قرارِهر صٌبحمون.…(:💔🦋
بخونیمدعآیفرجرآ؟✨📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُ
وَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃
https://eitaa.com/chadoraneh113
#تباهیات
شھدااصرارداشتنهرچھزودتردربھترینحالت
خداروملاقاتڪنن
براۍدنیاذرهاۍارزشقائلنبودن!
ماتــٰازمیخاییمسعۍڪنیمگنــاهنڪنیم . .!
چقدرعقبیم . .(:
@chadoraneh113
آیا می دانید "حیا" چیست ؟🤔
حیا آن است که :↓
وقتی در هنگام ضرورت بیرون می روید🚶♀
چشمان خود را به پایین بدوزید🙃
حیا آن است که :↓
وقتی در هنگام ضرورت با نامحرم سخن گفتید🗣
صدای خود را نازک نکنید🤭
حیا آن است که :↓
-در جلو نامحرمان نخندید😶
حیا آن است که باحجاب باشیم.🌷🌷🌷
@chadoraneh113
#تلنگࢪ
خودتو گول نزن❗️
اینجا فضای مجازیه
جایی که شیطون فعالیت میکنه☹️
نگید من حواسم هست هیچی نمیشه
شیطون اروم اروم کارشو پیش میبره و توام اگه حواست پرت باشه اروم اروم گول شیطون میخوری🤨
اگه تو یه سری گروه های چت بی فایده هستی همین الان از گروه بیا بیرون😶
اگه درگیر روابط با نامحرم شدی
همین الان رابطتتو قطع کن
با اینکارت شیطونو از خودت نا امید میکنی و خدارو خوشحال😍😍
@chadoraneh113
🌸مژده بر اهل خرد
🎊باز به تن جان آمد
🌸حجت یازدهم
🎉رحمت رحمان آمد
🌸خلف پاک
🎊نبی زادهٔ زهرای بتول
🌸از گلستان علی
🎉 نو گل خندان آمد
🎊 میلادباسعادت #امام_حسن_عسکری (ع) مبارک باد 🎊
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۳ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 14 November 2021
قمری: الأحد، 8 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام حسن عسکری علیه السلام، 232ه-ق
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (بنابرروایتی)
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️26 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️34 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️54 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️64 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#سیده_بانو
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾•
بھتࢪینهدیہبهامامالزمان"؏ـج"
ترڪگناهاست!
حاضر؎بهامامزمانتهدیه بدی؟(:
#بدون_تعارف🚫
سلام
سلام
به مناسبت روز تولد اقاامام حسن عسکری (ع) انشاءالله دوپارت میفرستم 😊
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_پنجم🌈
احساس می کردم کاملا یخ زدم!
احساس میکردم هیچ خونی توی
رگ هام نیست، اشکام بند نمیومد… خدایا چرا؟! خدایا مگه من چیکار کردم؟! خدایا
ازت خواهش میکنم زنده
باشه… خدایا خواهش میکنم سالم باشه…
((از حسادت، دل من می سوزد…
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را، می نگرند…
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد…
یاد آن دوره به خیر
که تو را می دیدم…))
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. یهو به ذهنم اومد که
به امام رضا متوسل بشم،
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش می زد، ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم… ولی اگه
سید رو نمیدیدم معلوم
نبود الان زندگیم چطوری بود، شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر
خونه زندگیم بود! ولی
عشق چی؟!… آقا جان… این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما… حالا این رسمشه
تنهایی ولم کنی؟! آقا من
سید رو از تو میخوام…
…
یک ماه بعد:
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
-ریحانه میتونی ساعت ۵ بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد… سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا
مزار.
-چی شده زهرا
-بشین کارت دارم
-بگو تا سکته نکردم
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
#رمان #رمان_مذهبی
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_ششم🌈
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن… همه شاید خواهر داشتن… همه کسی رو داشتن
که منتظرشون بود… همه
شاید یه معشوق زمینی داشتن، ولی الان تک و تنها، اینجا به خاطر من و تو
هستن…
گریم گرفت
-پس به سید حق میدی؟!
-حرفات مشکوکه زهرا
-روراست باشم باهات؟؟
-تنها خواهش منم همینه
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
-سرمو پایین انداختم و گفتم، خب اول خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطر حیاش،
به خاطر ایمانش. به خاطر
فرقی که با پسرای دور و برم داشت
-الانم هستی؟؟
-سرمو پایین انداختم
-قربون قلبت برم… این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره
-یعنی چی این حرفت؟!
-یعنی …، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا…
-خونه ی سید ؟؟
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
=صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس
وارد حیاط شدیم… زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
-ریحانه… ریحانه…
و شروع کرد به گریه کردن
-چی شده زهرا؟؟
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
-چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر… خب الان کجاست؟
-تو خونه هست
-خب بریم پیششون دیگه
-صبر کن، باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون… ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
-سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام
-الان میایم خاله
-ریحانه.. سید ۲تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده ، این یک هفته ای که
اومده با هیچکس حرف نزده و
فقط اروم اروم اشک میریزه… ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر
کنه، ولی… هنوز هم اگه
منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت
-چی میگی زهرا، من تازه زندگیم برگشته…بعد برم دنبال زندگیم؟!
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به
سمت اتاق رفتیم، آروم زهرا در
اطاق رو بازکرد. سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم
به سمت پنجره بود و به باز
شدن در واکنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این
چند دقیقه جاری نشن
-اهم…اهم…سلام فرمانده!
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و
برگشت سمت پنجره.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
-جالبه…اخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش
میدادم، مثل اینکه الان جاهامون
عوض شده. ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه
شما
بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی
نوشته بودید که… میدونم پر
روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت! از سکوتش
لجم در اومد و بهش گفتم :
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…!
و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟
#رمان #رمان_مذهبی
👩ازت خوشم اومده...
میخام باهات دوست شم...💞
💬✍ دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت : خیلی مغروری ازت خوشم میاد. هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد، من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم.😉
👤پسرگفت : شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم ☺️
👩دختره که از حسودی داشت میترکید گفت : خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته...😏😒
👤پسره گفت : نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.😇
👩دختره گفت اووووه چه رمانتیک😯 این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده❔
عکسشو داری ببینمش
👤پسر گفت : عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین ادم دنیاست.😇
👩دختره شروع کرد به خندیدن😂
ندیده عاشقش شدی؟😏
نکنه اسمشم نمیدونی؟😏🙁
👤پسر سرشو بالا گرفت گفت : آره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم...😊
🌸اسمش((مــهــدی))فاطمه است...🌸
دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔
@chadoraneh113