سـاعت از نگاه کردن به من فرار کردي! آخه بی انصاف حتی لیاقت یه نگاه رو نداشتم؟ - من چی بهزاد؟ لیاقت من چی بود؟ یه نامه، یه حلقه و یه تأسف؟ همین!؟ - می گم! همه چـی را مـی گـم، امـا اینجـا نمـی شـه، فـردا یـه قـرار تـوي همـون کـافی شـاپ همیشـگی بذاریم؟ - نمی تونستی این قرار را زودتر بگذاري؟ - نبـودم کـه بخـوام توضــیح بــدم! اصـلاً ایــران نبــودم بـه خــدا تـازه اومـدم هنــوز دو هفتـه نشــده کــه برگشتم. با تعجب گفتم: - یعنی چی ایران نبودي؟ - گفتم که همه چی را فردا می گم البته اگه قبول کنی بیاي؟ درمانده بودم. ایـران نبـود؟ چـرا رفتـه بـود؟ کـی رفتـه بـود؟ تـا فـردا مـن طاقـت نـدارم . صـدا ي گریـه دانیال حواسم را پرت کرد. - واي دانیال بیدار شده، حتماً از تنهایی ترسیده! بهزاد جلویم را گرفت و با لحن تهدیدآمیز ساختگی گفت: - اول اشکات رو پا کن و یه لبخند به بهزاد بزن، بعد برو. به تلخی گفتم: - اگه اشکام برات مهم بود... هنوز جمله ام تموم نشد که با دلخوري گفت: - سهیلا بازم شروع کردي؟ - بهم حق بده آخه... با کلافگی گفت: - باشه باشه، تو حق داري حالا برو، بچه مرد از بس گریه کرد! بـه طـرف ماشـین رفـتم و دانیـال بـدبخت را کـه دیگـر بـه هـق هـق کـردن افتـاده بـود بغـل کـردم و سـعی کـردم آرامـش کـنم، بهـزاد هـم داخـل ماشـین آمـد بـا شـیرینی بچگانـه اي رو بـه دانیـال کـرد و گفت: - اگه به بابا فرزین نگی تو ماشین تنها بودي و ترسیدي، یه جایزه پیش عمو بهزاد داري؟ دانیال با ناباوري به بهزاد نگاه کرد و مظلومانه گفت: - باشه قول میدم، بریم الان بخریم؟ - باشه الان می ریم، به شرطی که قولت یادت نره وگرنه جایزه ات رو ازت می گیرم! - قول می دم هیچی به پاپا نگم، حالا بریم توپ و بستنی و بادکنک بخریم. بهزاد رو به من کرد و با خنده گفت: - چه خوش اشتها هم هسـت، راسـت مـیگـن اروپـایی هـا خیلـی پـررو هسـتن، هـا ! همـین یـه پسـر رو داره؟ یاد حرف المیرا درباره همسرهاي فرزین افتادم، خنده ام گرفت. گفتم: - نــه بابــا، دانیــال از زن دوم فرزینــه، مــادر دانیــال یــک فرانســوي دو رگــه اس، پــدرش ایرانــی و مــادرش فرانســوي. پســر بــزرگ فــرزین کــه اســمش مهبــده، امــروز پـیش مادرشــه، بـراي همــین نیست. زن سومش هم که الان شش ماهه قهر کرده و فرانسه مونده! ** @chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم... سوزان اسٺ @chadooriyam
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ همیشه جمعہ ها تورا کنارخود کم داریم چشمان تر از بارش شبنم داریم برگرد بیا که تا نفس تازه کنیم هر روز به تو نیاز مبرم داریم #السلام_علیڪ_یا_بقیه_الله✋ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبح_آدینه_تون_مهدوی 🌼🍃 eitaa.com/chadooriyam
#پروفـــایل 💚✨ eitaa.com/chadooriyam
یہ پیج خیلے خاص براتون آوردیما😍 ڪاراے #نمدے رو دوسدارے؟🙃 هنر دست یہ هنرمنده ها دنبال یہ #هدیہ ے ویژه اے؟🎁••• چوبـے؟ نمدے؟کچے؟ اصلا توچےمیخواے؟😌 طرحش..رنگش..جنسش..{🎨📦} همونو برات میسازیم قیمتشم مناسبِ مناسبہ ها چے از این بهتر ؟♥•° اینم آدرس 🙂 https://instagram.com/9631nafas?igshid=zz8ujxsixydk اینم آیدے براے شما رفقاے جان👇 🌍اینستاگرام ••(9631nafas)•• #جانمونے ☺️
قَلبَـم گِرِفـت دَرتَنِ این شَهـرِ پُرگُناه حالُ هوای جَمع شَهیدانَـم آرزوست... #شهدا♥ #پروفایل|📲| . . . j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
#پروفـــایل 💚✨ eitaa.com/chadooriyam
🌸ختم سوره یس🌸 به نیت ⤵️ :: 🍂تعجیل در ظهور امام زمان و سلامتی ایشان رفع مشکلات ازدواج ها🍃 برای شرکت در ختم به آیدی زیر اعلام کنید که چندمرتبه سوره یس رو میخونید👇 @besmellah786 مهلت تا پایان روز سه شنبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سی_و_ششم - تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی
✨✨✨✨✨✨ بهــزاد بــه قهقهــه افتــاد. موقــع خنــده چقــدر قیافــه دلنشـینی پیـدا مــی کــرد. ناخودگــاه بهــش زل زده بــودم. دلــم بــرایش تنــگ شــده بــود و اکنــون او را ســیر مــی دیــدم. شــادي زایدالوصــفی در وجــودم احســاس مــی کــردم عجیــب بــود تمــام دلخــور ي هــایم را فرامــوش کــرده بــودم . و ایــن از نگــاه مــن چیزي جـز عشـق نبـود! بهـزاد هـم در نگـاه مـن غـرق شـده و بـه فکـر فـرو رفتـه اسـت . گـو یی هـر دو در چشمان یکدیگر گذشته را مرور میکردیم. با صداي اعتراض دانیال هر دو به خود آمدیم. بهزاد چشمکی به من زد و سپس با شیطنت گفت: - من میرم این وروجک را که شاهد ماجراي عشق ما بوده را، سر به نیست کنم. بهزاد دست دانیال را گرفت و از من دور شدند. رفتنشان را نظاره می کردم. نگــاهی بــه آســمان کــردم و گفــتم : «خــدایا یعنــی مــی شــه یــه روزي بهــزاد دســت پســرخودمون رو بگیره؟! یعنی می شه ما دوباره مال هم باشیم!» بـا یــادآوري حــرف علیرضــا کــه مــی گفــت؛ شــاید در ایـن جــدایی مصــلحتی بـوده لبخنــد فاتحانــه اي زدم. گفتم: «چه مصلحتی از ایـن بـالاتر کـه خـدا مـا رو از هـم جـدا کـرد تـا مـزه تلـخ جـدا یی را بکشـیم و قـدر همـدیگر رو بیشـتر بـدونیم. آقـاي دکتـر شـهریاري! ایـن دفعـه بـا عـرض شـرمندگی، حرفـاتون غلط از آب دراومد. هر چند حق داري آخه تا حالا عاشق نبودي بفهمی من چی می گم!» از خوشــحالی در پوســت خــودم نمــی گنجیــدم بــا لبخنــدي بــر لــب بــه طــرف آلاچیــق راه افتــادم. بــا دیـدن رهـام کـه چنـد متـري جلـوتر از مـن بـا دسـتهاي قـلاب شـده بـه درختـی تکیـه داده بـود و مثـل مجسمه بـه مـن خیره شـده بـود خشـکم زد . نمـی دانـم چـه مـدتی آنجـا بـود؟ حرفـا ي مـن و بهـزاد را شـنیده بــود یــا نــه؟ از کــارش عصــبانی شــدم و ســرم را بــه نشــانه تأســف تکــان دادم و بــی توجــه بــه حضورش رفتم. - کبکت خروس می خونه دختر عمو! رهام ول کن نبود باید جوابش را می دادم. با اخم به طرفش برگشتم. - می شه یه خواهشی ازت کنم؟ - شما جون بخواه؟ - اینقدر زاغ سیاه من رو چوب نزن لطفاً! بـدون اینکـه منتظـر جـوابش باشـم از کنـارش گذشــتم کـه خیلـی ناگهـانی دسـتم را گرفـت. عصـبانی شدم و با خشم بهش توپیدم: - چه غلطی می کنی؟ رهام با چشمایی که کینه در آن شعله می کشید به من خیره شد و گفت: - فکر نمی کردم این قدر خر باشی که با یه اشاره دوباره به طرف بهزاد برگردي؟! با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و داد زدم: - به تو مربوط نیست. و به راهم ادامه دادم. دوباره صداش بلند شد. - بیچـاره! پسـره ولـت کـرد و مثـل یـه دسـتمال انـداختت دور، معلـوم نیسـت تـو ایـن چهـار سـال چـه غلطـی مـی کـرده و اصـلاً یـاد تـو هـم نبـوده، اون وقـت تـوي بـیشـعور دوبـاره خـامش شـدي، بـرات متأسـفم سـهیلا! تـو دیگـه اون دختـر مغـروري کـه مـن مـیشـناختم نیسـتی، تـو یـه موجـود حقیــر و بـدبختی کـه نیــاز بـه تــرحم داري، مثـل ســگی مــی مــونی کــه هـر کســی دســت بــروي سـرت بکشــه براش دم تکون می دي! بـا دور شـدنم بقیـه حرفهـایش را دیگـر نمـی شـنیدم، انصـافاً اینبـار حـق بـا رهـام بـود، نبایـد بـه ایـن زودي می پذیرفتم، اما دیگر دیر شده بود. من به او قول داده بودم! حرفاي رهـام دلگیـرم کـرده بـود . از خـودم عصـبانی بـودم . احسـاس مـی کـردم خـودم را جلـو ي بهـزاد کوچک کرده ام. اگر مادر اینجا بود به خاطر رفتارم سرزنشم می کرد. با نزدیک شدن به آلاچیق فرزین نگران به طرفم اومد. - پس دانی کو؟ - من فقط ماشینت رو به آقاي افروز نشون دادم و خودم اونجا نموندم. - نگران نباش فرزین جون، حتماً با پسرم بهزاد رفته بیرون! مادربهزاد بود که فرزین را دلداري می داد. - می شه شماره اش رو بدین مطمئن بشم! از چهره نگران فـرزین خنـده ام گرفـت، بـه دانیـال خیلـی کـم محلـی مـی کـرد بـی خبـري بـرا یش لازم بود! بـالاخره بـا آمـدن بهـزاد و دانیـال بسـاط ناهـار را چیـدیم. بهـزاد کـاملاً خونسـرد و عـادي بـود درسـت عکس من، خیلی معـذب بـودم بـراي همـین بـه نگاهـاي وقـت و بـی وقـت بهـزاد تـوجهی نمـی کـردم. @chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨ تمـام تلاشـم را بکـار مـی گـرفتم تـا نگـاهم بـه بهـزاد نیفتـد دیگـر شـور و هیجـان چنـد لحظـه قبـل را نداشتم. نمی دانـم چـرا؟ بـه خـاطر رهـام کـه از قـول و قـرار مـا خبـر داشـت؟ یـا تـرس از رسـوا شـدن در جمع؟ و شاید تأثیر حرفهاي رهام؟ هر چی بود از نگاه کردن به بهزاد فرار می کردم! بعد از ناهـار رهـام اعـلام کـرد کـه تعـداد ي از دوسـتانش تـا سـاعتی دیگـر بـراي برگـزاري مهمـانی بـه دعــوت او بــه بــاغ مــی آینــد. ایــن برنامــه هــر ســال رهــام بــود . بعــدازظهر ســیزده بــدر عــده اي از دوسـتانش را بــه بــاغ دعــوت مــی کـرد و بسـاط موســیقی و رقــص و کشیدن قلیـان و تختـه بـازي راه می انداختند. همیشه از این مهمانی هـا گریـزان بـودم . یـادم مـی آیـد؛ آن موقـع هـم بـه اصـرارمادرم کـه مـی گفـت : «تـو جـوانی و بایـد خـوش باشـی.» در ایـن مهمـانی هـا شـرکت مـی کـردم. در بعضـی از ایـن پـارتی هـا نـادر سـیگار مـی کشـید و مـن را تهدیـد مـی کـرد کـه بـه مـادر و پـدر چیـزي نگـویم! بعـد از کشـیدن ســیگار، نــادر رفتارهــاي عجیــب و غریــب از خــودش نشــان مــی داد، بــی جهــت مــیخندیــد و سرخوش بـود . حرفهـاي بـی سـر و تـه مـی زد. چنـان رفتارهـا یش غیرمعمـول بـود کـه مـرا بـه وحشـت مــی انــداخت. هــر چنــد بعــدها علــت رفتارهــایش را متوجــه شــدم . نــادر در سـیگارش از حشــیش استفاده مـی کـرد . از آنجـایی کـه از نـادر خیلـی حسـاب مـیبـردم . جـرأت نمـی کـردم چیـزي در ایـن باره به پدر و مادرم بگویم. مـادر سـاده یمـان هـم فکرمـیکـرد یـک جشـن کوچـک اسـت کـه فقـط چنـد تـا جـوان دور هـم جمـع شـدند و خــوش مـی گذراننـد البتـه زیــر نظــر والدینشـان! در حــالی کـه در اکثـر مهمـانی هــا، والــدین میزبانان حضـور نداشـتند ! مـن هـم کـه د یگـر یکسـالی بـود در ا یـن مهمـانی هـا شـرکت نکـرده بـودم و اصــلاً حوصــله نمــی کــردم آنجــا بمــانم و شــاهد نگاههــا ي خیــره پســران و حرکــات جلــف دختــران و دود قلیــان و آهنگهــاي گوشــخراش باشــم و شــاید دلیــل اصــلی بــی رغبتــی ام، زنــدگی در کنــار خـانواده دایـی اسـد بـود کـه رفتـه رفتـه باعـث شـده بـود بعضـی از اخلاقهـا ي آنهـا هـم رو ي مـن تـأثیر گذاشـته و ناخودگـاه از بعضـی چیزهـا کـه قـبلاً راغـب آن بـودم گریـزان و بـه بعضـی چیزهـا علاقمنـد شوم، خسـتگی را بهانـه کـردم و از جمـع بلنـد شـدم کـه بـروم، در آن حـال نگـاهم بـه صـورت متعجـب بهزاد افتاد، لبخند کوچکی تحویلش دادم که از نگاه تیزبین رهام دور نماند و با تمسخر گفت: - بهزاد جون تعجـب نکـن سـهیلاي مـا خیلـی وقتـه قـاطی یـه عـده آدم متحجـر شـده و بـه درگـاه خـدا توبه نموده! بـا حـرف رهـام، بهـزاد و مـن سـرخ شـدیم و بـاز هـم نگاهـاي کنجکـاو و پـر سـؤال حاضـرین و البتـه نگاه خصمانه آنا روي پوست صورتم جولان داد. بــا غــیض نگــاهی بــه رهــام کــردم ظــاهراً از ا ینکــه دیگــران را متوجــه مــا ســاخته بــود خوشــحال بــود . سـپس بـا عـذرخواهی کوتـاهی از جمـع جـدا و بـراي اسـتراحت بـه داخـل یکـی از اتاقهـاي عمـارت بـاغ رفتم، هنوز کاملاً وارد نشدم که صداي موزیک موبایلم خبر از یه پیامک می داد. - چرا رفتی؟ متعجب به شماره ناآشنا نگاه کردم. که دوباره پیامک اومد: - هنگ نکن بهزادم. با دیدن اسمش لبخند زدم و جواب دادم. - از اینجور مهمونیا بدم میاد دوستاي رهام خوب نیستن. - من کنارت بودم عزیزم. واژه عزیزم دلم را قلقک داد. هنوز جواب ندادم دوباره پیام داد. ** @chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم... سوزان اسٺ @chadooriyam
وَ لا تَقرَعنی قارِعَةً یَذهَبُ لَها بَهائی... • و مرا چندان به سختی دچار مکن که بزرگی و سرزندگی ام را از میان ببرد.
🔴 ثبت نام سراسری خادم الشهداء 🔴 🧔🏻 برادران و خواهران 🧕🏻 🔷 مهلت ثبت نام: 🔸از امروز ۲۳ تا ۲۹ آذرماه ۱۳۹۸ ✅ ثبت ‌نام در پایگاه اینترنتی کوله بار 👇🏻👇🏻👇🏻 🔸 khademin.koolebar.ir
هدایت شده از دَردِ،دِل 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|❄️☔️|میدانی؟سَخت تَرین قسمت عاشــق شدن چیست؟ ایݩڪه دلتنگ شَوۍ اَما نَدانند چیست دردت قُوم عاقـل💔 #ماییم‌مجݩـون‌ابـاعبـدݪـلـه /ʝסíꪀ➘🙃 .•°|❥ @harfe_Del135 ✿\°•.
#رفیق‌خ‌ا‌ص... رفیق..!♥️•° مَن هَنوز حَرف دارم بَرات؛ °•دَرد و دِل ڪَم نَمونـده..(: #رفیق‌شهیدم..، #تاخداتنهانمیشودرفت... ___________❁__________ eitaa.com/chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سی_و_نهم تمـام تلاشـم را بکـار مـی گـرفتم تـا نگـاهم بـه بهـزاد نیف
✨✨✨✨✨✨ - منم دارم میرم. باغ بدون تو صفا نداره سیندرلا! مواظب خودت باش دوست دارم. - منم دوست دارم باي! در خلسه شیرین عشق غرق بودم. که تهمینه نجاتم داد. - سهیلا توي اتاقی؟ - آره بیا تو. تهمینه با آن شکم گنده اش در حالی که نفس نفس می زد وارد شد. - رهام چی می گفت؟ - منظورت چیه؟ - خودت رو به اون راه نزن، بین تو و بهزاد هنوز خبریه؟ - نه - دروغ نگو، پس چرا پسره تا فهمید تو توي مهمونی شرکت نمی کنی، بلند شد رفت؟! با تعجب ساختگی گفتم: - واقعاً؟ - آره به خدا، همین الان از همه خداحافظی کرد و رفت. - من چی می دونم میرفتی از خودش میپرسیدي؟ - نمی خواي بگی نگو، اما دستتون براي همه رو شد. براي اینکه ذهن تهمینه را منحرف کنم گفتم: -راستی این نی نی تو کی قراره به دنیا بیاد؟ - بی خود حرفم رو عوض نکن. تهمینه چشماش رو ریز کرده و با شیطنت ادامه داد: - تو بـاغ چیکـارت کـرد کـه از ا یـن رو بـه اون رو شـدي کلـک؟ نـه بـه اون اول کـه محلـش نمـی دادي نه به الانت! صورتم گر گرفت و خندیدم. تهمینه خندید و گفت: - حال رخساره خبر می دهد از سر درون! - نگفتی کی به دنیا میاد؟ - خدا بخواد یه ماه دیگه، کاش منم با تورج و عسل می رفتم خونه. - مگه تورج و عسل رفتند؟ - آره. - عمه چی؟ - نه نرفته با بقیه بزرگترا رفتند بیرون تا جوونها راحت باشند! - چرا آقاي دکتر نیازي نیومد؟ - توکه باباي منو می شناسی از فامیلاي مامانم خوشش نمی آد به ویژه دایی فرخ! - آقا هوشنگ چی؟ - بیچـاره مـادرش مـریض بـود کنـارش مونـد مــن هـم خواسـتم بمـونم، نذاشـت . حـال مـادرش اصــلاً خوب نیست، خدا کنه عمرش به دنیا باشه و نوه ش رو ببینه! بعد دستش رو روي شکمش گذاشت و آهی حسرت بار کشید. هوشــنگ رامــین، شــوهر تهمینــه دکتــر و دانشــجوي دکتــر نیــازي پــدر تهمینــه بــود، مــادرش تــک و تنهــا پســرش را بــا ســختی بــزرگ کــرده بــود و بــه ا ینجــا رســانده بــود، وقتــی هوشــنگ خواســتگاري تهمینـه آمـد هـیچ کـس فکـر نمـی کـرد آقـاي نیـازي بـا آن همـه اعتبـار، دختـرش را بـه پسـر ي بـدون پدر بـا وضـعیت مـالی متوسـط بدهـد امـا دکتـر نیازي بـدون توجـه بـه حـرف دیگـران، مـادر هوشـنگ را شیر زنی میدانسـت کـه بـه خـوبی توانسـته پسـرش را بـا دسـت خـالی و فقـط بـا تـلاش و توکـل بـه خـدا بـه اینجـا برسـاند و ایـن مهتـرین دلیـل ازدواج هوشـنگ و تهمینـه بـود بـه خـاطر همـین افکـار و عقاید دکتر بود که او را دوست داشتم و گاهی آرزو می کردم که کاش چنین پدري داشتم! صحبتمون با تهمینه به درازا کشید وکم کم خواب مهمان چشمانم شد. ** @chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨ وقتی از خواب بلند شـدم دم غـروب بـود و هـوا رو بـه تـاریکی مـی رفـت، بـا د یـدن جـاي خـالی تهمینـه و سکوت مرگبـاري کـه همـه جـا برقـرار بـود ترسـی تمـام وجـودم را فـرا گرفـت . بـا سـرعت خـودم را بــه طبقــه پــایین رســاندم و شــروع کــردم بــه صــدا زدن ولــی کســی جــوابم را نــداد. آب دهــانم را بــه سـختی قـورت دادم. و بـا تـرس و لـرز بـه جاهـاي دیگـر سـرك کشـیدم. اکثـر لوسـرها روشـن بـود ! از فکر اینکه مرا تنها گذاشته و رفته بودند به وحشت افتادم با صداي بلند داد زدم: - تو رو خدا شوخی نکنید. دارم از ترس پس می افتم! آنقدرترسـیده بـودم کـه جـرأت نداشـتم بـه بـاغ بـروم و آنجـا را هـم ببیـنم. ناگهـان صـداي بـاز شـدن در ورودي عمــارت و متعاقــب آن قــدمها یی کــه بــه ســمت پــذ یرایی گــام برمی داشــتند را شــنیدم، دســتم را روي قلــبم گذاشــتم و مثــل مجســمه وســط پــذیرایی ایســتادم و منتظــر بــه در خیــره شــدم. دســتگیره در بــه آرامــی پیچــی خــورد و در بــاز شــد . بــا بازشــدن در، چشــمانم را بســتم و جیــغ هستریکی بلندي کشیدم! - چته دختر، چرا جیغ می کشی؟ با بلند شـدن صـداي رهـام چشـمانم را بـاز کردم و دیـدم با چهـره متعجب نگاهم مـی کنـد نفسـی از روي آسودگی خیال کشیدم. صداي خنده رهام بلند شد میان خنده اش گفت: - قیافه ات مثل میت شده سهیلا! و باز خندید. با خنده اش عصبانی شدم و گفتم: - بس کن دیگه! بقیه کجان؟ - می بینی که همه رفتند، می دونی ساعت چنده؟ با تعجب به ساعتم که هفت شب را نشان می داد نگاه کردم. حدود چهار ساعت خوابیده بودم! نگاهی به رهام کردم و گفتم: - چرا بیدارم نکردین؟ رهــام بــدون اینکــه جــوابم را بدهــد بــا کنجکــاو ي ســرتا پــا یم را دیــد مــی زد! متوجــه شــدم علــت کنجکـاویش نداشـتن شـال روي سـرم اسـت، از ترسـم نـه مـانتو بـه تـنم کـردم و نـه شـالی بـه سـرم، بلـوز آسـتین کوتـاه سـفید بـا شـلوار لـی چسـب و موهـاي مـواج و بلنـدم، باعـث جلـب توجـه رهـام بـه من شده بود. از نوع نگاهش خوشم نیامد. اخم هایم درهم رفت و با سرزنش گفتم: - چرا این جوري نگاه می کنی؟ پوزخندي زد و گفت: - بعـد از یـه مـدتی یـه دل سـیر دارم نگـات مـی کـنم، آخـه یـه چنـد وقتـی غیـر قابـل دسـترس شـدي، حیف این موها نیست که با کیسه گونی می پوشونی؟ دوباره رهام شـروع کـرده بـود، با یـد از تنهـا بـودن بـا رهـام بیشـتر از تنهـا بـودن در بـاغ مـی ترسـیدم، همان دم یاد آیـه آیـه الکرسـی کـه همیشـه زن دایـی بـراي غلبـه بـرتـرس، مـی خوانـد و بـه مـن هـم یاد داده بود افتادم. و زیر لب خواندمش. رهام پوزخند شیطنت آمیزي زد و نزدیکم شد و با تمسخر گفت: - داري ورد می خونی سهیلا جون؟ حتماً از اون حاج آقا و حاجیه خانم یاد گرفتی؟ از این که آن قدر به مـن نزدیک شـده بـود . منزجـر شـدم و گـامی بـه عقـب برداشـتم . رهـام پسـر بـی اخلاقـی بـود . یـک بـار پیشـنهاد ازدواج داده بـود ولـی بـا توجـه بـه اخلاقیـاتش ایـن پیشـنهاد آن قدر از دید مـن احمقانـه بـود کـه خـودش هـم فهمید و دیگـر آن را مطـرح نکـرد . بـه قـول نـادر ، رهـام مـرد زنـدگی نبـود و هـیچگـاه بـه یـک زن در زنـدگی اش بسـنده نمـی کـرد . نمـی دانـم عمـو ي نـادانم پسرش را نمـی شـناخت کـه او را مسـئول بـردن و آوردن مـن کـرده بـود! بـا رفتـنم بـه عقـب لبخنـدي زد و گفت: - می ترسی؟ من همیشه رهام را پسـر ي احمـق مـیدانسـتم و هـیچ احترامـی بـرایش قائـل نبـودم . از نظـر مـن رهـام پســر عقــده اي بــود کــه بــا نــیش و کنایــه هــایش همیشــه ســعی داشــت مــرا خــرد کنــد چــون مثــل دخترهـاي دیگـر بـه او محـل نمـی دادم و ایـن اخلاقـم او را کلافـه مـی کـرد. بـا تحقیـر نگـاهش کـردم و با پوزخند گفتم: - تو؟! - ولی تو می ترسی. - مزخرف نگو! من تو رو اصلاً قاطی آدمها نمی دونم چه به اینکه ازت بترسم. ** @chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨ - میترسی، خب حق هم داري خونه خالی، من و تو تنها! - تو از اینکه من رو آزار بدي لذت می بري نه؟! - بدست آوردن تو براي من کاري نداره از کوره در رفتم و با خشم به او پریدم: - بس کن دیگه هر چی من چیزي نمی گم پرروتر می شه. بــا بلنــد شــدن زنــگ آ یفــون گفــت و گویمــان ناتمــام مانــد. رنــگ رهــام پریــد و متعجــب بــا خــودش زمزمه کرد: «چقدر زود اومد!» و به طرف آیفون رفت... مطمـئن شـدم منتظـر کسـی اسـت و آن شـخص زودتـر از موعـد مقـرر آمـده اسـت، از فکـر ایـن کـه مهمـانش پسـر باشـد قلـبم فـرو ریخـت، امـا بـه خـودم دلـداري دادم: «رهـام همچـین کـاري را بـا مـن نمی کنه هر چند آدم بی اخلاقیه اما بهر حال من ناموسش هستم!» - کیه؟ ... - - همین جاست! شما؟ ... - - چندلحظه. رهام رو به من کرد و با تعجب گفت: - پسرداییته! سپس در حالی که عصبانی شده بود ادامه داد: - این پسرداییت آژانس شخصی تو شده؟! قرار بود بیاد دنبالت؟ا خشکم زد و با ناباوري گفتم: - نه، یعنی نمی دونم! رهام با خشم نگاهم کرد و گفت: - مسخره، من رو دست میندازي؟ بیا باهات کار داره! هنوز بـاورم نمـی شـد . بـا برداشـتن آ یفـون و شـنیدن صـدا ي علیرضـا مطمـئن شـدم کـه خـودش اسـت ! باور کردنی نبود او کجا اینجا کجا؟ بـا تنهـا بـودن مـن و رهـام بـه هـیچ وجـه صـلاح نبـود بـه داخـل بـاغ دعوتشــان کــنم. بنــابراین حتــی یــه تعــارف خشــک و خــالی هــم نکــردم. بـه ســرعت بــه بــالا رفــتم و لباســهایم را پوشــیدم و بــا خوشــحالی پلــه هــا را دو تــا یکــی پــایین آمــدم، قیافــه وارفتــه رهــام کــه سردرگم و کلافه کنـار آ یفـون ایسـتاده و بـه فکـر فرورفتـه بـود، خنـده دار بـود . بـا دیدن مـن خـودش را جمع و جور کرد. موقع خداحافظی، فاتحانه گفتم: - این همون وردي بود که زیر لب خوندم رهام با حرص نگاهم کرد و بدون خداحافظی به طرف آشپزخانه رفت. با دیدن ماشین علیرضا نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی سوار شدم. - سلام شما این جا چیکار می کنین؟ زن دایی با خوشرویی گفت: - سلام، ما هم اینجا اومدیم سیزده بدر! فکر کردي فقط خودت بلدي بري باغ؟ با تعجب گفتم: - واقعاً! دایی از صندلی جلو برگشت به طرف عقب و گفت: - بعـد از اینکـه شـما رفتـین دوسـت علیرضـا زنـگ زد و مـا رو بـه باغشـون کـه همـین اطرافـه دعـوت کرد ما هم که نه باغ داشتیم و نه ویلا و نه جایی مد نظر داشتیم از خدا خواسته قبول کردیم. - چه جوري شد اومدین دنبال من؟ - اونو دیگه از دکترمون بپرس؟ علیرضا نگاهی گذرا از آیینه به من کرد و گفت: - با خودم گفتم؛ شـب کـه قـراره بیاین خونـه مـا، بهتـره شـما هـم مـزاحم اقـوام نشـین، و مـا خودمـون بیایم دنبالتون! در دلـم خندیـدم. منظـور علیرضـا از ایـن جملـه کـه «مـزاحم اقـوام نشـم» ایـن بـود کـه حـق نـداري بـا اون پسراي فامیلتون کـه تـو عـالم هپـروت سـیر مـیکـن تنهـا بیاي خونـه، سـرجات بشـین حتـی شـده بـوق سـگ هـم خـودم میـام دنبالـت و میارمـت! از اینکـه ایـن قـدر بـه فکـر مـن بـود، خوشـحال شـدم. حس برادر بزرگتري برایم داشت. از فکـر ملاقـات فـردا لبخنـد ي گوشـه لـبم نقـش بسـت کـه از چشـم زن دایـی دور نمانـد. بـه خانـه کـه رسیدیم من در حیاط ماندم تا درآوردن وسایل به علیرضا کمک کنم. - شما زحمت نکشین، من خودم میارم. - وسایل زیاده اگه با هم ببریم زودتر تموم میشه. - متشکرم. ببخشید سهیلا خانم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ - بله، بفرمایین؟ ** @chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم... سوزان اسٺ @chadooriyam
#دلانه💞✨ 💓🌸🔗 خوشبخت ترینم وقتی قلبے بہ پاڪے قلبت براے من مے تپہ. . .🖇♡ ___________❁__________ eitaa.com/chadooriyam