eitaa logo
چادرےام♡°
2.9هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
223 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان از بدشانسی من سهرابم کنار صندلی سمیرا نشسته بود تا فهمید هرهر زد زیر خنده یه دفعه آقای رمانپور با اخم گفت:آقای دلیری خبریه؟ -نه استاد معذرت میخوام (خداجون مرسی که حال اینو گرفتی) امروزم با همه تلخی و خوشی هاش تموم شد اومدم سوار ماشینم بشم که سهرابو دیدم -آقای دلیری؟ -سهراب هستم (اِ..؟چه جالب من فکر کردم حافظی) -دلم میخواد فقط یک بار بدون وکیل مدافعت ببینمت اونوقت معنی کاراتو بهت میفهمونم(بچمون یکم زیادی خشنه) همین که اومدم بشینم تو ماشینم اون بید بزرگه(مانی دلیری) جلوم ظاهر شد:کاری داشتید صدام کردید؟ تخس تو چشماش ذل زدم و گفتم:خیر،من با نردبونی مثل شما هیچ کاری ندارم -با صورتی سرخ گفت:ولی الان گفتی آقای دلیری؟ از کوره در رفتم و گفتم:خدایا دقیقا هدفت از خلقت این دوتا برادر روانی چی بوده؟وقتی میگم سهراب میگین به فامیل صداش کنم حالام که فامیلشو صدا کردم میگید به فامیل صدا نزن،تکلیف من چیه دقیقا؟ سهراب:100دور بنویس:سهراب آمد نان اورد (فاطمه و زینب و سمیرام که دیگه نزدیک بود از شدت خنده بشینند رو زمین)(آی ام مودب) یه دفعه اشکان(شوهر زینب)اومد جلوی اون دوتا درخت بیدو گفت:یه بار دیگه خواهرمو مسخره کنی(همیشه بهم میگفت خواهرم)تیکه بزرگت گوشته،اکی؟ یه نگاه عصبانی به فاطی و سمیرا کردمو گفتم:خبرتون میاین یاخودم برم؟ دوتاشون باهم:نه نه شما بفرمایین..سلام به اخوی گرامی هم برسونید تا گفتن اخوی یاد فرید افتادم یعنی بهم گفته بود چهار تو خونه باشم دویدم سمت ماشینو سریع روشنش کردم و رو به سهراب گفتم:منتظر تلافی باش گل پسر مانیم گوش سهرابو گرفت و گفت:بیا بریم امروز تو خونه خیلی باهات کار دارم سمیرا:سهراب میخواد منو برسونه نه سهراب(عین شترمرغا دوتا پلک شترمرغیم زد) -سهراب:نه کی گفته با عجله ماشینو پارک کردمو دویدم تو خونه خدا رو شکر فرید تو حموم و گرنه دعوام میکرد...آخه ساعت4و نیم بود سریع لباسامو تعویض کردم که لعبت(کمک دست مامانم بود)اومد تو -خانوم شما بودین مثل باد اومدید؟ سریع گفتم:نه لعبت جون در دشوری بود خورد بهم... راستی مامان و بابا کجان؟ -رفتن خرید در همین حین داداش گل و خل و چلم اومد دم اتاقم سلام -سلام آقای خواننده آماده ایی بریم؟ گفتم-نه هنوز....نیم ساعت دیگه حاضرم سکوت قلبمو بشکن -الو میترا؟ سلام شیطونک،کجا با این عجله رفتی؟ -هیچی بابا فرید دوباره کنسرت داره باید زود خودمو میرسوندم خونه -خوب الم شنگه ایی به پا کردی امروزا خندیدم میترا:راستی...آقای رمانپور گفت فردا اول وقت بریم تو اتاقش گفتم:کتابخونه دیگه؟ -اوهوم -براچی؟ -حتما مثل ترم پیش میخواد همیار مشاوره بشیم -خدابخیر کنه... مواظب خودت باش کیان جونم،خوش بگذره کنسرت -مرسی عزیزم...خدافظ -خدافظ -خواهر خوشگلم با ناله گفتم:وای دوباره شروع شد فرید:حرف نباشه...بیا موهامو درست کن -20000تومن میگیرم -خوبه دیروز 100000تومن از بابا گرفتیا کیانا:خیلی خب ،سشوار به دست موهاشو حالت دادم به طرف بالا بیا..تموم شد،عوضش فردا شب باید ببریم بیرون -حتما...فعلا بیا کمکم کن لباس چی بپوشم برا کنسرت؟ سریع گفتم:چی میخوای بخونی؟ فرید:سوپرایزیه خیلی خب..به نظرم این لباس چهارخونه یاسیه با کت شلوار مشکیه خیلی بهت میاد،اینم عطرت منم برم آماده شم همین که شالمو سرم کردم صدا داد مامی بلند شد... کیاناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا -خدایا خودمو به خودت سپردم رفتم پایین جانم مامان؟ -بیا -چشم بیا سالادا رو درست کن مامی بخدا کنسرت فرید دیر شد پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشه -آخه لاکام.. فرید:کیانا بریم؟ مامی:نه خیر...اول سالادا رو درست کنه بعد برین در حین سالاد درست کردن از مامی پرسیدم:بابا کوش؟ ماموریته -بازم ماموریت؟20روز نبود که برگشته بودااااا -پلیسیه و هزار دردسر تموم شد مامانم...حالا رخصت میفرمایین؟ خوش بگذره عزیزم...شب دیر نکنیا چشم فعلا ساعت7 رسیدیم طبق معمول ردیف اول دقیقا روبروی جایگاه خواننده جای من بود مجری:و اینک فریده مولایییییییییییییییییییییییییییییییی(گوش نموند برام) جیغ و سوتا بلند شد... نگا کن..چقدر طرفدار داره داداشم همین که اومد رو سن20تا دختر از خود بیخود شدن تا تموم شد از بین طرفداراش با سختی عبور کردم و رفتم پیشش فرید:چطور بود خانومی؟ گفتم:عالی...مثل همیشه آهنگ مورد علاقتو خوندما یه دخترا با طنازی پرسید:آقای مولایی خواهرتونن؟ فرید با بدجنسی:نه خیر،زندگیمه چندتااز دخترا چشم غره رفتنو بعدشم کلا رفتن -فرید،پشت سرمون شایعه درست میکننا -بهتر،آخه تو زندگی منی اجرای
بعدی منو ببخش با صدای بنیامین بهادری...دیگه کل سالن رفته بود رو هوا ولی چون دیر وقت بود مجبور شدیم بیایم بین راه مامی زنگ زد:جانم مامان؟ -سلام عزیزم،بیاین خونه خاله شهلا مامی ببخش من فردا امتحان دارم -فرید تو بیا ا،خالت خیلی سراغتو میگیره فرید:آخه.... مامی:پس منتظرتم فعلا رفتم خونه فردا با لهراسبی امتحان عروض داشتیم،همیشه امتحاناشو سخت میگیره برای همین مثل بچه ی آدم رفتم سر درسام eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان وسط درس خوابم برد - ا ینجا چرا تاریکه...؟اون اون آدما کین - ما رو نمیشناسی؟ بچه ها...این خانوم کوچولو رو بزنینش - با جیغ از خواب پریدم - چیزی شده کیانا؟فرید بود - زبونم بند اومده بود..فکر کنم از جیغ من لعبتم بیدار شده بوذد چون با یه لیوان آب اومد تو اتاقم:بفرمایید خانوم فرید:چی شده خواهری؟خوابمو براش تعریف کردم خواب دیدی عزیزم...الان برات صدقه میندازم دستشو گرفتمو گفتم:میشه نری؟ آره صبح دوشنبه مامان کیانا:نگاشون کن...مثل دوتا فرشته کنار هم خوابیدن لعبت:آخه خانوم دیشب که شما خواب بودین دخترتون خواب خیلی بدی دیده برای همین از آقا فرید خواستن پیششون بمونن -که اینطور -کیانا خانوم؟دخترکم؟دانشگاهت دیر میشه ها با صدای خواب آلودی گفتم:ساعت چنده؟ -5صبح با دیدن فرید لبخندی زدم مامان:میشه بگی چه خوابی دیدی؟وقتی براش تعریف کردم گفت: -امروز با یکی دعوات میشه -گفتم:با کی؟ —مواظب باش دخترم،به حرف هیچ کس گوش نده خب؟ -چشم بعد از نماز و صبحانه آماده ی رفتن شدم که فریدم اومد -سلام خواهری -سلام داداش ،مامان خدافظ هنوز هفتم نشده فرید:منم میام صبر کن کار دارم فرید همینکه ماشینو روشن کردم فرید از پنجره ماشین پرید تو ماشین -فریددددددددددددد؟خب با ماشین خودت برو فرید:همین امروزو میخوام با خواهرم برم خندیدم و با گفتن از دست تو داداشی راه افتادیم -صدا و سیمای ناحیه3اصفهان رسیدیم..بفرمایین فرید:مرسی کیانا،این شاخه گلم برا شما🌹🌹 (فرید در واقع خواننده اهنگ های درخواستی تو رادیو هم بود) ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان سریع خودمو رسوندم دانشگاه ماشینمو تو پارکینک دانشگاه پارک کردم،مقنعمو کشیدم جلو و ریلکش از جلوی حراست رد شدم -کیانا اومدی؟ علیک سلام...منم خوبم -سلام عخشم خوبی خوشی سلامتی آقاتون خوبن با ناز گفتم:ایشونم خوبن،سلامتون میرسونن فاطمه:میترا،کیانا کلاسمون 157 روبه میترا گفتم:بریم پیش رمانپور؟👀 میترا:الان؟ گفتم:آره دیگه هنوز یه ساعتی تا شروع کلاس وقت داریم -باشه...فاطی میای؟ فاطمه:نه در زدیم و وارد شدیم -سلام حاجاقا -به به کیانا خانوم و خانوم احمدی تخس گفتم:استاد شما همیشه دوست دارین منو در حال لبو شدن ببینین؟ استاد با خنده:خانوم احمدی به نظرتون من کیانا خانومو اذیت کردم؟ میترا یه اخمی کرد و گفت:اما به این لباسی که پوشیدید(لباس روحانیت)بهش نمیاد اسم کوچیکشو صدا بزنید... حاجی خودشو جمع و جور کرد(راستشو بخواین خودمم ناراحت شدم...بالا خره اون 8سال از ما بزرگتره...) بعد از لحظاتی استاد گفت:میتونید بشینید و بعد ادامه داد:راستش اول میخواستم به خانوم مولایی بگم (بعد یه نگاه شیطانی به میترا انداخت و گفت)اما میبینم شما با این حرفتون اعلام آمادگی کردید(میترا فاتحت خوندس...) میترا با لکنت گفت:چه....کاری..؟ به کتابخونه ی عظیم رو به روش اشاره کرد و گفت:این کتابا رو میبینید؟ این کتابا رو طبق موضوع خودشون بذارید سر جاشون(من یقرا الفاتحة مع الصلوات...) و اما شما خانوم مولایی۰با لحن سنگینی گفت)شما این لیستو میگیرید و میرید کلاسهای مربوطه و اسامی که داخلش نوشته شده رو میگین بیان به دفتر من بعدش رو به میترا کرد و گفت:اعتراضی دارید خانوم احمدی؟ میترام کم نیورد و گفت:نه اصلا استاد:بسم الله ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام‌صادق(ع)فرمودند: گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد كه درشب نمازشب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و قصدش اجرِ نماز شب را ثبت میفرمايد و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد 📚ميزان‌الحكمة؛ج۱۰،ص۲۸۰ http://eitaa.com/chadooriyam
🌹 عزت از آن خداست 🌹 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: [ اگر از من تعریف کردند و گفتند «مالک اشتر» و من باورم شد؛ سقوط می‌کنم، اما اگر در درون خودم ذلیل شدم خداوند مرا بزرگ می‌گرداند.] این تواضع است✅ آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): [در روایت آمده است که هرکس تواضع کند خداوند او را بالا میبرد و هر کس تکبر کنند خداوند او را بر زمین می زند.] ‌‌ 👇💙💛 http://eitaa.com/chadooriyam
🔸خودتان را حساب كنيد، 🔸از بدى ها استغفار كنيد 🔸و از خوبى ها حمد كنيد، 🔸كه محاسبه، مراقبه مى آورد 🔸و مراقبه، حضور و حضور، فتوح به دنبال دارد.🌺 🌿علامه حسن زاده املی 👇💙💛 http://eitaa.com/chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خیلی مهم حتما ببینید✌️ 🔺 انتقام سخت یعنی آمریکایی نفرستیم تو ! 💠
🌱🕊 🍃🌸🍃🌸 ✍تا به حال به آپارتمان دقت کردی سقف زندگیه یکی، کف زندگی دیگریست!!!! دنیا به طور شگفت آوری شبیه یک آپارتمان است ؛ سقف آرزو های یکی، کف آرزو های دیگریست... چارلی چاپلین میگه: آدم خوبــــــــــی باش ولی وقتت رو برای اثباتش به دیگران تلف نکن .... ! همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن , نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای " من " همانم که دیده ای نه آنکه شنیده ای.......!
هدایت شده از 
_____________________🌸✨🍃 🍃🔹جملاتی که حال ما را خوب میکند 🍃🔸 eitaa.com/joinchat/2038169634C6c7e4e631b •|🌿
🏴 ✨اندازه ټـمام نفس هاے خسټہ‌اټ.. ✨مادر بہ من نفس بده ټا نوڪرے ڪنم.. 💔 🌹 🌹 eitaa.com/chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم رب العشق✨ رمان زیبای مخاطب خاص مغرور برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان تخس تو چشمای حاجاقا ذل زدمو گفتم:حاجی احیانا نسکافه ایی؛کاپوچینویی چیزی میل ندارین؟تو رو خدا اگه یه وقت پشتی یا پتویی هم احتیاج دارین بگین اصلااااااا تعارف نکنید استاد خندید و گفت:تا تو باشی دیگه به بچه ها نگی رمانپور همسر داره با لب و لوچه ی آویزون خواستم برم که دیدم میترا عین جلادا داره نیگام میکنه میترا:کیانا خانووووووم من بعدا حساب شما رو میرسم شکلکی براش دراوردم و فرار کردم طبق دستور حاجاقا رفتم دم کلاسا و بچه ها رو صدا زدم تا رسیدم به کلاسی که ساعت بعد کلاس داشتیم... -ا مای گاااااد فاطی و زینبم که گفته رفتم وسط کلاس و گفتم:اینایی که میگم برن اتاق مشاور پیش استاد رمانپور :خانم ها:فاطمه حجازی،زینب حاج طالبی؛هاجر فهیمه نگار(حسش نبود فامیلاشونو بگم) آقایان:شایان حکمت،حمید حق طلب،نوید فدوی و(با بدجنسی گفتم:آقایان دوقلوی بداخلاق) خودشونم خندشون گرفته بودولی من اصلا نگاهشون نکردم برگشتم به کتابخونه و داد زدم :میتراااااااااااااااااااااااااااااااااا زنده ایییی ان شاء الله یا حلواتو درست کنم؟ میترام داد زد:تا کفنت نکنم حلوامو نمیدم (ببخشین اینا یکم زیادی راحتن) -بیام کمک؟ میترا:اگه دلت کتک میخواد نیا خداروشکر پنج دقیقه قبل از شروع کلاس تموم شد و گرنه استاد راهمون نمیداد استاد لهراسبی همونجور که انتظار داشتیم امتحان گرفت تا استاد رفت رو کردم به اکیپمونو گفتم:دوستان بریم بستنی بگیریم؟ فاطی:دلبندم آخه تو زمستون؟ -میچسبه بیاین بریم -بزن بریم -سلام حاجی حاجی-سلام به دخترای گلم -5تا آیس پک کاکائویی چقدر میشه -30تومن بابا حساب کردمو رفتیم پیش بچه ها بیاین بچه ها همه شون باهم:اوممم چه خوشمزه س کیان -مرگ و کیان میدونستم میچسبه -خانومی...به ما نمیدی؟ سهراب بود...دوباره شیطون شده بود رومو کردم اونطرف سهراب:منم بستنی میخوااااام سکوت کردم -حالا ما دیروز یه چیزی گفتیم شما که نازک نارنجی نبودیییییی سکوت -کیانا -اسم منو به زبون نیار آقای دلیری -به خاطر منه؟ باز این درخت بید اومد با عصبانیت رو به مانی گفتم:نذار این آیس پک رو بخوابونم تو صورتت جناب دلیری مانی:جرات داری eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان مانی:فکر نکنم این موش کوچولو جرات درافتادن با گربه رو داشته باشه منم نامردی نکردمو محتویات آیس پک رو با شدت هر چه تمام تر کوبوندم تو صورتش یعنی چهرش دیدنی شده بوداااا بچه ها خیلی ترسیده بودن سهرابم داشت میخندید مانی یه سنگ برداشت و دوید دنبالم میتونم ادعا کنم سه دور کامل این حیاط300متری دانشگاه رو دویدیم رفتم رو پشت بوم میدونید؟از اینکه با پسرا دعوا کنم باکی نداشتم ولی مشکل از اونجا شروع شد که مانی رو گمش کردم به هر طرف نگاه میکردم نبود از پشت بوم اومدم بیام پایین که... مانی با اون چهره ی ترسناکش پیداش شد هر چی من عقب تر میرفتم اون جلوتر میومد(خود کشی کامل) -کیاناااااااااااااااااااااا صدای فریاد و جیغای فاطی و زینب و سمیرا بود دوتا عرض شونه مو گرفت و تو چشمام نفوذ کرد و با لحن وحشتناکی گفت:یه قدم تا سقوطت فاصله نداری...سعی کن با من شوخی نکنی خانوم کوچولو و گرنه بدجوری تلافیشو میبینی رفتم پایین...هنوز مات و مبهوت بودم -کیانا...کیانا حالت خوبه؟ دختر داشتی خودتو به کشتن میدادی (پس تعبیر خوابی که مامان گفت این بود...؟) آهسته گفتم:چند دقیقه تا شروع کلاس بعدی مونده؟ فاطمه:15دقیقه..چطور؟ -میخوام برم پیش مشاور سمیرا:رمانپور -آره..نه...میرم کتابخونه..اونجا بهتره شیما:کیانا حالت خوبه؟صورتت عین گچ شده ..برم آب قند بیارم واست بچه ها میشه تنهام بذارید؟ میترا:بچه ها بیاین بریم..احتیاج به تنهایی داره رفتم تو کتابخونه آرووم گفتم:حاجی اجازه هست؟ -بفرمایید خانوم مولایی رفتم یه گوشه نشستم و بلند گفتم:تا حالا یه پسر اینجوری خوردم نکرده بود..مگه..مگه من چیکارش کرده بودم؟شاید نباید با سهراب اینقدر صمیمی میشدم.. با لحن بمی گفت:کیانا خانوم...حالت خوبه؟صورتت مث گچ شده سرمو گذاشتم رو میز و خودمو خالی کردم..چند لحظه بعد صدای هق هقم بود که سکوت کتابخونه رو میشکست -چی شده؟(با نگرانی)دختر تو که اول صبحیه شاد و سر حال بودی؛از حرفا من ناراحت شدی؟معذرت میخوام با هق هق گفتم:حاجی...یه غمی رو دلم سنگینی میکنه...بدجوریم سنگینی میکنه -بگو..میشنوم -یکی..خوردم کرده..خیلی راحت غرورمو خورد کرد ...بهم دست زد..میخواست منو پرتم کنه پایین ..تهدیدم کرد(از همونجا هم میشد دستای مشت شده ی حاجی رو دید) شما که منو سهرابو میشناسین؟عین...خواهر...برادریم اونوقت آقآاااا اومده میگه:با برادر من اینکارو نکن و... دستمالی بهم داد و گفت:گریه نکن عزیزم...(لرزیدم..عزیزم..؟خدایا چرا اینهمه شوک...؟) -نمیتونم..من... در با صدای بلندی باز شد.سهراب بود مثل این بچه های بی پناه پشت حاجی پناه گرفتم حاجی در اوج عصبانیت:چیکارش داری؟ سهراب:میشه چندلحظه باهاش حرف بزنم؟ -خیر سهراب:خواهش میکنم استاد آیا حجت الاسلام رمانپور به سهراب اجازه میده که با کیانایی که بهش پناه آورده حرف بزنه؟ ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
رمان حاجاقا:پس در حضور من حرف بزنید سهراب:باشه حاجی نشستیم -کیانا من معذرت میخوام (اشکام سرازیر شد..) سهراب با لحن غمگینی گفت:تقصیر منه...اگه از همون روز اول رابطه خواهر برادریمونو بهش گفته بودم امروز اینکارو باهات نمیکرد بی توجه به نگاه های مضطر حاجی داد زدم:میدونییییییی میخواست منو بندازه پایین...میفهمی سهراب...؟ سرمو گذاشتم رو میز -کیانا گریه نکن ...خواهش میکنم..داری داغونم میکنی با اشکات استاد شما یه چیزی بگین حاجی:من حق رو به کیانا میدم سهراب :کیانا سرتو بلند کن میخوام یه رازی رو بهت بگم تو چشماش نگاه کردم که حاجی زیر لب گفت:نگاش کن چه به روزش آورده...چشماش از گریه پف کرده و قرمز شده (به نظر شمام حاجاقا مشکوک میزنه؟؟؟) سهراب:کیانا....مانی..به خاطر شغلشه که اینقدر خشنه و کاش میفهمیدم شغل مانی چیه تا....(خانوم خودتو کنترل کن داری ماجرا رو لو میدیااا) با پرخاشگری گفتم:به من چه ربطی داره که داداشتوون چیکارن مگه من بهش گفتم بره اینکاره شه؟چرا همه عقده هاشو سر من خالی میکنه؟ (بچه ها حال کیانا خوب نیس چرت و پرت میگه؛شغل مانی یه شغل خطرناکه) سهراب (دقیقا اینجوری):شما به خانومی خودت ببخش تخس تو چشماش ذل زدمو گفتم:نه سهراب،به جون خودم قسم تا وقتی نگه معذرت میخوام یه کلمه م باهات حرف نمیزنم که هیچچچ تو جفت چشماتم نیگا نمیکنم سهراب(با ناباوری):کیانااا بغض زده گفتم:آره سهراب،من اهل انتقام نبودم ولی امروز شدم چون اون بلا رو سرم آورد چون غرور دخترونمو شکست و رفتم به سمت آبخوری چندتا آب به صورتم زدم و رفتم تو سالن ورزش دانشگاه خداروشکر تازه داشتن معرفی میکردن هم دیگه رو با صدای گرفته به فاطی گفتم :استاد ایرانی که نفهمید من نیستم؟؟ فاطی:بهتر شدی کیانا؟ -اوهوم زینب:نه بابا تازه داشتیم خودمونو معرفی میکردیمخ -آقای ایرانیییی(با لفظ پسرعمه زا خوانده شود) استاد:بلهههه -میشه یه لحظه تشریف بیارین؟ -البته؛بچه ها شما خودتونو گرم کنین تا من بیام سمیرا رو به شیما:عخشم بیا گرمت کنم هدیه:خدایا...شفا نمیدی که فاطی:رمانپوره؟ یه نگاه انداختمو گفتم:آره شیما:چی بهش گفتی کیان؟ -زهر شترمرغو کیان من چیزی نگفتم خودم براش برنامه دارم زینب:من یقرا الفاتحة مع الصلوات دخترا با جدیت:اللهم صل علی محمد و آل محمد تو دلم گفتم:خدایا اینا دانشجوئن یا بچه دبستانی آن طرف ماجرا به روایت گوشای تیز نویسنده: رمانپور:مثل اینکه..... ایرانی:که اینطور.. رمانپور:حالا اگه میشه یه مسابقه بذارین تا خانوم مولایی....(دقیقا همه متوجه شدن گفتگو اینارو) زمانی:خب بچه ها من همیشه جلسه اول رو با یه مسابقه شروع میکنم مسابقه برای زور آزمایی دخترا و پسرا خب شماره ی 17و25تشریف بیارن فاطی رو به زینب:به اشکان بگو فردا تشیع جنازه دلیری هاس زینب:حقشونه مانی با خودش زمزمه کرد:نگاش کن...چقدر چشماش پف کرده -مانی با توئه استاد برو دیگه -مانی:چی؟مننننن؟ -آره؛نه با عمه نادیاسبرو رفتیم جلو استاد -خب یار کشی کنید کیانا:فاطی زینب و کل دخترا مانی:کل پسرا(این دیگه خعلی بیحاله ها) استاد:مسابقه دوران مهدکودک و دبستانتون...طناب کشی رو به استاد گفتم:استاد میشه مشورت کنیم؟ -البته رو به اکیپمون گفتم:اگه بردیم همگی پیتزا مهمون من همه دخترا:ما پشتیم تا آخرین قطره خون..(یه لحظه فکر کردم جنگه) فاطمه:ببینید دوستان خل و چلم فکر کنید داریدعشقاتونو بغل میکنید بعد اونا هی میخوان فرار کنن(یه امر محال)چه جوری میگیریشون؟همونکارو بکنید 1..2..3-یاعلی صدای یاعلی مدد ازمون بلند شد سهراب:بازی بدون شرط؟؟؟ میترا:راست میگه کیانا شرط بذار با نفوذ زیاد بهش(مانی) نگاه کردم و گفتم:اگه من بردم فاتحت خوندس نیشخندی زد و گفت:کی دیده جوجه ها ببرن؟ بعد ادامه داد:باشه قبول..اما اگه من بردم باید 19دور کولی بدی بهم اونم دور حیاط شیما:اُه اُه اوضاع خطرناکه با سوت استاد مسابقه شروع شد وسط بازے میترا داد میزد:بچه ها عشقاتون و بچه هام محکمتر میکشیدن استاد ایرانی هم شاهد این بازے بود و صد البته حاجاقا رمانپور... سهراب:عجب نیرویی دارناااا مانے:عشقاتون؟عشقاشون کیان؟ شایان:عشق زینب خانوم که منم زیر لب گفتم:بچه ها یه یاعلے بگیم و شکستشون بدیم ۱...۲...۳یاعلے افتادند رو زمین لبخندے پیروزمندانه و صد البته شیطانی زدمو گفتم:آخے.آقاے مانے دلیرے الوعده وفا استاد ایرانی کف زنان اومد جلو و گفت:فکر نمیکردم از پسرا ببرید گفتم:آتش خشم خیلی کارا میکنه استاد -استاد:امیدوارم هیچ وقتح دیگه گرفتارش نشید رو به دوتا از آقایون کردمو گفتم:بچه ها آقا گربهه رو بگیرین ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃 (عج)❤️
☀️ ☀️ 💎پیامبراکرم‌صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌فرمود: 💚همانا فاطمـه پاره تن من است و او روشنایی چشمانم و میوه قلب من است، آنچه او را بیازارد مرا آزار می‌دهد و آنچه او را خوشحال کند مرا خوشحال می‌کند. 📒بحار الانوار، ج 43، ص 24 eitaa.com/chadooriyam
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پنجشنبه بهمن ماه و یاد در گذشتگان😔 ❄️ اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ❄️ 🙏 التماس دعا 🙏 🕯پنجشنبه‌ها... دلمان گرم به خاطره پدرهایی که نیستند، مادرهایی که رفته اند، به یاد آن عشق های بار بسته💔😔 فاتحه‌ای ره توشه می‌کنیم🙏 و 🖤 ________🌸✨🍃 🍃🔹جملاتی که حال ما را خوب میکند 🍃🔸 @haleh_khub