فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌بین الحرمین یعنےچے؟
ب:باز
ی:یڪ
ن:ندای عظیم
ا:از
ل:لبیڪ یآ
ح:حسین (ع)
ر:رسید ولے
م:مهدے (عج)
ی:یار
ن:ندارد
باز یڪ نداے عظیم از لبیڪ یا حسین (ع) رسید ولی مهدی (عج) یاࢪ ندارد 😭
#حسینجاڹݦ🥺♥️
@chadoraneh113
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
500تایی شیم کلی جایزه دارم براتون😍 ♦️1: یه چالش توپ با پرداخت ایتا 500ریال√ ♦️2: برنامه کاربردی عا
سلااااام 😍
مبارکه ۵۰۰ تایمون 🤩🤩
خودتون رو برای جایزه ها آماده کنید 😉
خب خب جایزه اولمون چالش بود با جایزه ۵۰۰ ریال پرداخت ایتا 😍
چالش اینجوریه که ⇩⇩
میرید پیوی دوستتون و بهش میگید :
+واییییی پلمپ شد 😨
-......
+از اماکن اومدن قلبمو پلمپ کردن دیگه نمیتونی در بیای 😚❤️
-.......
از واکنش دوستتون عکس بگیرید و برای من پیویم بفرستید 😉
قرعه کشی انجام میشه و به برنده ۵۰۰ ریال پرداخت ایتا داده میشه 🙂
اینم آیدیم ⇩
@khadem_shohaada_313
«روش خواندن دروس تجربی» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.alimoradi.ravesh1&ref=share
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
«روش خواندن دروس تجربی» را در بازار اندروید ببین: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.alimoradi.ravesh1
این برنامه واسه دانش آموزای رشته تجربی هست هر کتابی رو بهتون میگه که چطوری بخونید که متوجه بشید من خودم ازش استفاده میکنم عالیه 😍✨
«کیبورد کلید برد 2(زیبا نویس+مترجم)» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.mohammadjv.kplus&ref=share
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
«کیبورد کلید برد 2(زیبا نویس+مترجم)» را در بازار اندروید ببین: http://cafebazaar.ir/app/?id=com.moh
این برنامه هم کیبورد هستش خیلی خوبه خودم هم ازش استفاده میکنم 😉
«گالری مخفی» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.smartapp.makhfisaz&ref=share
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
«گالری مخفی» را در بازار اندروید ببین: http://cafebazaar.ir/app/?id=com.smartapp.makhfisaz&ref=shar
این برنامه هم گالری مخفی هست واسه مخفی کردن عکس های خانوادگیتون 😊❤️
[🔒📻]
.
.
.
آهـٰآیِبلآگرچآدری
توییکهمیریشمآلپآچههآیِشلوآرتوتآ
زآنومیآریبـٰآلاولآیومیگیری
.
بعدممیگیدریآستهیچکینمیبینه
آبپآهاموپوششدآده
امآنه
عفیفکهبآشیدرهمهجآعفیفی
چهدرمسجدچهسوآحلشمآل
@chadoraneh113🌱
- ببینخدادارهمیگه؛
نکنهناامیـدبشے . . !'(:
حجر/⁵⁵
🌸🛒¦⇠#اللّٰھگرافے
🌸 @chadoraneh113 🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سیزدهم🌈
-تق تق
.
-بلہ..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یہ برقے تو چشماش دیدم و اینڪہ سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر…بلہ؟!ڪارے داشتید؟! و بلند شد و بہ سمت در رفت و دررو باز گذاشت?انگار جن دیدہ ??
.
نمیدونم چرا ولے حس میڪردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت…تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این ڪارها.
.
-ڪار خاصے ڪہ نہ…میخواستم بپرسم چجورے عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میڪنن.
.
-چشممم…ممنونم ??
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولے حس میڪردم ڪہ باید برم و جام اونجا نیست…
.
.
از اطاق سید ڪہ بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام…اینجا چیڪار میڪردے؟! یہ پا بسیجے شدیا..از پایگاہ مایگاہ بیرون میای?
.
-سر بہ سرم نزار مینا..حالم خوب نیست?
.
-چرا؟! چے شدہ مگہ؟!? -هیچے بابا…ولش….ولے شاید بتونے ڪمڪم ڪنے و بعدا بهت بگم..خوب دیگہ چہ خبر؟!
.
-هیچے. همہ چیز اڪیہ.ولے ریحانه?
.
-چے؟!?
.
-خواهر احسان اومدہ بود و ازم خواست باهات حرف بزنم?
.
-اے بابا…اینا چرا دست بردار نیستن…مگہ نگفتہ بودے بهشون؟!?
.
-چرا گفتم…ولے ریحان چرا باهاش حرف نمیزنے؟؟?
.
-چون نمیخوامش…اصلا فڪ ڪن دلم با یڪے دیگست?
.
-ااااا…مبارڪہ…نگفتہ بودے ڪلڪ..ڪے هست حالا این اقاے خوشبخت؟!?
.
-گفتم فڪ ڪن نگفتم ڪہ حتما هست ?
.
-در حال حرف زدن بودیم ڪہ اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوے ما رد شد و رفت و من چند دقیقہ فقط بہ اون زل زدم و خشڪم زد.این همہ پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاہ بود ولے من فقط اونو میدیدم☺️
.
-ریحانہ؟!چے شد؟!?
.
-ها ؟!؟…هیچے هیچے!?
. .
-اما وقتے این پسرہ رو دیدے… ببینم…نڪنہ عاشق این ریشوعہ شدے؟!
.
-هااا؟!…نہ ?
.
-ریحانہ خر نشیا?اینا عشق و عاشقے حالیشون نیس ڪه?فقط زن میخوان ڪہ بہ قول خودشون بہ گناہ نیوفتن?اصلا معلوم نیست تو مشهد چے بہ خوردت دادن اینطورے دیوونت ڪردن?
.
-چے میگے اصلا تو…این حرفها نیست…بہ ڪسے هم چیزے نگو
.
-خدا شفات بدہ دختر?
.
-تو توے اولویت تری?
.
-ریحانہ ازدواج شوخے نیستا?
.
-میناااا…میشہ برے و تنهام بزارے؟!?
.
-نمیدونم تو فڪرت چیہ ولے عاقل باش و لگد بہ بختت نزن?
.
-بروووو?
.
مینا رفت و من موندم و ڪلے افڪار پیچیدہ تو سرم…نمیدونستم از ڪجا باید شروع ڪنم? .
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_چهاردهم 🌈
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاہ زهرا دارہ یہ سرے پروندہ بہ آقا سید میدہ و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتے زهرا رو میدیدم سرم سوت میڪشید? دلم میخواست خفش ڪنم?
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانہ نشسته:
.
-سلام سمے
.
-اااا…سلام ریحان باغ خودم…چہ عجب یاد فقیر فقرا ڪردے خانوم?
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم?..چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت ?
.
-مزہ نریز دختر…بگو ڪلے ڪار دارم?
.
-واااا…چہ عصبانے..خوب پس اولیو ندارے
.
-اولے چیہ؟!
.
-خلوص نیت دیگہ ??
.
-میزنمت ها?
.
-خوب بابا…باشہ…تو فتوڪپے شناسنامہ و ڪارت ملے و ڪارت دانشجوییتو بیار بقیہ با من☺️
.
.
خلاصہ عضو بسیج شدم و یہ مدتے تو برنامہ ها شرڪت ڪردم ولے خانوادم خبر نداشتن بسیجے شدم چون همیشہ مخالف این چیزها بودن..
.
یہ روز سمانہ صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانہ
.
.
-بلہ؟!
.
-دخترہ بود مسئول انسانی☺️
.
-خوب?
.
-اون دارہ فارغ التحصیل میشہ.میگم تو میتونے بیاے جاشا?
.
وقتے اینو گفت یہ امیدے تو دلم روشن شد براے نزدیڪ شدن بہ اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-ڪارش سخت نیست؟!?
.
-چرا ولے من بیشتر ڪارها رو انجام میدم و توهم ڪنارم باش?….ولے!!?
.
.-ولے چے؟!?
.
-باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے ?
.
-وقتے گفت دلم هرے ریخت..و گفتم تو ڪہ میدونے دوست دارم چادرے بشم ولے خانوادمو چجورے راضے ڪنم؟!
.
-ڪار ندارہ ڪہ.. بگو انتخابتہ و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشہ ها?.میگم ڪاملا مخالفن?
.
-دیگہ باید از فن هاے دخترونت استفادہ ڪنے دیگه??
.
.
توے مسیر خونہ با سمانہ بہ یہ چادر فروشے رفتیم و یہ چادر خریدم..و رفتم خونہ و دنبال یہ موقعیت بودم تا موضوع رو بہ مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نہ؟!?
.
-ارہ ڪہ دارے ولے ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت ڪنے
.
بابا: چے شدہ دخترم قضیہ چیہ؟!
.
-هیچے…چیز مهمے نیست?
.
مامان:چرا دیگہ حتما چیزے هست ڪہ پرسیدے..با ما راحت باش عزیزم
.
-نہ فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشتہ باشم
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_پانزدهم 🌈
بابا:هییے دخترم…ولے اینجا ایرانہ و مجبورے بہ حجاب اجبارے..بزار درست تموم بشہ میفرستمت اونور هر جور خواستے بگرد.. -نہ پدر جان…منظور این نبود?
.
مامان:پس چے؟!?
.
-نمیدونم چہ جورے بگم…راستش…راستش میخوام چادر بزارم?
.
پدر : چے گفتے؟! درست شنیدم؟!چادر؟!??
.
مامان: این چہ حرفیہ دخترم.. تو الان باید فڪر درس و تحصیلت باشے نہ این چیزها?
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاہ چے بہ خردشون دادن ڪہ مخشو پوچ ڪردن.
.
-هیچے بہ خدا…من خودم تصمیم گرفتم?
.
بابا: میخواے با آبروے چند سالہ ے من بازے ڪنے؟!؟همین موندہ از فردا بگن تنها دختر تهرانے چادرے شدہ
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم…دختر خالہ هات چے میگن..
.
-مگہ من برا اونا زندگے میڪنم؟!?
.
-میگم حرفشو نزن?
.
.
با خودم گفتم اینجور ڪہ معلومہ اینا ڪلا مخالف هستن و دیگہ چیزے نگفتم?
.
نمیدونستم چیڪار ڪنم.ڪاملا گیج شدہ بودم و ناراحت?از یہ طرف نمیتونستم تو روے پدر و مادر وایسم از یہ طرف نمیخواستم حالا ڪہ میتونم بہ اقا سید نزدیڪ بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولے اخہ خانوادم رو نمیتونم راضے ڪنم?
یهو یہ فڪرے بہ ذهنم زد.اصلا بہ بهانہ همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺️
شاید اجازہ بدہ بدون چادر برم پایگاہ.
.بالاخرہ فرماندہ هست دیگه?
.
فردا ڪہ رفتم دانشگاہ مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بلہ بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام…خواهرم شرمندہ ولے اینجا دفتر برادرانہ.. گفتہ بودم ڪہ اگہ ڪارے دارید با زهرا خانم هماهنگ ڪنید.
.
-نہ اخہ با خودتون ڪار دارم
.
-با من؟!؟? چہ ڪارے؟!?
.
-راستیتش بہ من پیشنهاد شدہ ڪہ مسئول انسانے خواهران بشم ولے یہ مشڪلے دارم?
.
چہ خوب.چہ مشڪلے؟!?
.
-اینڪه?اینڪہ خانوادم اجازہ نمیدن چادرے بشم?میشہ اجازہ بدین بدون چادر بیام پایگاہ؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولے یہ سوال؟!شما فقط بہ خاطر پایگاہ اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-ارہ دیگہ ??
.
-خواهرم ،چادر خیلے حرمت دارہ ها…خیلے…چادر لباس فرم نیست ڪہ خواهر…بلڪہ لباس مادر ماست…میدونید چہ قدر خون براے همین چادر ریختہ شدہ؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نہ اجازہ.
.
ولے همینڪہ شما تا اینجا تصمیم بہ گذاشتنش گرفتین خیلے خوبہ ولے بہ نظرم هنوز دلتون ڪامل باهاش نیست.
.
من قول میدم اون مسئولیت روبہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین نہ بہ خاطرحرف مردم.
#رمان_مذهبی #رمان