[🔒📻]
.
.
.
آهـٰآیِبلآگرچآدری
توییکهمیریشمآلپآچههآیِشلوآرتوتآ
زآنومیآریبـٰآلاولآیومیگیری
.
بعدممیگیدریآستهیچکینمیبینه
آبپآهاموپوششدآده
امآنه
عفیفکهبآشیدرهمهجآعفیفی
چهدرمسجدچهسوآحلشمآل
@chadoraneh113🌱
- ببینخدادارهمیگه؛
نکنهناامیـدبشے . . !'(:
حجر/⁵⁵
🌸🛒¦⇠#اللّٰھگرافے
🌸 @chadoraneh113 🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سیزدهم🌈
-تق تق
.
-بلہ..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یہ برقے تو چشماش دیدم و اینڪہ سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر…بلہ؟!ڪارے داشتید؟! و بلند شد و بہ سمت در رفت و دررو باز گذاشت?انگار جن دیدہ ??
.
نمیدونم چرا ولے حس میڪردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت…تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این ڪارها.
.
-ڪار خاصے ڪہ نہ…میخواستم بپرسم چجورے عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میڪنن.
.
-چشممم…ممنونم ??
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولے حس میڪردم ڪہ باید برم و جام اونجا نیست…
.
.
از اطاق سید ڪہ بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام…اینجا چیڪار میڪردے؟! یہ پا بسیجے شدیا..از پایگاہ مایگاہ بیرون میای?
.
-سر بہ سرم نزار مینا..حالم خوب نیست?
.
-چرا؟! چے شدہ مگہ؟!? -هیچے بابا…ولش….ولے شاید بتونے ڪمڪم ڪنے و بعدا بهت بگم..خوب دیگہ چہ خبر؟!
.
-هیچے. همہ چیز اڪیہ.ولے ریحانه?
.
-چے؟!?
.
-خواهر احسان اومدہ بود و ازم خواست باهات حرف بزنم?
.
-اے بابا…اینا چرا دست بردار نیستن…مگہ نگفتہ بودے بهشون؟!?
.
-چرا گفتم…ولے ریحان چرا باهاش حرف نمیزنے؟؟?
.
-چون نمیخوامش…اصلا فڪ ڪن دلم با یڪے دیگست?
.
-ااااا…مبارڪہ…نگفتہ بودے ڪلڪ..ڪے هست حالا این اقاے خوشبخت؟!?
.
-گفتم فڪ ڪن نگفتم ڪہ حتما هست ?
.
-در حال حرف زدن بودیم ڪہ اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوے ما رد شد و رفت و من چند دقیقہ فقط بہ اون زل زدم و خشڪم زد.این همہ پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاہ بود ولے من فقط اونو میدیدم☺️
.
-ریحانہ؟!چے شد؟!?
.
-ها ؟!؟…هیچے هیچے!?
. .
-اما وقتے این پسرہ رو دیدے… ببینم…نڪنہ عاشق این ریشوعہ شدے؟!
.
-هااا؟!…نہ ?
.
-ریحانہ خر نشیا?اینا عشق و عاشقے حالیشون نیس ڪه?فقط زن میخوان ڪہ بہ قول خودشون بہ گناہ نیوفتن?اصلا معلوم نیست تو مشهد چے بہ خوردت دادن اینطورے دیوونت ڪردن?
.
-چے میگے اصلا تو…این حرفها نیست…بہ ڪسے هم چیزے نگو
.
-خدا شفات بدہ دختر?
.
-تو توے اولویت تری?
.
-ریحانہ ازدواج شوخے نیستا?
.
-میناااا…میشہ برے و تنهام بزارے؟!?
.
-نمیدونم تو فڪرت چیہ ولے عاقل باش و لگد بہ بختت نزن?
.
-بروووو?
.
مینا رفت و من موندم و ڪلے افڪار پیچیدہ تو سرم…نمیدونستم از ڪجا باید شروع ڪنم? .
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_چهاردهم 🌈
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاہ زهرا دارہ یہ سرے پروندہ بہ آقا سید میدہ و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتے زهرا رو میدیدم سرم سوت میڪشید? دلم میخواست خفش ڪنم?
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانہ نشسته:
.
-سلام سمے
.
-اااا…سلام ریحان باغ خودم…چہ عجب یاد فقیر فقرا ڪردے خانوم?
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم?..چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت ?
.
-مزہ نریز دختر…بگو ڪلے ڪار دارم?
.
-واااا…چہ عصبانے..خوب پس اولیو ندارے
.
-اولے چیہ؟!
.
-خلوص نیت دیگہ ??
.
-میزنمت ها?
.
-خوب بابا…باشہ…تو فتوڪپے شناسنامہ و ڪارت ملے و ڪارت دانشجوییتو بیار بقیہ با من☺️
.
.
خلاصہ عضو بسیج شدم و یہ مدتے تو برنامہ ها شرڪت ڪردم ولے خانوادم خبر نداشتن بسیجے شدم چون همیشہ مخالف این چیزها بودن..
.
یہ روز سمانہ صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانہ
.
.
-بلہ؟!
.
-دخترہ بود مسئول انسانی☺️
.
-خوب?
.
-اون دارہ فارغ التحصیل میشہ.میگم تو میتونے بیاے جاشا?
.
وقتے اینو گفت یہ امیدے تو دلم روشن شد براے نزدیڪ شدن بہ اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-ڪارش سخت نیست؟!?
.
-چرا ولے من بیشتر ڪارها رو انجام میدم و توهم ڪنارم باش?….ولے!!?
.
.-ولے چے؟!?
.
-باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے ?
.
-وقتے گفت دلم هرے ریخت..و گفتم تو ڪہ میدونے دوست دارم چادرے بشم ولے خانوادمو چجورے راضے ڪنم؟!
.
-ڪار ندارہ ڪہ.. بگو انتخابتہ و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشہ ها?.میگم ڪاملا مخالفن?
.
-دیگہ باید از فن هاے دخترونت استفادہ ڪنے دیگه??
.
.
توے مسیر خونہ با سمانہ بہ یہ چادر فروشے رفتیم و یہ چادر خریدم..و رفتم خونہ و دنبال یہ موقعیت بودم تا موضوع رو بہ مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نہ؟!?
.
-ارہ ڪہ دارے ولے ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت ڪنے
.
بابا: چے شدہ دخترم قضیہ چیہ؟!
.
-هیچے…چیز مهمے نیست?
.
مامان:چرا دیگہ حتما چیزے هست ڪہ پرسیدے..با ما راحت باش عزیزم
.
-نہ فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشتہ باشم
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_پانزدهم 🌈
بابا:هییے دخترم…ولے اینجا ایرانہ و مجبورے بہ حجاب اجبارے..بزار درست تموم بشہ میفرستمت اونور هر جور خواستے بگرد.. -نہ پدر جان…منظور این نبود?
.
مامان:پس چے؟!?
.
-نمیدونم چہ جورے بگم…راستش…راستش میخوام چادر بزارم?
.
پدر : چے گفتے؟! درست شنیدم؟!چادر؟!??
.
مامان: این چہ حرفیہ دخترم.. تو الان باید فڪر درس و تحصیلت باشے نہ این چیزها?
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاہ چے بہ خردشون دادن ڪہ مخشو پوچ ڪردن.
.
-هیچے بہ خدا…من خودم تصمیم گرفتم?
.
بابا: میخواے با آبروے چند سالہ ے من بازے ڪنے؟!؟همین موندہ از فردا بگن تنها دختر تهرانے چادرے شدہ
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم…دختر خالہ هات چے میگن..
.
-مگہ من برا اونا زندگے میڪنم؟!?
.
-میگم حرفشو نزن?
.
.
با خودم گفتم اینجور ڪہ معلومہ اینا ڪلا مخالف هستن و دیگہ چیزے نگفتم?
.
نمیدونستم چیڪار ڪنم.ڪاملا گیج شدہ بودم و ناراحت?از یہ طرف نمیتونستم تو روے پدر و مادر وایسم از یہ طرف نمیخواستم حالا ڪہ میتونم بہ اقا سید نزدیڪ بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولے اخہ خانوادم رو نمیتونم راضے ڪنم?
یهو یہ فڪرے بہ ذهنم زد.اصلا بہ بهانہ همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺️
شاید اجازہ بدہ بدون چادر برم پایگاہ.
.بالاخرہ فرماندہ هست دیگه?
.
فردا ڪہ رفتم دانشگاہ مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بلہ بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام…خواهرم شرمندہ ولے اینجا دفتر برادرانہ.. گفتہ بودم ڪہ اگہ ڪارے دارید با زهرا خانم هماهنگ ڪنید.
.
-نہ اخہ با خودتون ڪار دارم
.
-با من؟!؟? چہ ڪارے؟!?
.
-راستیتش بہ من پیشنهاد شدہ ڪہ مسئول انسانے خواهران بشم ولے یہ مشڪلے دارم?
.
چہ خوب.چہ مشڪلے؟!?
.
-اینڪه?اینڪہ خانوادم اجازہ نمیدن چادرے بشم?میشہ اجازہ بدین بدون چادر بیام پایگاہ؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولے یہ سوال؟!شما فقط بہ خاطر پایگاہ اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-ارہ دیگہ ??
.
-خواهرم ،چادر خیلے حرمت دارہ ها…خیلے…چادر لباس فرم نیست ڪہ خواهر…بلڪہ لباس مادر ماست…میدونید چہ قدر خون براے همین چادر ریختہ شدہ؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نہ اجازہ.
.
ولے همینڪہ شما تا اینجا تصمیم بہ گذاشتنش گرفتین خیلے خوبہ ولے بہ نظرم هنوز دلتون ڪامل باهاش نیست.
.
من قول میدم اون مسئولیت روبہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین نہ بہ خاطرحرف مردم.
#رمان_مذهبی #رمان
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_شانزدهم 🌈
من قول میدم اون مسئولیت رو بہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین…اول از همہ خودتون تصمیمتون رو قلبے بگیرین. .
-درستہ…ولے میدونید ?? اخہ ڪسے نیست ڪمڪم ڪنہ ?خانوادم هم ڪہ راضے نمیشن اصلا…مادرم ڪہ میگہ چادر چیہ و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن …شما ڪسے رو پیشنهاد نمیڪنید ڪہ بتونم ازش بپرسم و ڪمڪ بگیرم و بتونہ تو انتخاب چادر بهم یقین بدہ؟!
.
-چہ ڪسے میخواید بهتر از خدا؟!
.
-منظورم ڪسے هست ڪہ بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بدہ ?
.
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
.
-اما من عربے بلد نیستم?
.
-فارسے بلدین ڪہ؟! از خدا ڪمڪ بخواین…نیت ڪنین و یہ صفحہ رو باز ڪنین و معنیشو بخونین…حتما راهے جلو پاتون میزارہ…البتہ اگہ بهش معتقد باشین
.
-باشہ ممنون?
.
گیج شدہ بودم…نمیدونستم چے میگہ.
اخہ تو خونہ ما قرآن یہ ڪتاب دعا بود فقط …نہ یہ ڪتابے ڪہ بشہ ازش ڪمڪ گرفت ?
.
رفتم خونہ و همش تو فڪر حرفاش بودم…راستیتش رو بخواین با حرفهاے امروزش بیشتر جذبش شدم ?
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطاے ڪتاب خونمون پیدا ڪردم و اروم بردم تو اطاق.
.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چے باید بگم و چیڪار ڪنم?آداب این چیزها هم بلد نیستم?…ولے خودت میدونے ڪہ من تا حالا گناہ بزرگے نڪردم ?خودت میدونے ڪہ درستہ بے چادر بودم ولے بے بند و بار نبودم?خودت میدونے ڪہ همیشہ دوستت داشتم ?خدایا تو دوراهے قرار گرفتم.? ڪمڪم ڪن…خواهش میڪنم ازت ??
.
یہ بسم اللہ گرفتم و قرآنو باز ڪردم .
سورہ نسا اومد ولے از معنے اون صفحہ چیزے سر در نیاوردم…? گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..? و قرآن رو دوبارہ باز ڪردم
سورہ نور اومد ڪہ تو معنیش نوشتہ بود:
.
اے پیامبر بہ زنان مؤمنہ بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاہ هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را بہ جز آن مقدار کہ نمایان است، آشکار ننمایند و (اطراف) روسریهاے خود را بر سینهے خود افکنند تا گردن و سینہ با آن پوشاندہ شود
.
باز هم شڪے ڪہ داشتم تو چادرے شدن برطرف نشد?
گفتم خدایا واضح تر ??من خنگ تر از این حرفاما ??و قرآن رو دوبارہ باز ڪردم.
اینبار سورہ احزاب اومد
.
معنے اون صفحہ رو خوندم تا رسیدم بہ ایہ ۵۹ .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ
..ای پیامبر به همسران ودختران وزنان مومنان بگو:جلباب ها ی خود را بر بدن خویش فرو افکنند این کار برای ان که مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است.جلباب؟!؟!؟!جلباب دیگه چیه؟?سریع گوشیمو برداشتمو سرچ کردم جلباب…….دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن…اشک تو چشمام حلقه زد…..گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت….تصمیممو گرفتم….من باید چادری بشم…….
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_هفدهم 🌈
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن… ازگریه و
زاری تا نخوردن غذا ولی فایده
نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو
میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی
از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار
دست کشیدن و گفتن یه مدت
میزاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم. از حراست جلوی در
گرفته تا بچه ها همه با تعجب
نگاه میکنن. نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع
رفتم سمت دفتر بسیج
خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:.
-وای چه قدر ماه شدی گلم
-ممنون
-بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
-خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا
چیه
-آره… با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت:
-به به ریحانه جان…چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-ممنونم زهرا جان
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم… ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
-سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو
بگیره..من الان امتحان دارم
وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول
انسانی… این کار شماست که
پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_هیجدهم 🌈
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد!
…
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب
رفت وهمونطوری که سرش
پایین بود گفت:
-علیکم السلام…زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه…زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
=اااا…خواهرم شمایید؟ نشناختمتون اصلا… خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و
چادر رو انتخاب کردین. ان
شاء الله واقعا ارزششو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با
چادر… هیچی…
.حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شاء الله… ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
-خواهش میکنم… نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده
بود تو دستش بود . پرونده ها
رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد
گرفته بود و بدنم سرد شده
بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم
و رفتنشو نگاه میکردم. با
صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت :
-ریحانه؟ چی شدی یهو؟!.
-ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه.بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی
پامو گذاشتم تو میشنیدم که
همه دارن زمزمه هایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا
که اصلا همه دهن باز مونده
بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو
نمیگفتن و شوخی هاشون
کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
#رمان_مذهبی #رمان
https://abzarek.ir/service-p/msg/117226
نظرات،انتقادات،پیشنهادات خود را در مورد رمان#چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن دراین لینک ارسال فرمایید
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
کلاس مجازی داعشی ها: 😁
کلاس کجا برم؟؟؟؟؟؟ منفجران فجیع
کتاب چی بخونم؟؟؟؟؟؟ منفجران فجیع
توکدوم ازمون شرکت کنم؟؟؟؟؟ منفجران فجیع
کی؟؟؟؟ منفجران فجیع
چی؟؟؟؟؟ منفجران فجیع
کجا؟؟؟؟ منفجران فجیع
تلفن 29دوتا بمب.؟؟؟؟؟ 😁😂
ســلامــ ســلاااااامــ👋🏻
امࢪوز اومدم تا یہ کانال محشࢪࢪࢪ🤩 بهت معࢪفے کنم😃
یہ کانال پࢪ از پست ها؎ قشنگ کہ دنبالشونے😌 از پࢪوفایل و استوࢪ؎ گࢪفته تااااااااا.... معࢪفے شہید و معࢪفے کتاب و...😍
تازه هفتہ ها؎ تࢪک گناه و عادت بہ کاࢪها؎ خوب هم داࢪیم📿😍💓
از ࢪمانمونم کہ نگم بࢪات...
یہ ࢪمان خیلے قشنگِ ادمیننویس کہ قࢪاࢪہ بزود؎ گزاشتہ بشہ😎
چے از این بہتࢪ🤩
بدو بیاااااا منتظࢪمااااا😉👇🏻
@morvaridan_dar_sadaf
قرارِهر صٌبحمون.…(:💔🦋
بخونیمدعآیفرجرآ؟✨📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُ
وَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃
https://eitaa.com/chadoraneh113
🕊شهدا نجواهای ما را ميشنوند
اشک هایی که در خلوت به یادشان میریزیم را میبینند
چنان سريع دستگيری ميکنند که مبهوت ميمانی
اگرواقعا به آنها دل بسپاری با چشم دل، عناياتشان را ميبينی
شهید محمدرضا تورجی زاده🌷
@chadoraneh113