❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پنجاه_و_چهارم - من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون ب
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
- بله، چقدر هم خوش خوراك بـودن . تمـوم شـد . مـن دیگـه بایـد بـرم چنـد هفتـه ای کـه دنبـال خـانم بـودم و حسـابی از کـار و زنـدگی افتـادم. کـاراي شـرکت عقـب افتـاده و بابـا حسـابی شـاکی شـده! مـیخواي برسونمت؟
- نه کلاس دارم تو برو به سلامت.
- خیلی ماهی عزیزم. باي!
بهزاد رفـت و مـن کـه تـا بعـدازظهر کـلاس داشـتم مجبورشـدم بـدون حضـور المیـرا بـه کنجکـاو ي بـی پایان بچه ها در مورد بهزاد پاسخ بدهم.
در تمـام مسـیر دانشـگاه تـا خانـه دایـی بـا خـودم فکـر مـی کـردم. آیـا مـن واقعـاً عـوض شـده بـودم؟
نماز خواندنم یکی از همین تغییرات بود.
تنهـا 10 روزي بـود کـه نمـاز مـی خوانـدم. اوایـل بـرایم سـخت بـود امـا وقتـی علیرضـا کتـاب فلسـفه نماز را به من داد علاقه ام بیشتر شده بود و سعی داشتم حتماً نمازم را به جا بیاورم. آشـنایی بـا پیشـوایان دینـی هـم نقطـه عطفـی در زنـدگی ام بـود. کـه بـاز هـم پسـردایی بـا دادن چنـد کتـاب بـه مـن کمـک شـایانی بـه تغییـر افکـارم در مـورد آنهـا کـرد. از جملـه ایـن کتابهـا؛ نهـج البلاغـه کــه ســخنان امــام علــی بــود. و کتــاب مغــز متفکــر شــیعه کــه چنـدین دانشــمند غربــی دربــاره هــوش سرشار امام جعفـرصادق (ع) تـألیـف کـرده بودنـد . وقتـی اولین بـار کتـاب نهـج البلاغـه امـام علـی را خوانـدم از زیبــایی کلمــات ایشــان شــگفت زده شــدم و ســخنان بســیاري از بزرگــان و متفکــران غربــی را کپــی از سخنان آن امام دانستم. در نظـر خانواده هـایی ماننـد بهـزاد هـر چیـز کـه مـارك غـرب روي آن مـی خـورد نشـانه انتهـاي تمـدن و کلاس بود و هر چه کـه مربـوط بـه دین اسـلام و مسـلمانان بـود نشـانه عقـب مانـدگی بـود . در حـالی کــه در کتــاب مغــز متفکــر شــیعه بســیاري از نظریــات امــام صــادق(ع) دربــاره نــور، زمــان، ســتارها و بسیاري از چیزها بعدها پایه گذار بسیاري از اختراعات و ابداعات و نظریات شده بود.
وارد خانــه شــدم . زن دایــی پکــر و گرفتــه رو ي مبــل نشســته و بــه فکــر فــرو رفتــه بــود . چنــان در افکارش غرق بود که حتی متوجه حضورم نشد.
- سلام زن دایی جون!
با صداي من، زن دایی سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. به تلخی لبخند زد و گفت:
- سلام دخترم! کی اومدي؟
- همین الان، شما آن قدر تو فکر بودي که متوجه من نشدي!
آهی کشید و گفت:
- ببخشید حواسم نبود.
از رفتار زن دایی نگران شدم تاکنون او را تا این حد ناراحت ندیده بودم.
- چیزي شده زن دایی جون!
- نه مادر کمی بی حوصله ام.
براي اینکه او را سرحال بیاورم به شوخی گفتم:
- چند تا؟
- چی چند تا؟
- چند تا از کشتیاتون غرق شده؟
- ولم کن سهیلا حوصله ندارم!
بــراي اینکــه از مــاجرا ســر دربیــاورم بــه دنبــالش بــه آشــپزخانه رفــتم . امــا او آنقــدر دمــغ بــود کــه پشـیمان شـدم و تـرجیح دادم تنهـایش گذاشـته و بـه اتـاقم بـروم . تمـام مـدتی کـه در اتـاقم بـه سـرمیبردم به این فکر می کردم که چگونه مسئله خواستگاري بهزاد را با آنها در میان بگذارم.
تصمیم گرفتم به بهانـه کمـک بـه زن دایـی بـرا ي تهیـه شـام ابتـدا بـا او صـحبت کـنم . بـه همـین منظـور از اتـاقم خـارج شـدم هنـوز بـه پلـه ي اول نرسـیده بـودم کـه صـداي دایـی و علیرضـا و زن دایـی را کـه آهسته با یکدیگر مشغول گفت وگو بودند را شنیدم.
زن دایی:
- والا چی بگم آنقدر دست دست کردي که ازدواج کرد.
حدسم درست بود مونا ازدواج کرده بود. صداي گرفته علیرضا بلند شد:
- کی زنگ زدند؟
زن دایی:
- بعد از ظهر، قبل از اینکه سهیلا بیاد!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_ششم
علیرضا:
- یعنی تمومه؟
زن دایی:
- ایـن جـور کـه مـادره مـی گفـت؛ پسـرش بـا سـهیلا چنـد سـاعت قبـل صـحبت کـرده، سـهیلا موافقـه براي همین رضایت داده بیان خواستگاري!
با شنیدن اسمم از زبان زن دایی خشکم زد. آنها در مورد من صحبت می کردند.
علیرضا:
- یه روزِ راضی شده؟
زن دایی:
- نه، مثل اینکه خیلی وقته با هم حرف میزنن، امروز راضی شده!
دایی:
- سهیلا کار خوبی نکرده که به ما چیزي نگفته، حالا چرا اینقدر عجله دارن؟
زن دایی:
- پسرش عجله داره، دو سال قبـل کـه نـامزدیش بـا سـهیلا بـه هـم خـورده، ترسـیده مـی خـواد زودتـر عقد کنن.
دایی با گله گفت:
- چند ماه این دخترِ مثل دسته گل جلوي چشماته، می خواستی؛ زودتر می گفتی!
باورم نشد یعنی علیرضا از من خوشش می آمده؟ پس چرا رفتارهایش چیزي نشان نمی داد؟
علیرضا:
- من بهش علاقـه دارم امـا از احسـاس سـهیلا هیچـی نمـی دونـم . فکـر ... فکـر نمـیکـردم این جـوري بشه. اصلاً این پسرِ چطور سر و کله اش پیدا شد؟!
زن دایی:
- برم باهاش حرف بزنم؟ شاید اونم تو رو دوست داره از حیا چیزي بروز نمی ده؟
دایی:
- قســمت نیســت زن، دل ایــن دختــر هنــوز بــا اون پســرِ بــوده، د یـدي حلقــه اش هنــوز تــو انگشــتش بود!
علیرضا:
- می دونستم فاصله مـن و سـهیلا خیلـی زیـاده بـرا ي همـین هیچ وقـت پـا پـیش نذاشـتم . صـبر کـردم، مـی خواسـتم بـدونم اخلاق یـاتش چطوریـه، از نظـر فکـر و اعتقـاد بـه هـم مـی خـوریم یـا نـه، مـی تـونیم
بعـدها بـا هـم کنـار بیایم یـا نـه، در ثـانی دوسـت داشـتم ا ین علاقـه دو طرفـه باشـه و اون هـم بـه مـن علاقه پیـدا کنـه امـا نشـد . یعنـی مـن راهـش رو بلـد نبـودم، مـن مثـل پسـرا ي دیگـه نمـی تونسـتم ادا ي عاشق هـا را بـاز ي کـنم بـه جـا یی اینکـه اون رو بـه سـمت خـودم بکشـونم بـا حرفـام باعـث دلخـور یش می شدم می خواستم ابـرو را درسـت کـنم چشـم رو کـور مـی کـردم البتـه کسـی کـه بـا هـیچ زنـی جـز مــادرش برخــورد نداشــته باشــه بهتــر از ایــن هــم نمــی شــه، حــالا کــه بــه اون پســر علاقــه داره مــن مزاحم خوشـبختیش نمـیشـم امیــــ ... امیـدوارم. خوشـبخت بشـه شـما هـم هیچـی بهـش نگـین مــــ ...مـن...
علیرضا با صداي لرزانی. آشپزخانه را ترك کرد.
- اسد آقا برو با سهیلا حرف بزن!
دایی معترضانه گفت:
- بـرم چــی بگـم؟ بگــم پسـر مــن بـا ســی و دو سـال ســن خـودش عرضــه نداشـت بیــاد خواســتگاري باباش را فرستاد!
زن دایــی و دایــی هنــوز مشــغول صــحبت بودنــد . دیگــر تحمــل شــنیدن حرفهایشــان را نداشــتم و بــه اتاقم پناه بردم.
هنـوز در شـوك بـودم. بـاور نمـی کـردم چیزهـایی را کـه شـنیده بـودم. علیرضـا واقعـاً بـه مـن علاقـه داشت؟ اگر علیرضـا مـی فهمیـد از سـر دلسـوز ي بـا بهـزاد ازدواج مـی کـنم چـه مـی کـرد؟ ا ین وسـط
تکلیف مـن چـه بـود؟ مـن بـا کـدام یک خوشـبخت مـی شـدم؟ خواسـتگارانم؛ مردانـی از دو سـنخ کـاملاً متفـاوت بـا عقایـد و رفتارهـاي متضـاد بودنـد. بطـوري کـه از دیـد مـن آن دو حتـی سـر سـوزنی نمـی توانســتد درمســئله اي بــه توافــق برســند و بــا هــم کنــار بیاینــد. روحیــات مــن بــه کــدام یک نزدیکتــر بود؟
علیرضـایی کـه بـرایش احتـرام قائـل بـودم و مـی توانسـتم بـه راحتـی بـه او تکیـه کـنم یـا بهـزادي کـه دوستش داشتم اما مورد اعتمادم نبود.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
بهــزادي کــه ثروتمنــد بــود و مــیتوانســت بــه راحتــی زنــدگی پــر زرق و بــرق گذشــته ام را بــرا یم فـراهم کنـد؟ یـا علیرضـایی کـه بـا دسـت خـالی خـودش را بـه یکـی از بهتـرین درجـات علمـی رسـانده
بود و آینده ي درخشانی داشت اما در حال حاضر سرمایه اي نداشت.
سـکوت بـی سـابقه اي در سـر سـفره شـام بـه وجـود آمـده بـود . علیرضـا نبـود، دایـی و زن دایـی هـم کسل و بی حوصله تر از آن بودند که تمایلی به شکستن آن داشته باشند.
بــا بلنــد شـدن ناگهــانی صــداي زنــگ موبــایلم هــر دو نگاهشــان بــه مــن معطــوف شــد . شــماره بهــزاد روي صـفحه مـانیتور خـود نمـایی مـی کـرد جـرأت نداشـتم جـواب بـدهم. خجالـت مـی کشـیدم، حـس آدمــی را داشــتم کــه بــه عزیــزانش خیانــت کــرده اســت. بــا قطــع شــدن صــدا ي زنــگ نفــس راحتــی کشیدم.
دایی لبخند کوچکی زد و گفت:
- چرا جوابش را ندادي؟ بنده ي خدا زنگ زده صداي تو را بشنوه!
موبایلم را خاموش کردم نمی دانم چرا در آن لحظه تمایلی نداشتم با بهزاد حرف بزنم!
****
از خواب بلنـد شـدم از تشـنگی زیـاد گلـو یم مـی سـوخت . نگـاهی بـه پـارچ خـالی کـردم. بـا خسـتگی از تخت پایین آمـدم . بـا نبـود علیرضـا لزومـی نمـی دیـدم. لباسـها ي خـوابم را عـوض کـنم و بـا همانهـا بـه طبقــه پــایین و یــک راســت بــه آشــپزخانه رفــتم. خانــه در ســکوت مطلــق بــود . آشــپزخانه بــا لامــپ هـالوژنی سـبز رنگـی بـا نـور ضـعیفی روشـن بـود. بـه طـرف یخچـال رفـتم. امـا احسـاس کـردم فـرد دیگــري هــم در آشــپزخانه حضــور دارد . آب دهــانم را قــورت دادم و بــا تــرس بــه طــرف راهــرو ي کـوچکی کـه در انتهـاي آشـپزخانه قـرار داشـت رفـتم درکمـال تعجـب علیرضـا را دیـدم بـه شـوفاژ لـم داده و غرق در مطالعه بود.
نمی دانم کـی بـه خانـه بازگشـته بـود؟ ناگهـان متوجـه لباسـها ي نـاجورم شـدم . تـاپ سـفید بـا شـلوارك قرمــز ! لــبم را گــاز گــرفتم و تصــمیم گــرفتم قبـل از اینکـه متوجـه مـن شـود آنجـا را بـه آرامـی تـرك کـنم. امـا دیگـر دیـر شـده بـود چـون خیلـی
ناگهـا نی سـرش را بـالا کـرد و متوجـه حضـورم شـد دیگـر کـار از کـار گذشـته بـود. جیـغ کـوچکی زدم و گفتم:
- تو رو خدا چشماتون رو ببندین!
علیرضا که از این صحنه آنقدر گیج و شوکه شده بود دستپاچه گفت:
- چشم چشم چشم.
- خب حالا برید بیرون دیگه!
با چشمان بسته بلند شد و دستش را به دیوار گرفت با من من گفت:
- نمی تونم این جوري برم بیرون می شه راهنمایی کنید؟
- باشه من راهنمایتون می کنم!
- اول راســت بریــد نــه نــه اون جــا میــز... افتــادن صــندلی و متعاقــب آن ســر خــوردن علیرضــا و ولــو شــدنش کــف آشــپزخانه و البتــه شکســتن گلــدان کر یســتال روي میــز صــداي ناهنجــاري را تولیــد کرد.
- آخ...
با نگرانی گفتم:
- علیرضا خان طوریتون شد؟
بیچـاره چشــمانش هنــوز بسـته بـود ! هنــوز جـوابم را نــداده بــود کـه یکــی از چــراغ هـا روشــن شــد و سـپس زن دایـی سراسـیمه بـا چهـره خـواب آلـود و چشــمانی نیمـه بـاز بـه آشـپزخانه آمـد بـا د یــدن
علیرضا که کف آشپرخانه ولو شده بود چشمانش باز و هوشیار شد و با تعجب گفت:
- وا، مادر چرا این جوري شدي؟
قبــل اینکــه علیرضــا توضــیحی بدهــد، زن دایــی ســرش را بــالا آورد و تــازه متوجــه مــن بــا آن ســر و وضع شد! چشمانش از تعجب از حدقه بیرون زد با دستش روي گونه اش زد و گفت:
- خدا مرگم اینجا چه خبره؟
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پنجاه_و_هفتم بهــزادي کــه ثروتمنــد بــود و مــیتوانســت بــه راحتـ
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
از خجالــت صــورتم ســرخ شــد نصــف شــب، مــن نیمــه برهنــه بــا علیرضــا طــاق بــاز روي زمــین!! بــی اختیــار جیــغ زدم و بــا ســرعت از آشــپزخانه فــرار کــردم . خــودم را انــداختم تــو ي اتــاقم و همــان جــا پشت در نشستم. از بس دویـده بـودم نفسـم بـالا نمـی آمـد . کـم کـم تنفسـم عـادي شـد در یـک لحظـه تمــام اتفاقــات از جلــو ي چشــمانم گذشــت از یــادآوري چهــره وحشــتزده علیرضــا و عکــس العمــل
هـاي خـودش و خـودم خندیـدم. ایـن دفعـه سـومی بـود کـه بـدبخت را بـا بـی حجـابیم غـافلگیر کـرده بودم. هر چنـد ایـن بـار اوضـاع وخیم تـر بـود، مـن بـا لباسـی نـاجور جلـو ي پسـر ي کـه در عمـرش یـک
زن بــی حجــاب جــز محــارمش ند یــده بــود ایســتاده بــودم و خیــره نگــاهش کــرده بــودم . قســمت جـالبش زمـانی بـود کـه وقتـی هـر دو متوجـه وضـعیت قرمـز اوضـاع شـد یم. مـن هـالو، بـه جـا ي اینکـه
خــودم از آنجــا فــرارکنم او را مجبــورکرده بــودم کــه بــا چشــمانی بســته آشــپزخانه را تــرك کنــد . او هـم مثـل کـودکی مطیـع حـرف احمقانـه ام را قبـول کـرده سـپس آن برخـورد و بعـد هـم پخـش شـدن علیرضا روي زمین!
از یـادآوري چهـره بـا نمکـش، خنـده ام گرفـت و بعـد از مـدتها یـک دل سـیر خندیـدم. بـا صـدا ي اذان صبح دیگر نخوابیدم و نمازم را خواندم. علیرضـا زودتـر از مـن از خانـه خـارج شـده بـود و مـن دیگـر نگـران برخـوردم بـا او بـه خـاطر اتفـاق دیشـب نبـودم. دانشـگاه بـدون المیـرا بـرایم کسـل کننـده بـود. بـه هـم صـحبتی اش نیـاز داشـتم دلـم مـیخواسـت از احسـاس علیرضـا، از تردیـد و حـس تـرحمم بـه بهـزاد، از چشـمان غمگـین بهــزاد، از
سـکوت علیرضـا، از همـه چیـز بگـویم امـا چـه سـود! المیـرا حـق داشـت مـن دختـر سسـت اراده اي بــودم کــه نمــی توانســتم بــراي مهمتــرین مســئله زنــدگیم درسـت تصـمیم بگیـرم و هــر لحظــه نظــرم عوض می شد و تصمیمی جدید می گرفتم.
سر کلاس موبایلم پـی در پـی زنـگ مـیخـورد بـی توجـه بـه تمـاس گیرنـده جـوابش را نـدادم . بعـد از پایــان درس بــا نگــاهی بــه صـفحه تماســهاي نــاموفق متوجــه شــدم بهــزاد 18 بــار تمــاس گرفتــه بــود .
تصمیم گرفتم خودم تماس بگیرم.
- بله؟
- سلام بهزاد جان.
- معلومه کدوم قبرستونی هستی؟
- چه طرز حرف زدنه؟
- جواب من رو بده، چرا گوشیت رو برنمی داري؟
- سر کلاس بودم نمی تونستم.
- میمردي یه لحظه از کلاس می زدي بیرون و جواب می دادي؟
- چرا مثل طلبکارا حرف می زنی؟
- تو هم اگه مثل من از دیشب چند بار تماس ناموفقی داشتی سگ می شدي!
- گفتم که اون موقع نمی شد، به جاش حالا زنگ زدم.
- مرده شور تـو و اون دانشـگاه مسـخرت رو ببـره کـه حتـی بـه خـاطر مـن یـک لحظـه هـم نمـی تـونی ازش بگذري!
- بسه بهزاد! از وقتی زنگ زدي، داري یک ریز فحش می دي، تحمل منم حدي داره.
بـا نـاراحتی گوشـی را قطـع کـردم. چنـد بـار زنـگ خـورد امـا جـوابش را نـدادم . .صـداي مکـرر زنـگ عصــبی ام کــرد بــا حــرص موبــا یلم را خــاموش کــردم و همــان جــا رو ي نیمکــت نشســتم و در افکــارم غــرق شــدم. هنــوز هــیچ نســبتی بــا مــن نداشــت آن وقــت ا یــن طورگســتاخانه ســرم داد و هــوار مــی کشید. نه به رفتار دیروزش نه به امروز!
- سهیلا!
با صداي ساناز که رو به رویم ایستاده بود و صدایم می کرد به خودم آمدم.
- کجایی دختر؟ چند بار صدات کردم.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_نهم
- ببخشید. کارم داشتی؟
- آره نامزدت بـه مـن زنـگ زد، نگرانـت بـود از مـن خواسـت بهـت یـه سـر بـزنم مـی گفـت؛ گوشـیت خاموشه!
با تعجب گفتم:
- بهزاد شماره تو را از کجا داره؟
- دیـروز از مـن گرفـت، مـی گفـت؛ سـهیلا وقتـی از مـن دلخـوره جـواب تلفـن هـا ي مـن رو نمـی ده،
نگرانش می شم اگـه شـماره شـما را داشـته باشـم حـداقل مـی تـونم تـوی دانشـگاه از احـوالش بـا خبـر باشم. حالا چرا جوابش رو ندادي بازم باهاش قهري؟
- بد حرف زد ناراحت شدم.
- ببـین سـهیلا! اگـه واقعـاً بـا هـم ناسـازگارین همـین الان جـدا بشـین، بـذار بقیـه هـر چـی مـی خـوان بگن، امـا اگـه ایـن قهرکردنـات از سـر لـوس بـاز ي و بچـه باز یـه، بـی خـود اعصـاب خـودت و اون بنـده خدا را خراب نکن زندگی که بچه بازي نیست امروز دوست باشین فردا قهر!
با احساسـات ضـد و نقیضـی کـه در درونـم ریشـه دوانـده بـود کلنجـار مـی رفـتم؛ همـین الان زنـگ مـیزنـم و تمـومش مـی کـنم، ولــــی آبروشـون مـیره حتمـاً تـا حـالا قضـیه را تمـوم شـده بـین خودشـون فـرض کردنـد؟ گوربابـاي آبروشــون، مگـه وقتـی مــن رو ول کـرد و سـکه یـه پــولم بـین تمـام فــامیلا کرد به فکر آبروي من بـود؟ ! تـا چنـد وقـت زیر نگـاه هـا ي تـرحم برانگیـز عمـه فـروغ و بچـه هـا یش و کنایـه هـا ي نـیش دار زریـن زن عمـو و عمـه فـرنگیس خـرد شـدم . امـا از مـن بـر نمیاد، مــــن...
خدایا چیکار کنم.
- ساناز!
- بله؟
- اسم شوهرت چیه؟
- محمد!
- ازچیه محمد خوشت اومد که جواب مثبت دادي؟
- از خیلی ویژگی هاش، چرا می پرسی؟
- همین جوري، دوست نداري نگو!
- نـه بابـا! مـی دونــی اول از خـانواده اش خوشـم اومــد آدمـا ي شـریف و مـؤدبی بودنــد. بعـد هـم کــه پسرشـون رو دیـدم ظـاهرش بـه دلـم نشسـت. چهـره اش بـرعکس خـانواده مـا بـود آخـه مـی دونـی
همــه خــانواده مــا شــیربرنجی و ســفید پوســت هســتند از بــس تمــام پســرا ي فــامیلمون ســفید و اسـتخوانی بودنـد دلـم مـی خواسـت شـوهر مـن سـبزه و تنومنـد باشـه کـه محمـد دقیقـاً همـین تیپــی بـود. امـا مهمتـرین دلیـل مـن صـداقتش بـود همـون روز اول گفـت؛ عاشـق دختـري مـیشـه و مـدتی هم نامزد می کنن اما بعـد از چنـد مـاه مـی فهمـه دختـره خیلـی سـبک و ولخرجیـه و فقـط اهـل مهمـونی و خوشــگذرونیه و کــلاً اهــل زنــدگی نیســت. خلاصــه بعــد از چنــد مــاه تــوافقی از هــم جــدا مــیشــن!
راسـتش بعـد از حرفـاش دلـم خـالی شـد و تصـمیم داشـتم جـواب منفـی بـدم، خیلـی بـا خـودم کلنجـار رفـتم تـا اینکـه تصـمیم گـرفتم یـک فرصـت دیگـه بـه اون و خـودم بـدم چـون احسـاس کـردم تـو ي همــون جلســه اول هــر دو از یکــدیگر خوشــمون اومــده بــود . چنــد بــار ي کــه بــا هــم رفتــیم بیــرون فهمیـدم مـرد مهربونیـه و از آن مرداسـت کـه همـه جـورِ در خـدمت خـانواده شـه، خیلـی حواسـش بـه مـن بــود و خیلــی مؤدبانـه و بــا متانــت بـا مــن صــحبت مـیکـرد. دیــدم انصـاف نیســت ویژگــی هــاي مثبـتش را کـه کـم هـم نبـود فـدا ي یـک اشـتباه کوچیـک چنـد سـال پیشـش بکـنم. بـه نظـرم محمـد مردیه که مـیتونـه مـن رو خوشـبخت کنـه و الان هـم از تصـمیمی کـه گـرفتم خیلـی راضـیم و خـدا رو شکر می کنم.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت
لبخندي زدم و از ته دل گفتم:
- امیدوارم همیشه احساس خوشبختی کنی.
ساناز لبخند دلنشینی زد و گفت:
- متشکرم تو هم همین طور.
با بلند شدن زنگ موبایل ساناز، ساناز چشمکی به من زد و با شیطنت گفت:
- خودشه، چه حلال زادست.
بـا تمـام احسـاس موبـایلش را جـواب داد و همـان طورکـه دور مـی شـد بـا تکـان دادن دسـتش از مـن خداحافظی کرد.
بـراي لحظـه اي بـه سـاناز کـه از شـنیدن صـداي شـوهرش در پشـت تلفـن بـه وجـد آمـده بـود غبطـه خـوردم . چـرا مـن از صـداي بهـزاد خوشـحال نشـدم؟ قـرار بـود بـه زود ي بـه همسـري بهـزاد دربیـایم.
پس چرا حتی حوصله شنیدن صدایش را نداشتم! گوشـی را روشـن کـردم. فقـط یـک پیامـک از طـرف بهـزاد بـود کـه خبـر فـوت ناگهـان ی پـدربزرگش را بــه مــن داده بــود بــا خوانــدن پیــام از اینکــه اجــازه نــداده بــودم حــرفش را بزنــد و گوشــی را قطــع کـرده بـودم از خـودم بـدم آمـد هـر چنـد بهـزاد هـم بـی تقصـیر نبـود امـا بـالاخره فـوت پـدربزرگش روي اخلاق او هم تأثیر گذاشته بود. درصدد دلجویی از بهزاد برآمدم و زنگ زدم.
- بله؟
سعی کردم تمام حسم را در صدایم بریزم.
- سلام بهزاد جونم.
- سلام.
لحن صدایش آنقدر سرد و خشک بود که دلسرد شدم.
- بهزاد جان تسلیت می گم کی فوت کردند؟
- چه عجب بالاخره گوشی تو نگاه کردي! دیشب فوت کرد.
بی اعتنا به کنایه اش گفتم:
- خب چرا دیشب به من نگفتی؟
داد زد و گفت:
- مــنِ خــر، از دیشــب دارم بهــت زنــگ مــی زنــم امــا جنابعــالی گوشــی لعنتــی ات رو برنمــی داشــتی،وامروزم که اینجوري کردي!
تا حدي بهش حق می دادم ولی داد زدنش برایم غیرقابل تحمل بود، با بغض گفتم:
- ببخشید حق با توئه.
- خیلی خب، منم شرمنده ام که داد زدم.
آرامتر شده بود. بهزاد مثل دریا بود گاهی مواج و خشمگین و گاهی آرام و ساکت!
- صبح چیکارم داشتی؟
- با این اوضاع چند روزي تاریخ خواستگاري و عقد را باید عقب بندازیم نظرت چیه؟
- براي من فرقی نداره هر چی تو بگی.
- مـن کـه از خدامـه هرچـه زودتـر تکلیف مـن و تـو معلـوم بشـه امـا خـانواده ام راضـی نیسـتند گفتنـد بهتره کمی صبر کنیم.
- من مشکلی ندارم. این جوري بیشتر فکر میکنم.
مشکوکانه پرسید:
- چه فکري؟
دستپاچه گفتم:
- هیچی، فکر عقد و مراسم و لباس و از این چیزا دیگه!
- آهــان! تمــام کارهــا را بســپار بــه مــن، کــو تــا عروســی و عقــد، حــالا بگــذار اول بیــایم خواســتگاري چقدر هولی سهیلا!
لجم گرفت دوست داشتم داد بزنم؛ نخیر آقا! فکر درباره ي تجدید نظر در ازدواج با شما!
- راستی زمان و مکان مراسم ختم را برام پیامک کن.
- اگه پیامکهاي نامزدت برات مهمه، چشم!
- بهزاد!
- جان بهزاد.
- من که عذرخواهی کردم.
- آخه جیگرم، تو نمی گی دل بهزاد براي صداي قشنگت یک ذره شده؟
- پس اون چهار سال چیکار می کردي بدون صداي من؟
- باز شروع کردي سهیلا، من و تو نمی تونیم یک گفتگوي بدون دعوا داشته باشیم؟!
حوصله جر و بحث نداشتم بار دیگه من کوتاه آمدم و خداحافظی کردم.
یـک مـاه از فـوت پـدربزرگ بهـزاد مـیگذشـت. اوضـاع روحـی ام اصـلاً تعریـف نداشـت. قـرار شـده بـود خـانواده بهـزاد بعـد از مراسـم چهلـم بـرا ي تعیـین زمـان عقـد بـه خانـه دایـی بیاینـد. در ایـن یـک مـاه چنـد بـاري بـا بهـزاد بیـرون رفتـه بـودم هـر بـار بـر سـر مسـئله کـوچکی بـا هـم جـر و بحـث مـی کـرد یم و بـا اوقـات تلخـی از هـم جـدا مـی شـدیم. روحیـات بهـزاد نسـبت بـه قبـل خیلـی عـوض شـده بــود. کــم حوصــله شــده بــود و بــا کــوچکتر ین حرفــی از کــوره درمــی رفــت و پرخــاش مــی کــرد.
بهـزاد ي کـه مـن مـی شـناختم آرام و صـبور بـود امـا ا یـن بهـزاد چیـزِ دیگـري بـود، از رفتارهـا یش سـر در نمی آوردم بعضی مواقع مهربان و دوست داشتنی و گاهی کلافه،پریشان و عصبی!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای فرج با صدای زیبا و دلنشین شهید #محسن_حججی💚
🍂 امام من...
در کدام سوی هستی به دنبالت باشم...
سلام وقت بخیر
یک چله بزرگ صلوات برگزارشده است به نیت طلبه شهیدمدافع حرم،شهیدمحمدهادی ذوالفقاری...
دراین چله ماقصدداریم که 114هزارصلوات به نیابت ازآن شهیدبزرگواروبانیت سلامتی وظهورآقاامام زمان(عج)بفرستیم...
مهلت این طرح یکماه وتاپایان دی ماه هستش...هریک عزیزان که مایل هست میتونه هرچندتاصلوات که توانست، بفرستد..
اجرتون باشهداان شاءالله.
تعدادصلوات فرستاده شده رو به این ایدی بفرستید:
@Shahidzolfaghare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باران اگر ببارد مُدام
تمام پاییز را...
برف اگر ببارد مُدام
تمام زمستان را...
باز هم خفگی ،
سهم دنیایی ست که تو را کم دارد!
#کلیپ_باز_شود👆🌹
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
eitaa.com/chadooriyam